eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
944 دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
17.2هزار ویدیو
549 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 کشکول (99/129):👇 🌹 بمناسبت 26 مرداد سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی ⭐گفت: به خاطر آنكه قاب عكس 😈صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند😣 آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود😇 وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر(یک متر در دو متر) بود😭 شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محكم به در سلول كوبیدم...😞 نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد می‌زنی؟... گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجابیرون بیاوریدكه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم...😰 او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زدو بی‌مقدمه پرسید😣ایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟😨 گفت: اگرایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی... گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟😰 گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید:كجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده😪 سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد😭 گفت من تندگویان هستم و یازده سال است😳 که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروزعراق به نام الرشید است😇 محبوس هستم 😭 دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با👈 "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"😰گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...👌گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان می‌رسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... ⭐ پسر شهید تندگویان نقل می کند👈 زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم😰 پس از 11سال انتظار👈 كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم 😰 او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود✌ او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود...✌او آن قدر "قرآن را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده😭 وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر👈 "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود"😭"او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت... ‍ ⭐شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که, عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند... وهمسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بی‌گناه بریزند.
⭕️ اینجا هیئت سیاحت‌کنندگان است؛ که این هیئت، در ایّام هم تعطیل شدنی نیست🤦‍♂ @Afsaran_ir
⭕️ از همان وقتی که احساس نیاز می کنید، ازدواج کنید!! 🔻مروری بر بیانات کمتر شنیده شده ی رهبر انقلاب درباره «ازدواج» به مناسبت روز خانواده ✅برسد به دست ولایتمدارانِ سینه چاک! 🔷از همان وقتی که احساس نیاز می کنید 🔹اسلام اصرار دارد بر این که این پدیده [ازدواج] هر چه زودتر، انجام گیرد.هر چه زودتر بهتر! زود که می گوییم یعنی از همان وقتی که دختر و پسر احساس نیاز می‌کنند به داشتن همسر. می فرماید: «من تزوج احرز نصف دینه».طبق این روایت معلوم می‌شود که نصف تهدیدی که انسان درباره‌ی دین خود می‌بیند از طرف طغیانهای جنسی است که خیلی رقم بالایی است. 📆۱۳۸۰/۱۲/۰۹ 🔶نگویید آمادگی نداریم... 🔸اینکه دخترها بگویند ما هنوز آماده‌ی ازدواج نشده‌ایم، پسرها بگویند ما هنوز عقل زندگی نداریم، حرفهای منطقی آن چنانی نیست. نه، جوانها آمادگی هم دارند، خیلی هم خوبند. منتهی این ازدواج یک مسئولیت‌پذیری هم هست. این حس گریز از مسئولیت، مقداری مانع می‌شود از اینکه این کار انجام شود. 📆۱۳۷۹/۰۶/۲۸ 🔷مگر جوان هفده ساله نیاز به ازدواج ندارد؟! 🔹چرا سنّ ازدواج در کشور ما بالا رفته؟ مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزه‌ی جنسی؟ ما باید به این فکر کنیم. 📆۱۳۹۲/۰۸/۰۸ 🔶مسکن و شغل درآمد دار لازم نیست! 🔸از آن‌طرف میگویند که اینها خانه ندارند، شغل ندارند، درآمد ندارند؛ما نباید تصوّر بکنیم که حتماً بایستی یک نفری یک خانه‌ی مِلکی داشته باشد، یک شغل درآمدداری داشته باشد، بعد ازدواج بکند! نه!! اِن یَکونوا فُقَرآءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فَضلِه؛ این قرآن است [که‌] با ما دارد این‌جور حرف میزند. 📆۱۳۹۲/۰۸/۰۸ 🔷گشایش، بعد از ازدواج است 🔹به پدرها و مادرها تذکّر میدهم؛ من خواهش میکنم و تقاضا میکنم از شماها که یک خرده امکانات ازدواج را آسان کنید. پدر و مادرها سخت‌گیری میکنند؛ممکن است جوان، الان هم امکانات مالی مناسبی نداشته باشد، امّا ان‌شاءالله بعد از ازدواج خدای متعال گشایش میدهد. ازدواج جوانها را متوقّف نکنند. 📆۱۳۹۴/۰۴/۲۰ 🔶عزت به این چیز ها نیست! 🔸بعضی خیال می‌کنند که تشریفات و تویِ هتلِ چنین و چنان رفتن، سالنهای گران گرفتن، خرجهای زیادی کردن،‌ عزّت و شرف و سربلندیِ دختر و پسر را زیاد می‌کند. نخیر عزّت و شرف و سربلندی دختر و پسر به انسانیّت و تقوی و پاکدامنی و بلندنظریِ آنهاست، نه به این چیزها... 📆۱۱/۵/۱۳۷۵ 🔷شما جوانهای مطالبه گر باید سنت های غلط را نقض کنید! 🔹بعضى از تصورات و سنتهاى غلط در مورد ازدواج وجود دارد که مانع از رواج ازدواج جوانها است؛شما که جوانید، مطالبه‌‌گرید،این سنتهاى غلطى که در زمینه‌‌ى ازدواج وجود دارد، بایستى شماها نقض کنید؛باید واقعاً در جامعه یک حرکتى در این زمینه به‌‌وجود بیاید. 📆۱۳۹۳/۰۵/۰۱ 🔻میان حرف تا عمل، فاصله بسیار است. ای کاش با سخنان رهبری انس بیشتری داشته باشیم و دلسوزی های این نائب امام زمان(عج) برای کشور امام زمان(عج) را عملی کنیم. 🆘 @Roshangari_ir
16.mp3
6.4M
🎤 🔰ابریه چشمامو دلم پریشونه.... 🔵سلاطین مداحی 💯به ما بپیوندید..👇 ╭┅═✧❁🏴❁✧═┅╮ @salatinmadahi98 ╰┅═✧❁🏴❁✧═┅╯
🍂 🔻 در دفاع مقدس 9⃣ نهادهای مهندسی دفاع مقدس: نیازهای دفاع مقدس به اقدامات مهندسی در خط مقدم و عقبه در جبهه های غرب و جنوب، که عمدتا توسط نیروهای بسیجی و دانشجویان داوطلب و نیز نیروهای سپاه و جهاد سازندگی تامین می‌شد، توسط نهادها و یگانهای زیر صورت می پذیرفت: 1- جهاد سازندگی: این نهاد انقلابی که با شعار " همه با هم در جهاد سازندگی" و به فرمان امام در ابتدای انقلاب تشکیل شده بود، حضور فعالی در صحنه های مختلف پشتیبانی جنگ، بخصوص عملیات راه‌سازی و احداث خاکریز داشت و شهدای زیادی نیز تقدیم انقلاب نمودند و بحق "سنگر سازان بی سنگر" نام گرفته بودند. 2- مهندسی قرارگاه: به جهت هدایت بهتر صحنه های جنگ در جبهه های جنوب و غرب، قرارگاه‌های عمده عملیاتی کربلا و نجف و صراط المستقیم به نام داشتند و بخشی از زیر مجموعه این قرارگاه، مهندسی قرار گاه بود که نیاز های مهندسی مناطق عملیاتی و عقبه آنرا پشتیبانی می نمود و یکی از اجزای آن نیز ستاد سلمان بود که طرحهای مهندسی را تهیه و نظارت می کرد. کار طراحی بیمارستان، حمام ضد شیمیایی، طرح سنگر و... از جمله اقدامات این ستاد بود. 3- یگانهای مهندسی: تعدادی یگان مهندسی نیز تشکیل گردیده بود که دارای ماشین آلات و تجهیزات مهندسی بوده و صرفا وظیفه پشتیبانی تخصصی ماموریتهای مهندسی رزمی را از قبیل اجرای پل، جاده، خاکریز، کانال و سنگر را بعهده داشتند. 🔅 بخش مهندسی یگانها: یگانهای رزمی شامل لشگر های پیاده و زرهی نیز جهت تامین نیازهای عملیاتی خود، تعدادی ماشین آلات و تجهیزات مهندسی داشتند و نیازهای محدود خود را تامین می کردند. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 راوی خاطره اکبر کاظمی از لشکر ۱۴ امام حسین 🍂
‌در عراق که بودیم کوزه آب خوردن‌مان شکست!! شهید امیر عسگری تکه شکسته‌ها را کنار هم چید و با سختی سوراخشان کرد و با سیم افشان برق دوخت و بعد با سیمان روی آن کشید کوزه به پا شد ... ولی دیگر آبی را خنک نکرد 26 مرداد سالروز بازگشت اولین گروه از آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد. 🌹🌹🌹🌹🌹
🍂 🔻 اسارت در دو جبهه 🔅 در روزهای عملیات رمضان بودیم و شرایط سخت کمبود نیروی فنی و مهندسی. مسئول ستاد مهندسی جهاد با توجه به نیاز شدید به راننده لودر، به ستاد اهواز مراجعه کرده بود که نتوانسته راننده ای را برای منطقه پیدا کند. 🔅 داشتم از درب جهاد با لندکروز خارج می شدم که دیدم یک نفر شیش تیغه جلویم را گرفت و گفت:" آقا شما جبهه می روید؟" گفتم بله چطور؟ گفت:" من آمدم تا به جبهه بروم. گفتم تخصص شما چیست؟ گفت :"من راننده لودر هستم." 🔅 از آنجایی که این مسئول ستاد آدم عجولی بود بلافاصله به او گفتم سوار شو برویم به جبهه که خوب آمدی. راننده لودر گفت مگر نیاز نیست من فرمی چیزی پر کنم؟😳 گفتم فعلاً سوار شو. همه کارها در منطقه صورت می گیرد. او را سوار کردم و آورم در مقری که عقبه جبهه بود. 🔅 دیدم فرماندهان مهندسی آمدند و گفتند فلانی پس چرا کسی را برایمان نیاوردی؟ گفتم که چرا آوردم. این بنده خدا راننده لودر است. او را به آن مسئول معرفی کرده و رفتم. راننده لودر را بدون هیچ فرمی و تشکیلاتی به خط مقدم اعزام کردند تا خاکریز را که شدیداً نیاز بود احداث کنند. 🔅 در همین حین که او شروع بکار کرد، دشمن تک میزند و راننده لودر به اسارت دشمن بعثی در می آید. وقتی به اسارت می رود در حین بازجویی های اولیه اعلام می کند که من ارتشی هستم و به زور مرا به جبهه آوردن. از آنجایی که شیش تیغه بوده و تیپش به بچه های جهاد و سپاه نمی خورد، به خطوط عقب جبهه اعزام می شود. 🔅 در آنجا کلی کتک هم می خورد. بعد از چندین شب کتک خوردن، از او می پرسند که تخصصت در جبهه چی بوده؟ می گوید که راننده لودر بودم. می‌گویند که تو باید با ما همکاری کنی و باید یکی از خاکریزهای خط مقدم را تکمیل کنی او را به خط مقدم جبهه فرستادند و مشغول زدن خاکریز می شود که این بار نیروهای ایرانی دست به یک حمله زده و او را اسیر می کنند. در ابتدا تصور کرده بود که توسط نیروهای خودی آزاد شده است. 🔻ایشان به دست نیروهای خودی افتاده بود چرا که به فارسی صحبت کرده و خود را از بچه های جهاد معرفی کرده بود. از او پرسیدند که کدام جهاد؟ گفته بود که اعزامم یک دفعه‌ای شده و بدون کارت، و نمیدانم کدام جهاد بودم. 🔅 به او می گویند تو دروغ می گویی و ستون پنجم هستی. او را به عنوان جاسوس و منافق به اطلاعات سپاه تحویل می دهند. هر چه هم در بازجویی می گوید راننده جهاد بودم کسی باور نمی کند چون مشخصات او را که استعلام کرده بودند، هیچ سابقه ای پیدا نکرده بودند. 🔅 دوسه ماهی در بازداشت بود و آخر به دلیل نداشتن سابقه سیاسی آزادش می کنند. بعد از آزادی به دنبال مصبب این اتفاق به جهاد می آید و آن مسئول ستاد را پیدا می کند و وارد دفترش می شود و می گوید شما مرا می شناسی؟ می گوید خیر من شما را نمی شناسم. میگوید من همان راننده لودر هستم که چند ماه پیش شما مرا به منطقه بردید و بلافاصله به خط رفتم. 🔅 فرمانده یادش می آید و می گوید آره یادم آمد. راستی تو کجا رفتی ما از تو بی خبر بودیم؟ راننده لودر که از برادران غیور اندیمشکی بود از خجالت این فرمانده در می آید که فلان فلان شده تو مرا بدون هیچ مشخصاتی فرستادی به خط و من دو بار اسیر شدم. یک بار اسیر عراقی ها و یک بار اسیر ایرانی ها. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻تنها با گراز قسمت ششم اکبر کاظمی کم کم با شرایطی که داشتم به صبح روز پانزدهم رسیدم. آن روز سر و صدا در منطقه زیاد شده بود اما این‌بار با دفعه‌های قبل فرق داشت. صدا انگار صدای نیروهای ایرانی بود. رمق نداشتم همین طور که افتاده‌ام با چشم‌هایم دنبال این بودم که ببینم صدا از کدام سمت می‌آید. بالاخره خودم را به هزار زور بلند کردم و نشستم تا ببینم کسی را می‌بینم یا نه. چند دقیقه‌ای که گذشت یک ماشین تویوتا با نمره سپاه را دیدم که توقف کرد و چند نفر از آن پیاده شدند. نمی‌دانستم از خوشحالی چه باید بکنم. یکی از آنها شروع کرد رفیقش را صدا بزند: حسین حسین...! با خودم گفتم خوب است من هم تا آنجایی که می‌توانم و از نفسم برمی‌آید صدا بزنم حسین حسین تا بلکه توجه‌شان به من جلب شود و به سمت من بیایند. البته من در اثر این اتفاق و ترسی که به من چیره شده بود، تا همین چند سال پیش قدرت تکلم خوبی نداشتم و هر وقت می‌‌خواستم حرفی بزنم، زبانم می‌گرفت. تلاشم نتیجه داده بود و آنها من را پیدا کردند. هم قیافه‌ام از قیافه آدمیزاد دور شده بود و هم بدنم به شدت بوی بد و متعفنی می‌داد. آن دو نفر سرباز بودند و وقتی مرا با آن شکل و قیافه دیدند، اسلحه‌ها‌یشان را به سمت من گرفتند. همان لحظه ناخودآگاه گریه‌ام گرفت و تلاش کردم به آنها ثابت کنم ایرانی هستم. اسمم را گفتم و بعد کارت شناسایی را که داخل جیبم بود، نشانشان دادم. قسم خوردم که ایرانی‌ام. آمدم برای شناسایی منطقه عملیاتی، زخمی شدم و مدتی است در منطقه با همین حالت مانده‌ام. در همین حین که داشتم به آنها التماس می‌کردم تا هویتم را به آنها ثابت کنم یکدفعه یک نفر دیگر از راه رسید. تا خواستم برای او هم همین حرف‌ها را تکرار کنم، خودش را روی من انداخت و شروع به گریه کردن و بوسیدن من کرد. گفت اکبر کاظمی تو هستی؟ چرا حال و روزت این‌گونه است؟ چرا این شکلی شدی؟ طرف یکی از راننده‌های آمبولانس بود که بعد از آن اتفاق و رفتن احمد شکاریان برای نجات من و مرتضی آمده بود . بالاخره برانکارد را آوردند و من را داخل آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. آنجا هم دکتر ابوترابی که اخیرا به رحمت خدا رفتند، از بچه‌های نجف‌آباد، دکتر شریف و دکتر روشنایی من را معاینه و بعد از پانسمان کردن زخمم، با هلی‌کوپتری به بیمارستانی در سقز اعزام کردند. وضعیتم طوری بود که حتی خلبان هم کلتش را درآورد و روی شقیقه من گذاشت. نمی‌دانم چرا هیچ کسی ایرانی بودنم را باور نمی‌کرد. متاسفانه کسی هم همراهم نبود تا برای آنها توضیح بدهد من عراقی نیستم. به هم می‌گفتند این عراقی بوگندو را می‌خواهند چه کار؟ ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂