#کشکول(104)👇
🌻 آیت الله بهجت (ره) :
☘ اگر میخواهید درکارتان گره نیفتد وموفق شوید تا میتوانید استغفار کنید . اگر اثرنکرد ، جوابگویش من هستم...
#تلخند_سیاسی
👑 ناصرالدینشاه قاجار در ماه مبارک #رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان #میرزای_شیرازی به این مضمون نوشت:
😡که من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بیگناه میدهم؛ لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرمایید!
☺️آیت الله العظمی میرزای شیرازی درجواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی
حکم خدا قابل تغییر نیست. لکن حاکم قابل تغییر است. اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مومنین بیهوده ریخته نشود!
✍این👆#حکایت، سرگذشت برخی از #مسئولین بی وجدان و بی غیرت است! که یکی به اینها بگه اگر نمیتونید مشکلات مردم رو حل کنید حداقل جای خودتون رو به کسی بدید که چاره ساز باشد نه مشکل ساز...! 😏
💥 شهیدآقامهدیباکری
با اینکه فرمانده لشکر بود، من دیده بودم این شلوارش که پاره میشد میداد خیاط برایش درست میکرد و چندین و چند بار میداد شلوارش را تعمیر میکردند و آنرا دور نمیانداخت. ما اگر شلوارمان پاره میشد می انداختیمش دور یکی دیگر میپوشیدیم. ما این جور بودیم. ولی آقا مهدی اینطور نبود. میگفت این شلوار به سختی توسط نظام مقدس جمهوری اسلامی تهیه میشود. اگر در خط میدید وسایل یا لباسی افتاده میگفت جمع کنید بیاورید. روی این چیزها حساس بود. یادم نمیرود که بعد از عملیات خیبر که برگشته بودیم عقب، پشت مقر ما لشکر 8 نجف حمام داشت. نزدیک بود به مقر ما بود. آنها نسبت به ما یک مقدار امکانا. شان بیشتر بود! به من گفت: «میرآب! ببین از بچهها کی یک زیر پیراهن استفاده شده دارد دو ساعت به من قرض بدهد، من پس میدهم به او.» من گفتم: «آقا مهدی! تدارکات ما همین جاست اجازه بدهید من برای شما یک زیرپیراهن نو بیاورم.» گفت: «نه نیازی نیست.» من خیلی اصرار کردم به او که شما چند روز است در عملیات هستید و میخواهید دوش بگیرید و... که گفت نه نیازی نیست. رفتم تدارکات و یک مشهدی یعقوب داشتیم، به او گفتم: «مشدی! یک زیرپراهن لازم دارم.» رفت یک زیرپیراهن نو آورد. گفت: «برای کی میخواهی؟» گفتم: «برای آقا مهدی.» ولی نو اش را نمیخواهم. اگر خودت داری بردار بیاور. او هم خیلی به آقا مهدی علاقه داشت گفت: «تو رو خدا بگذار خودم ببرم بدهم.» که من گفتم: «نه آقا مهدی ممکن است از تو نگیرد. من بعدا میگویم که مشهدی یعقوب داده.» برد دادم به آقا مهدی. گفت: «برو یک کتری بزرگ بیاور.» باران آمده بود و وسط دو تا خاکریز آب زیادی جمع شده بود. رفت از آن آب برداشت برد گذاشت گرم شود. چند دقیقه بعد مرا صدا کرد گفت بیا پشت این چادر آب را بریز من سرم را بشویم! من گفتم: «آقا مهدی! آنور حمام هست. هیچ کس هم آنجا نیست. اجازه بدهید من بروم به نیروهای آقای کاظمی بگویم آقا مهدی میخواهد بیاید اینجا دوش بگیرد.» گفت: «نه. بچهها الان از خط برگشتهاند میخواهند دوش بگیرند.» اگر میرفت و بچهها او را میدیدند، همه میآمدند عقب میایستادند تا آقا مهدی دوش بگیرد ولی نرفت. حتی کمی این طرف تر خودمان حمام داشتیم که بچهها شش تا شش تا میآمدند دوش میگرفتند. اما نرفت. من آب را گرفتم و او موهای سرش را شست. زیر پیراهنش را هم شست و پهن کرد تا خشک شود. دو ساعت بعد دوباره همان زیر پیراهن را برداشت پوشید و زیر پیراهن امانتی را برگرداند. او فرمانده لشکر بود و میتوانست بگوید برایش زیر پیراهن بیاورند و زیر پیراهنش را در بیاورد بیندازد آنطرف. ولی تا این حد برای بیتالمال ازش قائل بود و یک زیرپیراهن نو را هم برای دو ساعت نخواست که از #بیتالمال بردارد.
#کتاب-زندگی-به-سبک-شهدا-ناصر-کاوه
دعوتید به کانال کتاب👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com