#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و هشتم
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت
خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه
داشت که اسمش حنانه بود،👶دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین
رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی
بابام،نه،...️☺
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝
همه خندیدن.😁😃😄😂😅علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😁
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار
گفت.😊
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟😕
گفت:
_نه.😍
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه
هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان
زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به
من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست
دادن😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو
برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و
پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش
کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم
تو اتاقش.😒
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😥
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و نهم
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.😊
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞
عمه زیبا چند
دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و
سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.😡💞
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به
همه گفتم:
_خداحافظ.😒
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.😞حتی نگاهم نمیکرد.😓بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی
رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.😍😋🍦
ترمز کرد و گفت:
_چی؟😳
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.🍦😋
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟️☹
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.😞
مثلاً باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.🙁
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به
خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋
با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از
نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش
گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری️☺️☝ ثواب
جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😓
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁
-پس چقدر ضرر کردی.😣😞
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو
گوشم؟😁😜
سؤالی نگاهم کرد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصتم
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه😅😍
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح
رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده ، کجاست؟😒
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی
نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه
نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه
خبره...😣
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط...
فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم
نبودن.🕊😭قلبم درد میکرد.💔😭
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا
ها.️☹😢
بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.️☹منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی
خودم حسابتو میرسم.😢😠
دوباره بلند خندید😢😂 و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا
مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
الآن یھ
آقایـےتنھآ،
دارھ قدم میزنھ،
شایدکࢪبلآ!
شایدبقیع!
شایدمپیشموݩنشستھ:)))🖤
نظࢪتوݩ چیھ بࢪآی دل آقامون یھ صلوآٺ بفرسیم؟!
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شبتونمنوࢪبهنوࢪِشهیدِجوانِاسلام..
امامحسنعسگرے(ع) 🌱🌼
🕊🕊
#شهیدآنہ
#فرازےازوصیتنامہ💌
اگردخترے "حجابش" رارعایٺڪند،ۅ پسرے "غیرتش" راحفظ ڪند،
وهرجوانۍکھ "نمازاولوقت" را درحدتوان شروعڪند...
اگردستمبرسدسفارششرابھمولایم امامحسین«؏»خواهمڪردو اورا دعامےکنم.🌱💛
|•#شھیدحسینمحرابی|•
+باشه حسین آقا!
ما همه اینا که گفتی عمل می کنیم...
میدونم سفارش رو فراموش نمیکنی!
شهید شدی شما...اگه بدقول بودی که خدا نمیخریدت! ✋🏻
ما به قول شما دل بستیم...🙃🕯️
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنہ
بُـزرگـۍمۍگفـت:
تڪیھڪنبھشُـھدا
شُھـداتڪیھشـٰانبھخُـداسـت؛
اَصلـٰاڪنـٰارگلبِنشینـۍبـوۍگلمۍگیرۍ . .(:
پَـسگُلستـٰانڪنزِنـدگیـترابـٰایـٰادشُھـدا'!
#مـٰاملـتشَھـٰادتیمـ . .
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه
بࢪࢪویِچشم..✋
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
∞♥∞
تا حالا این تجربہ ࢪو داشتے تا یہ
قدمے گناه بری...💥
ولے با خودت بگۍ:
آقام میبینه💔
و
غصہ میخوࢪھ💔
خواستم بگم..
اگہ ھمچین تجࢪبہ اۍ داشتے!؟
دمت حیدࢪۍ!
ڪہ دل آقاࢪو شادکࢪدی🌸
اگࢪ تجࢪبشو نداشتے،
ھنوز دیرنیست! بدستش بیار💚
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
سالروز فتح خیبر توسط امیر المومنین علی علیه السلام گرامی باد.
🔸 آن مدعیانی که همراهی رسول خدا را داشتند اما در میدان نبَرد، این علی علیه السلام بود که ثابت کرد در مقابل کفر، جانانه خواهد جنگید و درب قلعه ی خیبر را از جا در آورد...
جانم علی💐
فضیلت مولا را نشر دهیم
@istafan