eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
797 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
473 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۳) 💥به دنبال غائله کردستان، به پاوه عزیمت کردم و مسؤلیت روابط عمومی سپاه پاوه را به عهده گرفتم... چون رفتنم به پاوه مصادف شد با آشنائی با همسرم... بهتر دیدم بقیه زندگی نامه ام را از زبان همسرم بشنوید... 💥 صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت : همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود.... من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت : مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست...  ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری... 💥باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه...باید می فهمید که خواستگاری از من توهین است... یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم و به خاطر آن، آمده باشم پاوه... ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "...  یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد... حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را... 💥 باورتان می شود آن لحظه ائی که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟... خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد... قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم. 💥 تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت : "دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم..." می گفت : می رود، مطمئن است، زودتر از من, تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم : "تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی... خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم  مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه، نگو... خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است..." 💥خرداد 59 بود به گمانم...  روز اول، از راه رسید، خسته و کوفته بودیم، که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته: تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم. 💥 آن روز بهش می گفتن: "برادر همت..."فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی وشلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.... اگر می دانستم تا چند دقیقه دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :" توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود... " 💥آن روز آمد سر به زیر وآرام و گاهی عصبی، گفت :" منطقه حساس است و سنی نشین و ما باید حواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه درست کنیم... " همه با سکوت تاییدش کردیم....گفت: "مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود." 💥 حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم... وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت که بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام...مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت:"مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن بامهمان است؟" 💥من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان راگم کرده بودیم و خسته بودیم وخستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت... خبر نداشت توبه هایم را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم.... آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد... بلند شدم آمدم بیرون... 💥 یادم می آید، جنگ شروع شده بود، از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه راعوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه... همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست. همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. اما نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم
✋ 👆جدول جدید آرای تهران + تعداد و درصد آرا...
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۴) 💥ما را به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان. آن هم کجا؟... در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت....  داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان... 💥جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود. بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم بگوید: از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.... شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا. هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر ها را می خوانیم و می شنویم. 💥 اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد و خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مساله شده بود...به خودش هم بعدها گفتم. گفتم : نه،از گشنگی داشتم می مردم. گفت : ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. 💥من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد... فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتهی آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق. او هم مرا این طور می دید... 💥یادم هست، گفتم : "هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. " آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده‌اند. حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم...
📣 رهبر انقلاب صبح امروز بر پیکر آیت‌الله امامی کاشانی نماز اقامه کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندگارترین و زیباترین صحنه انتخابات سلسله و دلفان / بوسه دکتر مهدی حسنوند بر پای مادر در تبلیغات های انتخاباتی این دوره صحنه های زیادی را دیدم که برخی از این صحنه ها واقعأ زیبا و قابل تحسین بود اما در میان این همه تصاویر و کلیپ های مختلف ، یکی از زیباترین و ماندگارترین صحنه های این دوره از انتخابات سلسله و دلفان متعلق بود به دکتر "مهدی حسنوند" نخبه ی جوان الشتری این کاندیدای جوان لحظه ای که در جمع حامیان خود نگاهش به مادر افتاد ناگهان نشست و بر پای مادر بوسه زد تا نشان دهد هر جای دنیا و در هر مکان و موقعیتی قرار بگیرد خاک پای مادر خویش است. افرین بر مهدی افرین بر دکتر مهدی سلام بر مهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشینن تو صدا و سیما رسما حقیقت رو تحریف میکنن و اروپا رو تو سر ایران میزنن، در حالی که داستان چیز دیگریست تا آخر ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ اظهارات طوفانی داریوش سجادی، تحلیلگر سیاسی در آنتن زنده بی‌بی‌سی که به مذاق مجری برنامه خوش نیامد: این انتخابات شکست بزرگ برای پروژه تحریم صندوق‌ها بود که می‌خواستند مشارکت مردم را زیر ۲۰ درصد بیاورند! 🔴 🔻وال استریت:مصر🇪🇬 بخشی از کمک های ارسال شده به رفح🇵🇸 را قطع کرده و آن را به عنوان کمک به کنیا🇰🇪 منتقل کرد🤔🧐چه غلطا
معجزه براندازها! خب الحمد الله شفای این دوستمون هم به دست مسیح براندازا انجام شد 😏😉 🔴 جوانی که ادعا داشت در اغتشاشات فواحش سال گذشته ، دستش قطع شده، دروغش برملا شد و دست دوباره درآورد.... بر دروغگو لعنت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ تصاویر سردار شهید محمدناصر اشتری فرمانده مخلص و سلحشور تیپ دوم لشگر ۳۱ عاشورا 🌴مجروحیت در عملیات بدر ، اسفندماه ۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی جزایر مجنون - شرق دجله عراق سزدار دلاور پس از مجروحیت به دلیل شدت جراحات در تاریخ ۱۳۶۴/۱/۶ در بیمارستان به شهادت رسید🕊🕊 ▫️▫️▫️▫️ 🎙مداح : ذاکر اهل بیت (ع)، حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 عملیات بدر ⭕️ فرماندهان شهید استان زنجان در عملیات عاشورایی ، اسفند ماه ۱۳۶۳ ، منطقه عملیاتی جزایر مجنون ، شرق دجله عراق 📸 شیرمردان زنجانی 🌹 سرداران شهید: میرزاعلی رستمخانی - محمدناصر اشتری - حمید احدی - رضا زلفخانی .. . . و شهیدان: حسین بابایی - علی رضوانی - طاهر اسدی - رحمان باقری - ذبیح الله ندرلو - ترکعلی زارع - مجتبی شهبازی 💐 ای بهشتی تن تان جام جنون نامتان سلسله‌ جنبان جنون سرتان سوره سرخ ایثار دلتان آیه سرسبز بهار رودها جاری فریاد شما کوهها جلوای از یاد شما دشتها سوخته گام شما میدرخشد همه جا نام شما... 🌿دفاع مقدس 🌷 نام شهدا فراموش ناشدنیست ✊ما تا آخر ایستاده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۴ اسفند ۱۳۶۶ -- نخستین حمله موشکی عراق به تهران – میدان امام حسین(ع) ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 👆🎥 تصاویری از حمله های هوایی عراق به ایران 🔥 زمان صدام 🔴 ایجاد رعب و وحشت !!! ⌛️زمانی که ما موشک و پدافند هوایی موثری نداشتیم!! دوران جنگ تحمیلی
گاز ... گاز ... اسفند ۱۳۶۴ – فاو عملیات والفجر ۸ در بحبوحه عملیات، در جاده فاو – ام‌القصر مستقر بودیم. آسمان که از صبح دلش پر بود و گرفته، شروع کرد به‌باریدن. کم‌کم دانه‌های درشت باران باعث شد از زیر پتویی که داخل چاله روی خودمان کشیده بودیم، خارج شده و به‌زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و باوجودی که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم. طول پل حدود ۲۵ متر، عرض آن ۲ متر و ارتفاع سقف آن یک متر و نیم بود. به‌جرأت می‌توانم بگویم که بیش‌تر از صدنفر زیر آن پل به استراحت مشغول بودند و انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.   در زیر پل اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم. تنها 2 فانوس نور آن‌جا را تأمین می‌کرد.. از کثرت نیرو در زیر پل، جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ به‌طوری که من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم. نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری بودم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چُرتی زد.   ناگهان احساس کردم بوی "سیر" می‌آید. فکر کردم این‌هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم. آن‌چه را در خواب می‌دیدم، جست‌وجو کردم؛ سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را باز کردم. همه داشتند چرت می‌زدند. خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی "گاز". هنوز در حال و هوای خودم بود که یکی از بچه‌ها فریاد زد: - گاز ... گاز ... و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این‌که خفه نشویم، به‌طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشتِ خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد.   هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چندتایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آن‌جا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجه گیلکی گفت: - نترسید ... گاز نِی‌یه ... ما داریم کالباس می‌خوریم ... بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهایی خاص، نوش‌جان می‌کنند. درحالی که به هم‌دیگر می‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم. حمید داودآبادی
جلد کتاب :همت خورشید خیبر"
کتاب خورشید خیبر ناصرکاوه شهید همت 1402.pdf
10.35M
🌷سلام: بمناسبت فرارسیدن ۱۷ اسفند، سالروز شهادت حاج ابراهیم همت که امسال مصادف است با چهلمین سال، فرمانده محبوب و دوست داشتنی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) با افتخار به طور رایگان تقدیم شما سروران گرامی می گردد.از شما دوستان عزیز، خواستار مطالعه و نشر این کتاب ارزشمند هستیم. با تشکر از شما که ضمن مطالعه این کتاب آنرا در فضای مجازی بازنشر می فرمائید تا در ثواب آن شریک باشید... التماس دعا، ناصر کاوه
🔴دروغ بزرگ مخالفت ۵۹ درصد
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۵) 💥نگاه شان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساک شان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم تا بهش بدم، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم : بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟ 💥 فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت: شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟ نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟گفت: اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ صدام را بلند کردم گفتم... این سوال را من باید از شما بپرسم که مسول ساختمان هستید نه شما از من!!... گفت : عذر بدتر از....  گفتم: ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف... گفت :شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. گفتم: از کجا؟ با آن همه خستگی؟پرخاشگر گفت: حتماً نقشه بمب گذاری است این. باید می فهمیدید... 💥چیزی نگفتم و برگشتم  برم، که گفت:شما باید تا صبح مواظب شان باشید! برگشتم عصبی و با تحکم گفتم : نمی توانم....صدایش رگه های خشم گرفت، گفت: این یک دستور است...ِ گفتم : " دستور؟ گفت: از شما بعید است!! گفتم : نه نیست. گفت: مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... گفتم : ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم... فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت: شما و ترس؟ گفتم : نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. گفت : آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی است... گفتم : " می توانم بروم؟ گفت : "نه"... نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه، رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد. گفت :" این طوری خیالم راحت تر است." توی دلم گفتم :"من بیشتر و رفتم خوابیدم...
دستگیریِ فرزند مولوی عبدالحمید به‌ اتهام حمل سلاح غیرمجاز فاروق اسماعیل‌زهی فرزند مولوی عبدالحمید به اتهام حمل سلاح غیرمجاز(سلاح گرم) در ایست بازرسی پلیس راه زاهدان خاش دستگیر و در حال حاضر به قید ضمانت آزاد شد. فاروق اسماعیل‌زهی یکی از حاضران در کاروان مولوی عبدالحمید بود که به‌سمت مناطق سیل‌زدهٔ دشتیاری در حرکت بوده و به همین دلیل برای ساعاتی در ایست بازرسی پلیس راه زاهدان-خاش متوقف شد. پس از بررسی‌های لازم، مشکل عبدالحمید و کاروان همراه او در حرکت به‌سمت منطقهٔ دشتیاری برطرف شد.
»»» آیه ی روز : ************** (ارسال شده توسط برنامه ی «قلم قرآنی هُدی» دریافت و نصب از https://zenderoid.ir ) الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَيَكْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُّهِينًا نساء - ٣٧ آنها کسانی هستند که بخل می‌ورزند، و مردم را به بخل دعوت می‌کنند، و آنچه را که خداوند از فضل (و رحمت) خود به آنها داده، کتمان می‌نمایند. (این عمل، در حقیقت از کفرشان سرچشمه گرفته؛) و ما برای کافران، عذاب خوارکننده‌ای آماده کرده‌ایم. ************** نکته ها: بخل، علاوه بر بخل ورزیدن در اموال و نبخشیدن به دیگران، شامل بخل نسبت به علم، آبرو، قدرت و امكانات نیز مى شود. ************** پیام ها: - امراض روحى انسان، گسترش یافتنى است. افراد بخیل و مریض، دوست دارند دیگران هم بخیل باشند. «یبخلون و یأمرون الناس بالبخل» - بخیل از محبّت خدا محروم است. «لا یحبّ كلّ مختال...الّذین یبخلون» - از نشانه هاى تكبّر و فخرفروشى، بخل كردن است. «مختال فخور الّذین یبخلون» - اظهار نعمت هاى الهى نوعى شكر، و كتمان آن یك نوع ناسپاسى و كفران است. «یكتمون ما اتاهم اللَّه» - بخیل، براى ترك احسان فقرنمایى مى كند. «یبخلون و یكتمون» - نعمت ها فضل خداست، نه تنها نتیجه ى تلاش وتدبیر ما. «آتاهم اللّه من فضله» - اگر بدانیم نعمت ها از اوست بخل نمى كنیم. «اتاهم اللَّه من فضله» - بخل، گاهى مى تواند زمینه ساز كفر باشد.[277] «یبخلون ... كافرین» - كیفر تكبر در دنیا تحقیر در آخرت است. «مختال - مهین» ----- 277) در آیه اى دیگر آمده است: «و ویل للمشركین الّذین لایؤتون الزكاة». فصّلت، 7. ************** ارسال شده توسط برنامه ی «قلم قرآنی هُدی» دریافت و نصب از https://zenderoid.ir
❣خيـلی عصبـانی بود؛ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود: «هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه‌ سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!» 🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييك‌ها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه. اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. بچه‌ها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند. 📚 برگرفته از