🌷چهلمین سالگرد شهادت، حاج ابراهیم همت در روز ۲۲ اسفند است، به همین مناسب ، این هفته با خاطراتی از شهید همت در خدمت شما هستیم(۱)
☀️سلام به همگی ✋💚 با هم می ریم سراغ مهمون این هفته قرار عاشقی😍
🌷سلام خیلی خوش اومدین✋
لطفا خودتونو برای مخاطبان کانالمون معرفی کنین...💚
⚡بسم الله الرحمن الرحیم ⚡
سلام به همگی ✋ من محمد ابراهیم همت هستم: متولد: ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ هستم 💐 اول از هم ماجرای تولدم را از زبان پدرم برای شما بازگو می کنم...👇
💥 ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم 🚩كربلا، اول بردمش دكتر⛺ دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هر جوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت 👐 با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: 👇
✨ توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. بیست دقيقهاي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟ همسرم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر، وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم 👈 «محمدابراهيم همت»
#کتاب_همت_خورشید_خیبر
منبع: ویژه نامه روزنامه همشهری
و باشگاه خبرنگاران
🔴 به کانال #نسل_مقدم بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/299958313C77f3abe1b4۰
❣خيـلی عصبـانی بود؛ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود: «هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه. اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. بچهها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از #کتاب_همت_خورشید_خیبر
#سردار_شهید_ابراهیم_همت❣
@nasl_muqadam
#خاطرات_شهید_همت(۲)
💐 در سایه محبتهای پدر و مادرم, دوران کودکی را سپری کردم... این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت. با رسیدن به سن ۷ سالگی وارد مدرسه شدم. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بودم، به طوری که توجه همه را به خود جلب کردم. از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خودم را به دست میآوردم و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکردم. با شور و نشاط و محبتی که داشتم، به محیط گرم خانواده خود صفا و صمیمیت دو چندان میبخشیدم
💢 پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شدم. در دوران تحصیلات متوسطه, اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی💉داشتم. در سال ۵۲ دیپلم گرفتم و در کنکور سراسری شرکت کردم. عدم موفقیت ام در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در اراده ام به وجود آورد. در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل🚌 عازم این شهر شدم👌
🍁 دو سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفتم. در همین مدت توانستم با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب میآمد، دست یابم
🌹مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایم فراهم میشد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جانم گذاشت وبه روشنایی اندیشهام کمک شایانی کرد. در سال 56، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده ام، شغل معلمی را برگزیدم.رفتم در روستاهای🏡 محروم و طاغوتزده مشغول تدریس شدم و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشتم
🍂ناگفته نماند که در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شدم و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی آشنایی بیشتری پیدا کردم و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کردم. همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک احضار بشم. ولی به همة آن اخطارها بیتوجه و بیاعتنا بودم.
💥با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، فعالیتهای سیاسی خودم را علنی کردم. ریا نشه در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیههای امام و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانم محو شود
🌹وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی فتح شد، پرونده سنگینی از خودم به دست آمد. در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب در تایید نقش حقیر در صحنه تظاهرات و شورش علیه رژیم شاه به چشم میخورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب، مجازات سنگینی برام تدارک دیده میشد. تیمسار «ناجی»، فرمانده نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود که هر جا منو دیدند با گلوله مورد هدف قرار بدهند
🍀 در تشکیل سپاه قمشه نیز نقش چشمگیری داشتم. با عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران, مسؤولیت واحد روابط عمومی را به عهده گرفتم و فعالیتهای خودم را بعدی تازه بخشیدم.
#کتاب_همت_خورشید_خیبر
منبع: ویژه نامه روزنامه همشهری و
باشگاه خبرنگاران
@nasl_muqadam
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قـسمت ایـن دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود.
اسـم شخص را نوشته بود و در مقابلش هـم، منطقـه عملیاتی ای که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام آبـاد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یـک خـط تیـره کشیده شده بود.
پرســیدم: «ایــن چهــاردهمی کیــه؟ چــرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»
🔸 وقتی پیکـر مطهـر شـهید همـت را تـشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت
جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیـک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولـی چنـد لحظـه قبل از شهادت، چرا!»
گفتم: «آخرین بـاری کـه او را دیـدی، چـه
وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم سـاعت قبـل از شـهادت، آمد تـوی سـنگر مـا. مـیخواسـت بـه بچـههـا سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هـم نخوابیـده اسـت.
چهرهاش هـم ایـن را نـشان مـیداد. خـسته و گرفته بود و دیگـر رمقـی بـرایش نمانـده بـود.
گفتم:«حاجی بیا چیزی بخور». گفت:
« نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم!»
❣شهید حاج ابراهیم همت :
در عملیات رمضان همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که میروی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازهی کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟
همین بسیجی کوچک..!
#کتاب_همت_خورشید_خیبر
راوی: همسر شهید
@nasl_muqadam
کتاب خورشید خیبر ناصرکاوه شهید همت 1402.pdf
10.35M
🌷سلام: بمناسبت فرارسیدن ۱۷ اسفند، سالروز شهادت حاج ابراهیم همت که امسال مصادف است با چهلمین سال، فرمانده محبوب و دوست داشتنی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) با افتخار به طور رایگان #کتاب_همت_خورشید_خیبر
#تالیف_ناصرکاوه تقدیم شما سروران گرامی می گردد.از شما دوستان عزیز، خواستار مطالعه و نشر این کتاب ارزشمند هستیم. با تشکر از شما که ضمن مطالعه این کتاب آنرا در فضای مجازی بازنشر می فرمائید تا در ثواب آن شریک باشید...
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخن حاج قاسم عزیز درباره شهید همت (حکومت کننده بر جان ها)💕
🌱 ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ -- سالروز تولد حاج ابراهیم همت
💠 ماجرای ولادت شهید همت از زبان پدرش👇👇
🕌 ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم 🚩كربلا، اول بردمش دكتر⛺ دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هر جوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت 👐 با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: 👇
✨ توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توي آغوشم. بردمش پيش همون پزشك. بیست دقيقهاي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟ همسرم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر، وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم 👈 «محمدابراهيم همت»
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#کتاب_همت_خورشید_خیبر
#ناصرکاوه
🗨️به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷