eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.1هزار ویدیو
514 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩توی ‏این روزهای گرم تابستانی که بیشترمان حوصله مون از خونه‌نشینی به علت کرونا با صدها امکانات رفاهی سر رفته، یادمون نره که یه عده‌ برای دفاع از اسلام و ناموس مردم و خاک وطن، سالها در اسارت از سلول شان بیرون نرفتند ویا به شهادت رسیدند... 18سال اسارت سرلشگر شهید حسین لشگری را می گویم. عشقی که او را در دل سنگر دشمن استوار و مقاوم نگه می دارد  عشقی متفاوت تر از عشق های زمینی ما بود....تصورش هم سخت است... 18سال دوری از وطن و خانواده ...تازه  نه یک دوری ساده  یک دوری  پر ازسختی و مشقت... بازی های روزگار حواس مان را پرت کرده که روزگاری یک حسین لشکری داشتیم  که 27 شهریور 59 قبل از شروع  رسمی جنگ اسیر بعثی ها شده و 18 سال  اسارت کشیده... اسارتی متفاوت از همه... اسارتی که 16 سال آن را به دور از صلیب سرخ و 12 سالش را در انفرادی, گذرانده بود و او این سالها  را تحمل کرد و حاضر به خیانت به میهن و انقلابش نشد...👌 💥آخرین نگاه:👇 💢19 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند. ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمی‌توانستند صحبت کنند ولی به من نگاه‌های عمیقی می‌کردند. با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و...😰 مید‌یدم هر لحظه که این نفس تنگ‌تر می‌شود، نگاهش بیشتر به من دوخته می‌شود. من می‌گفتم چه کار کنم و او فقط نگاه می‌کرد. آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبابود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که می‌دید من گریه می‌کنم و او می‌گفت: نگران نباش...نگران نباش... 💢رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... 💥18سال اسارت سرلشگر شهید لشگری 🌺 عشقی که تورادر دل سنگر دشمن استوار و مقاوم نگه می دارد  عشقی متفاوت تر از عشق های زمینی ما بود....تصورش هم سخت است.18سال دوری از وطن و خانواده ...تازه  نه یک دوری ساده  یک دوری  پر ازسختی و مشقت... بازی های روزگار حواس مان را پرت کرده که روزگاری یک حسین لشکری داشتیم  که 27 شهریور 59 قبل از شروع  رسمی جنگ اسیر بعثی ها شده و 18 سال  اسارت کشیده... اسارتی متفاوت از همه... اسارتی که16 سال آن را به دور از صلیب سرخ گذرانده بود و  هیچ کس نمی دانست که اصلا او زنده هست یا نه... 🌺 گاهی خوب است آن چشم بند و پنبه ها را کنار بزنیم و ببینیم که  این  کشور یک سید الاسرا داشته  که  آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده !!.... همه این 18 سال سختی یک علت داشت و آن این که بعثی هاخواستار این بودند که حسین را مجبور کنند بگویید ایران جنگ را آغاز کرده و با این اعتراف  معادلات جنگ  را عوض کنند ولی او این سال  ها را تحمل کرد و حاضر به خیانت به میهن و انقلابش نشد...👌
💢خاطره ای زیبا از دکتر زرین کوب در مورد عاشورا البته میگویند داستان است ولی هرچه هست بسیار زیباست. 🔹روز عاشورا بود و در مراسمی بهمین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم. 🔹دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی ام می گشتم .. موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمی خواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر می کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد : 🔹ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟ 🔹گفتم : استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم 🔹خوشحال شد، شروع کرد به شرح این که چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همین طور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ 🔹پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار 🔹می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند 🔹پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟ 🔹گفت : سؤالی داشتم و سپس پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید ؟ 🔹گفتم : خب بله ، صددرصد ... گفت : ولی من اعتقاد ندارم ! 🔹پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد ؟ 💥( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم ) 🔹گفت : خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می کشید ؟ 🔹گفتم : اگر از دستم بر بیاد، حتما ، چرا که نه 🔹گفت : یک فال برام بگیر 🔹گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم نیست 🔹بلافاصله دیوانی کوچک از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : بفرما 🔹مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید 🔹فاتحه ای زیر لب خواند و گفت : برای خودم نمیخوام، میخوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه ؟؟ 🔹برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال 🔹حافظ ...عاشورا ، اگه جواب نداد چی ؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چی ؟ 🔹با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوعات پرداخته باشد 🔹متوجه تردیدم شد، گفت : چی شد استاد ؟ گفتم : هیچی، الان 🔹چشمان را بستم و فاتحه ای قرائت و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم : 💥زان یار دلنوازم شکریست با شکایت 💥گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت 💥بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم 💥یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت 💥رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس 💥گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 💥در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 💥سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 💥چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی 💥جانا روا نباشد خونریز را حمایت 💥در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود 💥از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت 💥از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود 💥زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت 💥ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم 💥یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت 💥این راه را نهایت صورت کجا توان بست 💥کش صد هزار منزل بیش است در بدایت 💥هر چند بردی آبم روی از درت نتابم 💥جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت 💥عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ 💥قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت 🔹خدای من این غزل موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نیست، پس چیست ؟ سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل ویژه برا همین مناسبت سروده شده ! 🔹بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد، طوری که تمام بدنش میلرزید انگار روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود . 🔹متوجه شدم عده ای دارند مارا تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فرا خواند و عذرخواه که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگر میدانستم سخنان خود را چگونه آغاز کنم . 🔹بلند شدم، دستم را گرفت و می خواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم . 🔹گفت معتقد شدم، معتقد بووودم، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد ! 🔹آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند . 🔹پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید، این غزل را بخوانید. 🍀🍀🍀
✍️سلام بردوستان گرامی : عزیزان رفتن دکتر زاکانی به شهرداری تهران نه به خواست و نه به اراده خود بوده. تصمیمی درقامت حاکمیت کشور برای نجات تهران بوده است. تهرانی که روزی پیشانی انقلاب ودفاع ازنظام بود وامروز بیش از ۲۰درصد رای برای حفظ انقلاب ندارد. چرابعضی ازدوستان دغدغه مند ساز تخریب سرمایه های انسانی انقلاب را کوک می‌کنند.مگر آقای زاکانی آنروز که با داشتن شرایط اول یا دوم شدن رای تهران به قم آمد وباجان کندن بچه انقلابی‌ها نفر سوم قم شد به خواست خودش آمد؟ مگروقتی درانتخابات ریاست جمهوری یکروزه به صحنه مبارزات انتخابات آمد به خواست خودش بود؟ وامروز اگر درپست شهرداری تهران آمده مگر به مانند برخی نمایندگان مجلس که آسمان وزمین را به هم می‌بافند تا به دولت بروند،به درخواست خودش بوده؟ حتی آنروز که دکترزاکانی باصاحبان گردن کلفت پرونده های فساد به مبارزه برخاست ویک به یک به زندان راهیشان کرد به خواست نفسش نبود برای حفظ انقلاب بود. مگر نمی‌دانست تهدید به مرگ می‌شود؟ مگرنخواستندتطمیعش کنند؟مگرخسارات متعدد به خود وخانواده اش وارد نکردند؟ کجای سابقه دکتر زاکانی ذره ای منفعت برای خودش یا خانواده اش یا اطرافیانش داشته که اینک مستحق این همه هجمه از دوست و دشمن شده؟ دکتر زاکانی از جوانی هرچه داشت بااخلاص برای رشد واعتلای انقلاب اسلامی گذاشته است و احدی دراین کشور نمی‌تواند کوچکترین سندی بیاورد که ایشان درزندگی بدون در نظر گرفتن مصالح نظام ومنافع مردم تصمیمی گرفته باشد چه رسد به اینکه برای خود یا وابستگان گرفته باشد. دکترزاکانی فداکاری دلاور برای نظام بوده وهست. عده ای زخم خورده از این مرد، دراین موقعیت حساس انقلاب هجمه ها را شروع کردندومتاسفانه دوستان انقلابی هم بدون توجه به ریشه این حملات با آنها همراهی کردند. کلمه حقی را به‌زبان آوردند وباطل خودشان راحق جلوه دادند.دوستان انقلابی! شمارا چه شده که جانبرکفی مثل دکتر زاکانی که خود را فدای پایداری انقلاب کرده سیبل مشترک با دشمن داخلی وخارجی شده است.صبرو تحمل داشته باشید ودر گرداب گل آلود تولیدی دشمن قرار نگیرید وبی اختیار بااین گرداب نچرخید. والله دکترنه برای دنیایش شهردارتهران شده نه حزب وگروهی دارد که مشغولشان کند.آیا کسی دراین کشور می‌تواند یک نمونه بیاوردکه به سفارش ایشان درمنصبی یا جایگاهی قرارگرفته یاامتیازی را کسب کرده باشد.حاشا اگرتقوا وتبعیت محض ایشان از رهبری را فراموش کنیم. البته گلایه مندم از دوستان سهل انگاری که خودراازارادتمندان دکتر زاکانی می‌دانند ونتوانستندبه موقع روشنگری نموده و این جریان رامدیریت کنند وعرصه را با بی‌تدبیری به دیگران سپرده یادآوری می کنم که از عدم تطبیق مدرک تحصیلی ایشان با پست شهرداری مطلب می نویسند ولی به مدرک آقای شریعتمداری وزیر در وزارتخانه های مختلف که با مدرک فوق دیپلم برق می باشد اشاره ای نمی کنند ... ⭕️ اسطوره‌های شهرداری تهران برای اصلاح‌طلب‌ها، کرباسچی با تحصیلات حوزوی، الویری با مدرک مهندسی برق، ملک‌مدنی با کاردانی نساجی و نجفی با فوق لیسانس ریاضی بوده‌اند. حالا باید باور کنیم دغدغه این جماعت برای تحصیلات مرتبط شهردار را؟! چرند و پرندتر از این‌ها تاریخ به خود ندیده!
💥پرونده سازمان منافقين بقدري ننگين است كه حتي بازخواني يكي از جنايتهاي اين سازمان، ننگ و نفرت ابدي را متوجه آن مي كند. يكي از اين جنايت های منافقین, شكنجه سه تن از پاسداران کمیته بود كه در 21 مرداد سال 61 به وقوع پيوست. بعد از ربودن و انتقال به خانه تیمی, ابتدا آنها را روی صندلی نشانده و با طناب دست و پاهای آنها را می بندند و با کابل به کف پا و سر و صورت و بدنشان می زنند تا تاول بزند و دوباره تاول ها را کنده وبا کابل دوباره آنها را می زنند تا خون از بدنشان جاری شود... سپس زنده زنده گوش وبینی آنها را بریدند و چشمان شان را از حدقه درآوردن... بعدا با اتو و سیخ داغ کل بدنشان را "داغ کردند" و در نهایت آب جوش را روی تمام بدن شان ریختند، و با شیشه پوست بدنشان را جدا کردند و سرانجام آمپول سیانور به بدن شان تزریق کردند و بدن آنها را طوری طناب پیچ کردندکه داخل صندوق عقب ماشین جا شود و در نهایت در حالیکه هنوز زنده و در حال جان دادن بودند آنها را زنده به گور کردند... شهیدان کمیته انقلاب اسلامی, طالب طاهری، محسن میرجلیلی، شاهرخ طهماسبی
آمریکا در سوریه و عراق ۷هزار میلیارد دلار سرمایه گذاری کرد و سرانجام شکست خورد🤔 آمریکا در افغانستان هم ۲۸۸ میلیارد دلار خرج و بازسازی ارتش افغانستان کرد و یک هفته هم جلوی طالبان 👈 دوام نیاورد و در اکثر جبهه ها یا شکست خورد و یا فرار کرد🤩 این است سرانجام اعتماد به آمریکا
4_5922486432026331211.mp3
3.71M
⬆️⬆️⬆️ 🏴شب هشتم محرم 📌 سبک 📝 جوانان بنی هاشم بیایید 👤 حاج امیر ▪️
Shab08Moharram1399[02].mp3
19.48M
⬆️⬆️⬆️ 🏴شب هشتم محرم 📝 روضه حضرت علی اکبر(روضه) 🎙️با نوای میثم مطیعی
هنگامى كه برسر مقدس علی اکبر (ع) ضربه زدند و دشمنان باشمشيرهاى خود بدن نازنينش را پاره پاره كردند.امام حسين (ع) با شتاب به بالين جوانش آمد وايستاد و فرمود: خداوند آن قوم را بكشد كه تو را كشتند، اى پسرم چه بسيار اين مردم بر خدا و دريدن حرمت رسول خدا، گستاخ و بی باك گشته‏ اند؟و قرنها بعد از واقعه عاشورا جوانی به علی اکبر (ع) اقتدا کرد و توسط لشگر عمر سعد به شهادت رسید.شهید حدادیان در شب شهادت حضرت زهرا (س) در خیابان پاسداران تهران توسط خودروی دراویش داعشی زیر گرفته شد. سپس اسیر شد و ۵۰ گلوله ساچمه ای به بدنش شلیک شد، چشم راستش تخلیه شد و سراسر بدن نحیفش با ضربات ابزارهای شکنجه دست ساز اغتشاش گران مجروح وسرانجام به شهادت رسید... به یاد شهید محمد حسین حدادیان در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی‌ست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته‌ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم 🌹فاضل نظری
🎨 | 🔻 طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت خلبان شهید محمد نوژه ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
| 🔰 تکلیف آزادمردان... 🔻 : «تکلیف ماها را حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام معلوم کرده است، در میدان جنگ از قلّت عدد نترسید، از شهادت نترسید. هر مقدار که عظمت داشته باشد مقصود و ایده انسان، به همان مقدار باید تحمل زحمت بکند.» ۲۵ مهر ۱۳۶۱ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
📊 | 🔻 اینفوگرافی زندگینامه، سرلشکر خلبان شهید محمد نوژه ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
seeyeed-ali.mp3
10.73M
⚫️ ویژه 🎶 دور گدخ علے اڪبر 🎤 ☆---》@madahi_bartar110
🔻فرمانده جدید نیروی ارتش کیست؟ 🔹امیر دریادار شهرام ایرانی مردی از تبار سنندج و کردستان، از فرماندهان با برجسته ناوگان دریای ارتش بوده که دارای سابقه درخشان عملیاتی در دریانوردی‌های رزمی و مبارزه با تروریسم دریایی است https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
4_5929122053419436110.mp3
11.58M
⬆️⬆️⬆️ 📌 سبک رجزخوانی 📝 سربازیم و مرد پیکار 👤 کربلایی حسین طاهری
🌺 شهیدی که زندگی‌اش را فدای امام حسین علیه‌السلام کرد... ایام محـرّم که می‌شد، سید منصـور تمام دارایی خود‌ش رو می‌داد به تکیه‌ی محل ، و خرجِ مراسم عزاداری حضرت سیـدالشهدا علیه‌السلام می‌کرد. وقتی هم بهش اعتـراض کردم ، گفت: بـرای امـام حسیـن علیه‌السلام ، دادنِ سـر و جان هم کم است، چه رسد به پول ... 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید سیدمنصور جوادیون اصفهانی 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه ۱۲۶
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند... 🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر  و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود. نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه‌ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس  ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند. فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کوموله‌ها هستند، کوموله‌ها هستند.» شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. آنان تمام وسایل بچه‌ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم. نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینی‌بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد. تمام حواسم پیش بچه‌ها بود، خدایا چه بر سر بچه‌ها می‌آورند. جرأت نمی‌کردم از سرنوشت بچه‌ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم. فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بی‌جان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند. ☝ راوی: