باطلا باید نوشت....
اخلاقبدمانندِ
یڪلاستیڪپنچࢪاست،
تاعوضشنڪنید
ࢪاهبهجایینخواهیدبرد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
سلام علیکم
رفقا به دویست داریم نزدیک میشیم
تو آمار دویست یکی از بی نظیر ترین کنسرت های حامد زمانی با علی اکبر قلیج رو میزاریم براتون لذت ببرید.
بمونید برامون و لطفا لینک رو پخش کنید ممنون میشیم ☺😊🌸🌸
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
۱ - ممنون ۲ - نوشتن رمان واقعا زمانبره و من تو هر پارت دو قسمت می نویسم ، باز هم تلاشم رو میکنم. هر
دوستان خیلی هاتون در خواست بیشتر گذاشتن رمان رو دادید نوشتن رمان خیلی زمان بره اگه میخواید کل pdf رو به پیویتون ارسال کنیم 10 نفر رو به کانالمون بیارید تا کل pdf رو براتون تو پی وی ارسال کنیم - 😊
•
نشستتوتاکسے
دیدرانندهنوارقرآنگذاشته
گفت
آقاکسےمرده؟!
رانندهبایہلبخندگفت
بلہ؛دلمنوشما(: !
•
کمےتفکر؛شایدتلنگر(:
#قرآنبخونیم🌱
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
وقتےڪہخشمگینشد؎...
بہجا؎اخمڪࢪدن
لبخندبزن...:))🤍🍓
ببینچقدࢪباعثمیشہ
ڪہشخصمقابل
ازحسناخلاقت
لذتببࢪه...🥰🌱
بااینڪہحقباخودتہ...
دࢪࢪوایاتداࢪیمڪہهࢪبندها؎
بعدازغضببتونہخودشࢪوڪنتࢪلڪنہ...
خداآࢪامشوایمانبہاوعطامیڪند...؛)🦋
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
💬پیامشہیدابراهیمهادۍوتمام
شهدا:
لطفادرمیان نگاههاۍمختلفۍڪہ
بہخودجلبمۍڪنید
مراقبچشمانگریان
امامزمانعج و شہدا باشید💔..
چہخانمهستیدوچہآقا
پاروۍهواۍنفستان بگذاریدتنہابراۍ
رضاۍخدا ڪارڪنیدنہبراۍجلبتوجہو
معروفیتیاهرچیزدیگرۍڪہبشہازشنامبرد🥀.
دقتڪنیدرفتارهاوڪردارهاۍشمازیر
ذرهبینامامزمانعجوشہداقراردارد.
انشاءاللهخطاواشتباهۍازشماسرنزندڪہ
شرمندهۍامامزمانعجوشہداشوید.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنہ
خـواهرانوبرادران..!
سعیڪنیدسربہزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبےدلیلصحبت
ڪنیدحیاوعفتازدستمیرود..
#شهیدهادیذوالفقاری
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پنجاه و پنجم دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و ششم
-کی برمیگردی؟😅
-چهل و پنج روزه ست.😁
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.
بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟😊
-نه.بخاطر خانواده ش.️☺
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته
بودن.👶😍
بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.😁😃منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد
اشکهام بی اختیار میریخت.😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم #پدرومادرم رو ناراحت کنم.
نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد
میخواست بره سوریه.😥مطمئن شدم محمد بهشون گفته.
اومد پیشم و بغلم
کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.😭😫بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح✨ بود.✨نماز شب✨ خوندم و اذان صبح
گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر
شد.😢
ساعت نه صبح بود.کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدیم
برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه
#مجبوربودم برم.😣
عصر امین اومد دنبالم...🙈
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر
میکردیم.😇😌
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.😉
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟😍
-مامان😌
-یعنی مامان دعوتت کرده؟️☹
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.😁
-چه زود پسرخاله شدی.😬
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض
میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.😊
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین
برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.😣حتی بابا هم
بلندمیخندید.
قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.😇روی صندلی نشست و رو
به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.️☺وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به
سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه
نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان
برخلاف انتظارم گفت انشاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖
-مامان فقط همینو گفت؟😧😊
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.😍
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و هفتم
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.️☹داشتم بهت
امیدوار میشدم.😐
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت
تره.😅
مثلاً اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.😠😬
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر
رو با خانواده ی خودم.😎☝ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت
#بی_احترامی کنن.😔
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای
ناراحت شدن نداره.😊💝
-نه.اینجوری بهتره.😒
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت
یعنی دوستت ندارم؟😕😥
-اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود
فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉
-منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇
اون روز خیلی خجالت کشیدی؟️☺😅
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد
ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم.
وقتی شام
خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه
ست که برم.حلالم کنید.😒😊
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم
تنگ میشه.😊😢
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون
دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام
تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت رو نمیدونستی
نمیرفتی.👌
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه
امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.️☺😇
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار
بودیم....
بابا نماز میخوند.✨😒مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم
بشم.😣
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)