دوتاازالقابامامزمانرومیدونیدچی
هستن؟؟؟
«فرید»و«شرید» .....🙂
حتمامیگوییدچهالقابقشنگی😍
اماقسمتمهماینکهمتوجهمعانیشون
بشی !!! 😊
واقعاگفتنمعانیشونآسوننیست 😔😞
ولیمیگمشایدبیشتردعاشونکنیم 🤲
وانجوری بشیمڪهایشونمیخوان....❤
«فرید» یعنی «تنها»...😞«شرید»!!!؟؟؟
بگم طاقتشو داری بشنوی....😭
بخداسخته گفتنش...💔
شرید یعنی «آواره»😭
حالاهروقتخواستیدعاشکنی
یادغربتوتنهاییاشباش😔
امامعلی«ع»باچاهدردودلمیکرد😭
امام زمان«عج» باکیدردودلمیکنه...💔
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
پسرانه
یگان ویژه
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨)
#پروفایل
دخترانه
پلیسی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨)
Hamed Zamani Gele Az Gorg 128.mp3
4.4M
#حامد_زمانی
گله از گله ی گرگان نتوان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امام_زمان
#حامد_زمانی
عهدمیبندم..دیگهاشکاتودرنیارم💔😔
ولیسختهدوومبیارم...🕊
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هرزمان...
جوانیدعایفرجمہدی"عج"
رازمزمہکند "
همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارڪشانرابہ
سوۍآسمانبلندمیکنندو
براۍآنجواندعامیفرمایند؛
چہخوشسعادتندڪسانۍڪہ
حداقلروزیۍیڪباردعآۍفرج
رازمزمہمیڪنند (:
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
سوریه نرفتهاے..!؟
باشد قبول🙂
اما در کوچه و بازار این سرزمین
هم میشود #مدافع_حرم شد💪🏽
آرے آن هنگام که در اوج جوانی
چـ👀ـشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی #مدافع_حرمی🙃
آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی✌️🏻...
#مدافع_حرمی💔
آن هنگام که در مجازی هیچ دختری را به خیال خودت خواهر نمیدانی🙅🏻♂...
#مدافع_حرمی✨
آن هنگام که با گریه برا پاک دامنی دعا میکنی...🍃
#مدافع_حرمی😍
یک نکته☝️🏻
"در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبری است.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
باطلا باید نوشت....
اخلاقبدمانندِ
یڪلاستیڪپنچࢪاست،
تاعوضشنڪنید
ࢪاهبهجایینخواهیدبرد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
سلام علیکم
رفقا به دویست داریم نزدیک میشیم
تو آمار دویست یکی از بی نظیر ترین کنسرت های حامد زمانی با علی اکبر قلیج رو میزاریم براتون لذت ببرید.
بمونید برامون و لطفا لینک رو پخش کنید ممنون میشیم ☺😊🌸🌸
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
۱ - ممنون ۲ - نوشتن رمان واقعا زمانبره و من تو هر پارت دو قسمت می نویسم ، باز هم تلاشم رو میکنم. هر
دوستان خیلی هاتون در خواست بیشتر گذاشتن رمان رو دادید نوشتن رمان خیلی زمان بره اگه میخواید کل pdf رو به پیویتون ارسال کنیم 10 نفر رو به کانالمون بیارید تا کل pdf رو براتون تو پی وی ارسال کنیم - 😊
•
نشستتوتاکسے
دیدرانندهنوارقرآنگذاشته
گفت
آقاکسےمرده؟!
رانندهبایہلبخندگفت
بلہ؛دلمنوشما(: !
•
کمےتفکر؛شایدتلنگر(:
#قرآنبخونیم🌱
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
وقتےڪہخشمگینشد؎...
بہجا؎اخمڪࢪدن
لبخندبزن...:))🤍🍓
ببینچقدࢪباعثمیشہ
ڪہشخصمقابل
ازحسناخلاقت
لذتببࢪه...🥰🌱
بااینڪہحقباخودتہ...
دࢪࢪوایاتداࢪیمڪہهࢪبندها؎
بعدازغضببتونہخودشࢪوڪنتࢪلڪنہ...
خداآࢪامشوایمانبہاوعطامیڪند...؛)🦋
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگرانه
💬پیامشہیدابراهیمهادۍوتمام
شهدا:
لطفادرمیان نگاههاۍمختلفۍڪہ
بہخودجلبمۍڪنید
مراقبچشمانگریان
امامزمانعج و شہدا باشید💔..
چہخانمهستیدوچہآقا
پاروۍهواۍنفستان بگذاریدتنہابراۍ
رضاۍخدا ڪارڪنیدنہبراۍجلبتوجہو
معروفیتیاهرچیزدیگرۍڪہبشہازشنامبرد🥀.
دقتڪنیدرفتارهاوڪردارهاۍشمازیر
ذرهبینامامزمانعجوشہداقراردارد.
انشاءاللهخطاواشتباهۍازشماسرنزندڪہ
شرمندهۍامامزمانعجوشہداشوید.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنہ
خـواهرانوبرادران..!
سعیڪنیدسربہزیرباشید
اگربانامحرمزیادوبےدلیلصحبت
ڪنیدحیاوعفتازدستمیرود..
#شهیدهادیذوالفقاری
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت پنجاه و پنجم دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و ششم
-کی برمیگردی؟😅
-چهل و پنج روزه ست.😁
شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.
بعد شام گفتم:
_محمد هم میاد؟😊
-نه.بخاطر خانواده ش.️☺
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته
بودن.👶😍
بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.😁😃منو رسوند خونه و رفت.
در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد
اشکهام بی اختیار میریخت.😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم #پدرومادرم رو ناراحت کنم.
نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم....
مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد
میخواست بره سوریه.😥مطمئن شدم محمد بهشون گفته.
اومد پیشم و بغلم
کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.😭😫بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه..
نگاهی به ساعت انداختم...
چهل دقیقه به اذان صبح✨ بود.✨نماز شب✨ خوندم و اذان صبح
گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.
چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر
شد.😢
ساعت نه صبح بود.کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدیم
برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه
#مجبوربودم برم.😣
عصر امین اومد دنبالم...🙈
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر
میکردیم.😇😌
امین گفت:
_قراره شام بیام خونه تون.😉
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟😍
-مامان😌
-یعنی مامان دعوتت کرده؟️☹
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.😁
-چه زود پسرخاله شدی.😬
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض
میشد.
دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.😊
وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین
برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.😣حتی بابا هم
بلندمیخندید.
قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.😇روی صندلی نشست و رو
به من گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.️☺وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به
سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه
نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان
برخلاف انتظارم گفت انشاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖
-مامان فقط همینو گفت؟😧😊
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.😍
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و هفتم
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.️☹داشتم بهت
امیدوار میشدم.😐
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت
تره.😅
مثلاً اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.😠😬
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.😒😕
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.🤗
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر
رو با خانواده ی خودم.😎☝ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت
#بی_احترامی کنن.😔
-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای
ناراحت شدن نداره.😊💝
-نه.اینجوری بهتره.😒
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت
یعنی دوستت ندارم؟😕😥
-اونا مطمئنن دوستم داری.😊تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود
فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.😉
-منظورت اون روز تو محضره؟😬🙈
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.😍😇
اون روز خیلی خجالت کشیدی؟️☺😅
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😊😍
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.😣امین هم متوجه شد
ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم.
وقتی شام
خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید😘 و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه
ست که برم.حلالم کنید.😒😊
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم
تنگ میشه.😊😢
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.😊غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون
دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام
تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت رو نمیدونستی
نمیرفتی.👌
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه
امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.️☺😇
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار
بودیم....
بابا نماز میخوند.✨😒مامان دعا میکرد.😞🙏منم هرکاری میکردم تا آروم
بشم.😣
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و هشتم
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت
خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه
داشت که اسمش حنانه بود،👶دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین
رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی
بابام،نه،...️☺
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝
همه خندیدن.😁😃😄😂😅علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😁
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار
گفت.😊
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟😕
گفت:
_نه.😍
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه
هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان
زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به
من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست
دادن😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو
برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و
پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش
کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم
تو اتاقش.😒
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😥
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت پنجاه و نهم
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.😊
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞
عمه زیبا چند
دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و
سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.😡💞
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به
همه گفتم:
_خداحافظ.😒
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود.😞حتی نگاهم نمیکرد.😓بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی
رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.😍😋🍦
ترمز کرد و گفت:
_چی؟😳
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.🍦😋
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟️☹
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.😞
مثلاً باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.🙁
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به
خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋
با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از
نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش
گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری️☺️☝ ثواب
جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😓
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁
-پس چقدر ضرر کردی.😣😞
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو
گوشم؟😁😜
سؤالی نگاهم کرد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصتم
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه😅😍
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح
رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده ، کجاست؟😒
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی
نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه
نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه
خبره...😣
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط...
فقط نگاهش میکردم،👀چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم
نبودن.🕊😭قلبم درد میکرد.💔😭
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.👣
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.😍😢
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.😌😉
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک😭👀😭
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا
ها.️☹😢
بلند خندید.😢😂نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟😢😍😉
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.️☹منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی
خودم حسابتو میرسم.😢😠
دوباره بلند خندید😢😂 و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا
مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟😉😢
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.😢😁
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.😢😄
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
الآن یھ
آقایـےتنھآ،
دارھ قدم میزنھ،
شایدکࢪبلآ!
شایدبقیع!
شایدمپیشموݩنشستھ:)))🖤
نظࢪتوݩ چیھ بࢪآی دل آقامون یھ صلوآٺ بفرسیم؟!
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
شبتونمنوࢪبهنوࢪِشهیدِجوانِاسلام..
امامحسنعسگرے(ع) 🌱🌼
🕊🕊
#شهیدآنہ
#فرازےازوصیتنامہ💌
اگردخترے "حجابش" رارعایٺڪند،ۅ پسرے "غیرتش" راحفظ ڪند،
وهرجوانۍکھ "نمازاولوقت" را درحدتوان شروعڪند...
اگردستمبرسدسفارششرابھمولایم امامحسین«؏»خواهمڪردو اورا دعامےکنم.🌱💛
|•#شھیدحسینمحرابی|•
+باشه حسین آقا!
ما همه اینا که گفتی عمل می کنیم...
میدونم سفارش رو فراموش نمیکنی!
شهید شدی شما...اگه بدقول بودی که خدا نمیخریدت! ✋🏻
ما به قول شما دل بستیم...🙃🕯️
#اللهمعجلالولیڪالفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهیدآنہ
بُـزرگـۍمۍگفـت:
تڪیھڪنبھشُـھدا
شُھـداتڪیھشـٰانبھخُـداسـت؛
اَصلـٰاڪنـٰارگلبِنشینـۍبـوۍگلمۍگیرۍ . .(:
پَـسگُلستـٰانڪنزِنـدگیـترابـٰایـٰادشُھـدا'!
#مـٰاملـتشَھـٰادتیمـ . .
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه
بࢪࢪویِچشم..✋
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)