eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
20.8هزار ویدیو
751 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی : درسفر. پارسال که یرای پابوسی خدمت امام رضا(ع)رفته بودم، خداوند متعال توفیقی داد وخدمت شهیدزنده جناب حاج آقا" صادقی سرایانی" رسیدم خاطرات ناب و شنیدنی بی واسطه از ایشان شنیدم که هرشب(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج)به مرور برای شما عزیزان ارسال میکنم... 😜 ارادتمند ناصر کاوه
سمت راست"شهیدزنده حاج آقاصادقی سرایانی"و حقیر ناصرکاوه نگارنده خاطرات.https://t.me/joinchat/AAAAAEC_hUFofJtbl044JA باکليک روي آدرس بالا به ما بپوينديد.- ناصرکاوه
به جبهه(1);👇 🌟....در تاریخ 59/9/1تشکیل پرونده‌ دادم؛ یعنی از سن پانزذه سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامه‌اش را دست کاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمی‌برند... به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دست‌ کاری کنم.بایک ماژیک بنفش رنگ!؟😇 عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پر رنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد (البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات می‌خواهم چاپ کنم ) فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود, بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامه‌ات؟ گفتم: بعداً می‌آورم. در حالی که تو جیبم بود. فتوکپی و عکس ها را گرفت و گفت: 👇 😜بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟ 🌟من هم که نمی‌دانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.... 😇 بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشته‌اند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت. 💭 59/9/1 به آموزش نظامی رفتم و 15 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوبارهم با نیروی شهید چمران به ستاد غرب باختران آمدم... 🌟حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیه‌اش قاچاقی!درجبهه بودم... شاید بپرسید چراقاچاقی ا؟! 💗 به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و روده‌هایم بیرون ریخته بود و بچه‌های سپاه من را با خودشان نمی‌بردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچه‌های سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر می‌رفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علی‌ابن‌ابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها می‌توانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد... -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
مقدم همین جاست:(2)👇 🌟....توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود! اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم. یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود...🙌 🌟من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که: 💥جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه... اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه. من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.-365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
✍وزیر خارجه انگلیس که اومد ایران رفته با بچه دیدار و عکس گرفته و گفته این وضعیت خیلی سخت است جای بودم می بردم اهواز پیش فرزندان میگفتم اون چندی دیگه میاد پیش بچه اش، اینها سختتر است و قاتلان اصلی پدران اینها در هستند 🔗 @Dr_A_Ganji 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
مَمران حالیم نیست...!(3)👇 🌟.... شب اولی که رفتم ستاد غرب، شدم نگهبان, ستاد.در آن منطقه منافقین (گروهک کومله) فعال بودند. تا کرمانشاه آمده بودند و حتی در میدان امام کرمانشاه چند نفر را سر بریده بودند. شب اول نگهبانی، ساعت12:30 شب، ماشینی آمد جلوی ستاد. راننده ماشین پیاده شد و گفت: در را باز کن... 💥 گفتم: رمز شب؟ نمی دانست. (رمز آن شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» بود) دیدم جلوی ماشین یک نفر دیگر هم نشسته و کلاه هم کشیده روی صورتش. وحشت کردم و گفتم نکنه این ها توطئه ای در سر داشته باشند. اسلحه را از ضامن خارج کردم، آماده شلیک شدم. راننده به شخصی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کرد و گفت که این آقا را می شناسی؟ ایشان آقای چمران هستند. بعد شروع کرد به معرفی شهید چمران و مسئولیت هایش را گفت. طرز بیانش طوری بود که فکر کردم یک گروه دیگر هم قرار است بیایند! گمانم درباره احتمال توطئه بیشتر شد. 🌟شهید چمران کلاهش را جا به جا کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران ام. گفتم: نمی خواد خودتون را معرفی کنید، این آقا شما را معرفی کرد. شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان. بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود... 💥شهید چمران گفت: من هم نمی خواهم که در را این طوری باز کنی. این را گفتم که آقای اسکندری را صدا بزنید تا بیاید. او مرا می شناسند و خودش در را باز می کند. 🌟وحشت کرده بودم. آن زمان چمران را نمی شناختم. دو تا شاسی زنگ داشتم که یکی مربوط به آسایشگاه عمومی بود که شاید نزدیک پانصد نفر آنجا می خوابیدند. یک شاسی زنگ هم مربوط به اتاق پاسبخش بود... با خودم گفتم که پاسبخش تنهاست و تنهایی نمی تواند جلوی این توطئه را بگیرد. بالاخره دو تا شاسی زنگ را فشار دادم. بلوایی در ستاد به وجود آمد. تیرهوایی بود که شلیک می شد. آقای اسکندری دوان دوان و پابرهنه آمد و گفت: پسر! این چه کاری بود که کردی؟ 😜 گفتم این ها می خواهند وارد پادگان بشوند. تا چشمش به «این ها» افتاد، گفت: این که آقای چمرانه. گفتم: خودش هم گفت که من چمرانم، ولی چون رمز شب را نمی دانستند در را باز نکردم. گفت: این خودش رمز عبوره، رمز شب نمی خواد. گفتم: آقای اسکندری! 😇مگر شما که به من نگفتید رمز عبور «سه ستاره، الله اکبر، چمران، ستاره» است؟ 🌟بعد از این جریان، شهید چمران را شناختم. بالاخره در را باز کردم و آقای چمران آمد داخل. منتظر بودم که یک سیلی آبدار به من بزند، ولی آمد جلو و مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید وگفت: «به خدا قسم اگر ما پیروز شویم، پیروزی ما سر ایستادگی ماست.» انصافاً هم همین طور بود... -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
خط مقدم:(4)👇 🌟.... عشق خط مقدم داشتم. همشهری هایم که آمدند، شب را از آن ها پذیرایی کردم. نان و گوجه و پنیری به عنوان شام به آن ها دادم و از آنها اطلاعاتی کسب کردم. چند روز بعد به منطقه چغالوند فرار کردم. یک رشته کوه بلندی بود که همان زمانی که من آنجا رفتم عملیات «محمد رسول الله(ص)» انجام شد. عملیات تکی بود که به مواضع دشمن زدیم و تپه هایی را آزاد کردیم. از دور درباره جنگ چیزهایی شنیده بودم؛ وقتی وارد میدان جنگ شدم خیلی متفاوت بود با ستاد! ده پانزده روز اول از صدای انفجار و خمپاره ها به شدت وحشت می کردم و جرأت بیرون آمدن از سنگر را نداشتم. یاد حرف مسئولان ستاد غرب افتادم که من را از رفتن به خط مقدم منع می کردند. 🌟....گذشت و گذشت تا اینکه یک نفر جلوی سنگر ما شهید شد. انگار شجاعت او آمد به درونم و من با شهادت او نیرو و انرژی گرفتم. از آن لحظه به بعد شدم داوطلب سخت ترین جاهای جنگ. آنجایی که ما بودیم تپه ها را شماره گذاری کرده بودند. یک سنگر کمینی در تپه هشت بود. نزدیک ترین نقطه به دشمن، همین سنگر بود و کسانی آنجا می رفتند که واقعاً از جانشان می گذشتند. بعد از شهادت آن شهید، من داوطلب این سنگر شدم. در واقع از آن تاریخ ترسی نداشتم...💕 🌟معمولاً هر موقع که عملیاتی انجام می شد، بودم. من یک روحانی رزمی تبلیغی بودم. بعد از مدتی یک عده فهمیدند که طلبه ام و به همین دلیل بیشتر، روحانی گردان یا بعضی جاها جانشین فرمانده بودم و اگر برای فرمانده اتفاقی می افتاد، مسئولیت هدایت گردان به گردن من بود، ولی بیشتر در کار رزمی و تبلیغی بودم.-365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
لطفی کردند:(5)👇 🌟در جنگ دو گروه نقش خیلی مهمی داشتند: یکی فرماندهان، یکی روحانیون. امروز نقش فرماندهان را خیلی برجسته کرده اند، اما نقش روحانیت و تبلیغ را نه. این در حالی است که بیشترین آمار شهدا نسبت به تعداد نفراتی که در جنگ شرکت کرده اند مربوط به روحانیت است. در جنگ نسبت به روحانیت کم لطفی شده است. نه در جامعه که در حوزه علمیه هم کم لطفی شده است و آن جوری که باید قدردان بچه های جنگ، خصوصاً روحانیون نیستند. 🌟تمام تلاش دشمن این است که در مسایل معنوی بین ما تفرقه بیندازد. می خواهد آن معنویتی که در جنگ بوده و همه با هم بودند را تفکیک کند. ارتشی ها وقتی می خواهند گزارش بدهند، طوری وانمود می کنند که ارتش همة کارها را انجام داده و سپاهی ها هم همین طور؛ در حالی که ما همه با هم کار را انجام دادیم. یعنی ما همه مثل برادرانی بودیم که، در کنار هم انجام وظیفه می کردیم و شاید بعضی جاها نقش یک نیرو بیشتر بوده و نقش یک نیروی دیگر کم تر بوده. 🌟من در جبهه چهارماه قاچاقی به ارتش خدمت می کردم. بعد از مجروحیت اجازه نمی دادند در جبهه حضور داشته باشم و مرا برمی گرداندند. بعد از چهار ماه بچه های سپاه که دیدند من قاچاقی به ارتش می روم، مرا پذیرفتند. دوباره به سپاه برگشتم. اگر فیلم های شب عملیات والفجر هشت را که شهید آوینی ضبط کرده به نام شب عاشورایی ببینید، مرا در حال مصاحبه می بینید. 🌟توی جنگ اگر روحانی شهید می شد، چرخ فرماندهی فرمانده آن طور که باید نمی چرخید. چون معنویت فروکش می کرد و این روحانی بود که به رزمنده ها با احادیث و... معنویت تزریق می کرد. روحانی هم تفنگ بر دوش داشت و می جنگید و هم آرپی جی زن بود و هم حدیث پیامبر(ص) را روایت می کرد. -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🔴 توالت‌شور 📍فروش این محصول که توسط شرکتی در نیوزلند تولید شده اونقدر زیاد بوده که خریدارای جدید باید 6 تا 8 هفته واسه رسیدن محصول به دستشون صبر کنن. 😐