eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
21.3هزار ویدیو
770 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ............ قسمت یازدهم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• نوبت من که شد با چوب آنقدر محکم به پشتم زد که به روی کناری افتادم. واقعأ غیر ارادی هن هن می کردیم و آخ می گفتیم. بعد از اینکه همه اسرا را کتک زدند ما را به داخل ساختمان طبقه دوم بردند. وقتی از پله ها بالا رفتیم روبروی پله ها یک فضای پهن و باز وجود داشت که ما را همانجا نشاندند. نیاز به دستشویی پیدا کرده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. یادم آمد در کتابهای عربی به توالت مرافق می گفتند. به یکی از نگهبانها گفتم "اخی! مرافق" دو نفر عراقی که روی دوششان اسلحه کلاش بود و تقریبأ مسن تر از بقیه بودند آمدند مرا بلند کردند و این طرف و آنطرفم را گرفتند و به ته راهرو بردند. دستهایم را باز کردند و به توالت رفتم. وقتی بیرون آمدم، خواستند دوباره دستهایم را ببندند که چشم شان به انگشتر عقیقم خورد. یکی شان دست راستم را بالا آورد و گفت هی جیبه. یاد عصر افتادم که آن عراقی برای تصاحب انگشتر چقدر اذیتم کرده بود. انگشتم خیلی درد داشت چون زخمی شده بود و نمیتوانستم تکانش بدهم و بدجوری ورم کرده بود. با اشاره دست و زبان گفتم اخی! در نمیاد. یکی از آنها گفت صبور صبور و رفت یک صابون لوکس آورد و به دستم داد و بااشاره نشان داد که دستم را با صابون بشویم. تا دستم را زیر شیر آب گرفتم آنچنان سوزی گرفت که اشکم درآمد. به هر ترتیبی بود دستم را صابون زدم و از درد یواش تاب دادم ولی انگشتر در نمی آمد. نگهبان عراقی دستهایش را به هم مالید و می گفت، های های یعنی اینجوری . من هم دوباره خوب دستهایم را شستم تا خون و گل و لای پاک شد ولی انگشتر درنمیامد. گفتم اخی در نمیاد. دستم زخمه. به عربی گفت شوی شوی بعد صابون را گرفت و خوب به دستان خودش مالید و دستم را بین دستان خود قرار داد و دستم راصابونی کرد و انگشتر را تاب داد تا اینکه انگشتر از دستم درآمد. انگشتر که از دستم در آمد و به زمین افتاد دو نفر عراقی به زمین شیرجه زدند و یکی از آنها که انگشتر در دستش بود گفت عقیق؟ گفتم بله، گفت حلال؟ یک نگاهی به او کردم و دیدم چاره ای دیگر ندارم، گفتم حلال.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلال گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 ............ قسمت دوازدهم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• دستهایم را بستند و به سمت دیگر اسرا بردند. همان عراقی که پایین توی محوطه بچه هارا کتک زده بود داشت از بین بچه ها عده ای را می برد توی یکی از اتاقها و بعد از مدتی بر میگرداند. من تا کنار بقیه بچه‌ها رسیدم و نشستم یکدفعه دیدم سر و کله همان شمر پیدا شد. نگهبان عراقی که بچه هارا توی محوطه زده بود زد روی شانه ام و بلندم کرد. من که از ناحیه گردن تیر و ترکش خورده بودم و با یک باند گلی و خونی از شب قبل بسته بودم و به زحمت می توانستم سر و گردن را به این طرف و آن طرف بچرخانم. حالا این عراقی پس یقه مرا گرفته بود و با دست بسته به سمت همان اتاق دنبال خودش می کشید. جلو اتاق که رسیدیم مرا به داخل اتاق پرت کرد من هم یواشکی گفتم عجب آدمی! نمی ببینه گردنم مجروحه که یکدفعه یکی از عراقیها به فارسی گفت چی گفتی؟ سرم را که بلند کردم دیدم دو میز در اتاق هست که دو نفر عراقی پشت آنها نشسته اند. گفتم "هیچی، نمیبینه مجروحم" عراقیه گفت بهش محل نذار اینها نمیفهمن. خب حالا بگو ببینم بچه کجایی؟ من هم گفتم بچه خوزستان. عراقیه گفت عجب پس ماهمشهری هستی. چیزی نگفتم. بعد اسم و مشخصاتم را پرسید و به عربی به همکارش می گفت و او هم می نوشت. بعد گفت من سید علی هستم بچه نجفم و این همکارم سید حسین بچه کربلاست. همان لحظه فهمیدم دروغ می گوید. او یک آدم خود فروخته و جاسوس بود که الان لباس عراقی پوشیده بود و برای عراقی ها کار می کرد و مترجم آنها بود. بعد گفت بگو ببینم پایگاه چهارم شکاری کجاست؟ کمی پیش خودم فکر کردم بعد جواب دادم حدودأ پنج کیلومتری دزفول. دوباره سوال و جواب را به زبان عربی به عراقی دیگر می گفت و او می نوشت. بعد چند سوال دیگر کرد و گفت فرمانده گردانتان کی بوده؟ سریع گفتم جمشید صفویان. علت هم این بود که شب قبل در بیسیم شنیدم که سید جمشید رفت پیش درولی (شهید شد). ما در فرصتی که قبلش پیش آمده بود و بخاطر اینکه همه مان یک حرف باشیم تا به دردسر نیفتیم و چون اکثر بچه ها بار اولشان بود و از اعزام نیروهای سپاه محمد بودند به بچه ها گفتیم که اگر پرسیدند بگویید فرمانده گردان جمشید صفویان و فرمانده دسته بهمن دورولی بوده. در حین پاسخ دادن به سوالات بودم که دیدم دوباره شمر آمد. یک تکه شیلنگ آب دستش بود که پشت سرم رفت و تا دستش را بالا برد که بزند عراقی مترجم به او گفت لا لا هذا یحچی. (نه، نزنش، این حرف میزنه و جواب میده" بعد به من رو کرد و گفت نذاشتم بزننت و بهش گفت ببرش بیرون. مرا پیش بقیه بردند و بعد از من بهزاد قنبری را بردند تا از او هم سوال کنند. فرمانده لشکر کی بوده؟ قنبری بنده خدا که بار اولش بوده که به جبهه آمده بود می گوید نمیدانم. بنده خدا را کتک میزنند و می گویند فامیلش رئوفی هست اسمش چیست؟ می گوید بخدا نمیدانم دوباره کتکش میزنند و بعد ولش می کنند زمانی که آمد سوال کرد پس چرا اسم فرمانده لشکر را هماهنگی نکردید. بعد از حدود یک ساعت بازجویی جزیی ما را سوار دو دستگاه ماشین کردند و بردند. مقداری که رفتیم ماشین توقف کرد و ما را به داخل اتاقی بردند و نشاندند روی زمینی که گل و لای و نمور بود و با یک لامپ روشن بود. چند طبقه آهنی بزرگ آنجا بود که روی این طبقه ها نقشه های بزرگی قرار داشت. فقط ماشین ما به اینجا آمده بود و یک ماشین را جایی دیگری بردند و از جمع بچه های دزفول من و رحیم پنبه به تنهایی در این جمع بودیم. بقیه اسرا از شهرهای دیگر بودند و کسی را نمی شناختیم با کسی حرف نمی زدیم، مجبور بودیم بیشتر احتیاط کنیم . رحیم پنبه زن که از ناحیه سمت راست سینه تیر خورده بود و تیر از پشت سینه اش بیرون رفته بود، به او گفتم که بذار ببینم چی شدی نگاه کردم و دیدم که سینه اش تیرخورده ولی بازوی راستش بسته بود به او گفتم رحیم این را برای چی بستی؟ گفت رحمان حاتمی وقتی که دیده بود دستم خونیه بازوی مرا بسته بود تا از خونریزی جلوگیری کند ولی اشتباهی بسته بود. بهر حال آنشب را با لباس خیس و بدون هیچ امکاناتی روی زمین خوابیدیم نماز هایمان را بدون وضو و به صورت اشاره می خواندیم .... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🔴 دسترسی به خاطرات گذشته کانال حماسه جنوب 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 ⃣ خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 خاطرات مرتصی بشیری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت جهت رسیدن به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂