💠 #عکس_و_خاطره
راوی: سید صدرالدین سید صدر
گردان کربلا
🔻 دینم دراومد 😂😂
اسمش سید حسن بود ولی از بس از واژه برنامه و نامه و... استفاده می کرد به او می گفتیم "سید حسن برنامه".
معمولاً کارها و الفاظی بکار میبرد که همه عتیقه می شدند و سالها ورد زبان همرزمان، و بهانه ای برای خندیدن.
آنروز هم در آب های سرد پلاژ تمرین غواصی می کردیم و توانمان تحلیل رفته بود.
شنا کردن با آن لباس و کفش های مخصوص که به آن "فین" می گفتیم اشکمان را در آورده بود. یکی باید چیزی به فرمانده می گفت تا مقداری کوتاه می آمد و تخفیفی می داد.
در این افکار بودیم که صدای سید حسن در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خورد و نمی توانست به خوبی صحبت کند بر روی فرمانده بلند شد که
"بابا دینمون در آومد"🗣😭
فرمانده هم که در آن اوضاع صدایش را به خوبی نمی شنید فریاد زد که "چی شده؟ فینت از پات در اومده؟ "
و باز فریاد سید حسن بلندتر که 😫🗣" می گم دینم در اومده! بابا دینم😱، نه فینم!!! 😄
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #عکس_و_خاطره
ماکارونی
جهانی مقدم
🔅 سال 63، قبل از عملیات بدر،
🔅 کنار رودخانه کرخه
اون روزها برای غلبه بر روزمرگی و تکرار، موقعیکه قصد رفتن به مرخصی داشتم، به «حمید پایدار» مسئول تغذیه گفتم: «دارم به مرخصی میرم و در برگشت ماکارونی میگیرم و تو هم مقداری گوشت چرخ کرده از آشپزخانه لشکر تهیه کن تا یک ماکارونی درست و حسابی راه بندازیم و از این آبگوشت هر روزی حتی برای یه وعده هم شده رها بشیم.»
حمید قبول کرد و همه چی روبهراه شد. طرفای ساعت 10 صبح بود که بعد از کارهای معمول آب رو جوش کردیم و ماکارونیها رو در آب جوش قرار دادیم و دیگ رو بار گذاشتیم و حمید برای آوردن غذا به طرف آشپزخونه حرکت کرد.
البته قبل از اون بهش گفتم فکر میکنم باید آب هم بهش اضافه کنیم که او گفت نه بابا آب نمی خواد ولی بعد از رفتنش من به نظر خودم عمل کردم و کتری آب رو توی دیگ خالی کردم و حوله صورتی رنگ حمامم 🙈 رو هم بعنوان دمکن استفاده کردم و گوشه چادر روی حرارت پایین گذاشتم.
قبل از آمدن حمید، کادر گردان رو گفتیم که امروز هیچکس غذا نگیره و بیان چادر تسلیحات و ناهار رو اونجا میهمان ما باشن.
مهمانا یکی یکی اومدن و سنگین و رنگین نشستن.
حمید بعد از کارش اومد و سفرهها که همون روزنامههای معروف باشند رو پهن کردیم و عکسی گرفتیم و درب دیگ رو برداشتم و خواستم با چنگال محتویات رو هم بزنم که دیدم چنگال در ماکارونی (شما بخونید بتن) فرو نمیره.😔
نگاهی به دیگ انداختم و نگاهی به چشمای منتظر 🙄 و بعد از اون صدای حمید بلند شد که گفت: رضا آخرش کار خودتو کردی؟!!!🏃
با هر سختی بود دل به دریا زدم و رو به جمع کرده و گفتم: ببخشید در یکی از فرمولهای طبخ اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید! بعد هم یواشکی سرم رو پایین انداختم و از جلوی انظار دور شدم.
این عکس همون عکسیه که اون روز گرفتیم 👇