❤️ #دلنوشته | #شب_قدر
☀️ شهدا...
نمیدانم چگونه در زیر توپ و تانک
ودر دل تاریکی شب دست به دعا و قران به سر شده اید!!؟؟
نمیدانم در این حال از خدا چه میخواستید که خدا اینگونه جوابتان را داد و شما را ،راهی ملکوت اعلی کرد؟؟!!
و چنان خریدار راز و نیاز مخلص شبانه ی شما شد که این چنین با شهادت شما را به میهمانی و هم جواری خود فرا خواند و شما را برای خودش خواست؟؟!!!...
فقط میدانم که از شما میخواهم
در بین این هیاهوی ظلمت وتاریکی گناه
این روزهای جهان برای دلهای بی قرار
و پر گناه این بندگان چنان دعا کنید که
خداوند ما بندگان بیامرزدو چون شما
پاک و طاهر بگرداند ما را هم مسیر و هم قدم شما قرار دهد...
#شب_قدر_شهدا
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #شب_های_قدر | #شبقدر_جبهه
🎧 شهید سید مرتضیٰ آوینی:
📍اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین می گردد، همهی شب های جبهه شب قدر است. و از همین جاست که تاریخ آینده کره زمین، تقدیر می شود؛ شب هایی که ملائکه خدا نازل می گردند و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده است به معراج می برند ....
💌 #پیشنهاد_دانلود
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
کربلا شب قدر.mp3
زمان:
حجم:
3.4M
📻 رادیوپلاک
کربلای شب قدر
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
راهیان نور دل در شب قدر
••🖋نگارنده: علی رضا اخوان کلوری
••💻 تدوین: خادم الشهداء
••🎙گوینده:خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#دلتنگی
#راهیان_نور
#مدافعان_حرم
#شب_قدر
🔰 #یاد_یاران | #سیره_شهیدان
🔅وقت تلفی ممنوع!
🔻 هرگاه در منزل كاری نداشت، از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.»
شهید محمدجواد تندگویان🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
38.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبای "ضربان حرم"
بیاد سردار دل ها، سیدالشهدای مدافعان حرم حاج قاسم سلیمانی
🎙 با مداحی سید رضا نریمانی
#شب_جمعه_باشهدا
🌹شادی روح همه ی شهدا مخصوصا مرد میدان، حاج قاسم سلیمانی عزیز صلوات🌹
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حکایت مادر شهیدی که تاکنون برای فرزندانش گریه نکرده است
🔻 اشعار غمانگیری که مادر شهید در مدت انتظار ۳۵ ساله برای فرزندش میخواند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔻معامله ای به قیمت یک عمر
🔅 حاضرم تمام عبادتهایم را به تو بدهم و در عوض تو این ۹ روز نمازت را به من بدَهی
#شهید_ایت_الله_مدنی🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 پوستر | #سالروز_شهادت
🔅شهادت روحانی نستوه آیتالله مهدی شاهآبادی در جزیره مجنون عراق(۱۳۶۳)
🔹اگر شهادت میتواند نظام توحیدیمان را حفظ کند، اگر شهادت میتواند دشمن را ذلیل کند، اگر شهادت میتواند تفکر و بینش اسلامیمان را به دنیا اعلام کند، ما آماده این شهادتیم. (آخرین سخنرانی در مقر لشکر ۲۵ کربلای مازندران)
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 او را «سردار آتش» مینامیدند ...
🔻فرمانده گمنامی که در کنار یار جهادی اش"شهید حسن تهرانی مقدم" با نبوغ و همت توانست توپخانه سپاه را راه اندازی کند.
➖اوج هنرنمایی او در عملیات والفجر ۸ با اجرای عملیاتی آتشبار متجلی شد و
قسمت اعظم یگانهای دشمن، قبل از
رسیدن به خط مقدم منهدم شدند.
🌷 این دلاور مرد عرصه مجاهدت ها سرانجام در حین عزیمت به خط مقدم جبهه در هشتم اردیبهشت ۱۳۶۶ در جریان عملیات کربلای ۱۰ در « ماووت » به فیض شهادت رسید.
#شهید_سردار_حسن_شفیع_زاده
#فرمانده_توپخانه_نیرویزمینیسپاه
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
❃✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨❃
🔻 #دختر_شینا 1⃣
سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
نوشته: خانم بهناز ضرابیزاده
━•··•✦❁❁✦•··•━
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »
❣
🔻 #دختر_شینا 2⃣
سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته : خانم بهناز ضرابی زاده
━•··•✦❁❁✦•··•━
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
:-)همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
━•··•✦❁❁✦•··•━
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣سربند یا زهرا (سلام الله علیها)
همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد.
°°°°
از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣