eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
946 دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
17.3هزار ویدیو
553 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1401.01.18_1.mp3
21.97M
🔻 🎤 حجت الاسلام 🔊 مناجات ابتدایی 📆 دوشنبه ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۱ 🕌 زاهدان حسینیه اصحاب الشهداء 🔹کانال مناجات استاد میرزا محمدی •@mirzamohamadii_ir ــــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
1401.01.18_2.mp3
51.5M
🔻 🎤 حجت الاسلام 🔊 قرائت دعای افتتاح 📆 دوشنبه ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۱ 🕌 زاهدان حسینیه اصحاب الشهداء 🔹کانال مناجات استاد میرزا محمدی •@mirzamohamadii_ir ــــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
1401.01.18_3.mp3
7.23M
🔻 🎤 حجت الاسلام 🔊 روضه 📆 دوشنبه ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۱ 🕌 زاهدان حسینیه اصحاب الشهداء 🔹کانال مناجات استاد میرزا محمدی •@mirzamohamadii_ir ــــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
4_5917917007730183682.mp3
2.12M
🔻کلیپ صوتے 🎤حجت الاسلام 🔊 حـــــــق الامـــــــام 🔹کانال مناجات استاد میرزا محمدی •@mirzamohamadii_ir ــــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
21.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ . 📺 💠یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🎤 حجت ‌الاسلام . 📅 ۱۴۰۰.۰۱.۲۹ •@mirzamohamadii_ir ـــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
4_5917917007730183681.mp3
1.45M
🔻کلیپ صوتے 🎤حجت الاسلام 🔊 حـــــــق الامـــــــام •@mirzamohamadii_ir ـــــــــــــــــــــحائرالحسینـــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
43.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ . 📺 💠بردباریت مرا به کم حیایی کشانده 🎤 حجت ‌الاسلام . 📅 ۱۴۰۰.۰۱.۲۹ •@mirzamohamadii_ir ـــــــــــــــــــــحائرالحسینـــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
🍂 بلوغ شهادت قسمت اول ✍ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات بدر و ماموریت پدافندی در پد ۴ جزیره مجنون فرمانده گردان چهارده معصوم (ع) سید اکبر اعتصامی از بچه های گردان حلالیت گرفت. سید بخاطر عملکرد خوب گردانش در عملیات بدر از طرف فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف برادر احمد کاظمی تشویقی سفر حج گرفت . در غیاب ایشون برادر غلامی که از بچه های نجف آباد بود معرفی شد . بعد از رفتن سید اکبر اعتصامی گردان چهارده معصوم (ع) به مرخصی رفت. آن موقع یک قانون جدید آمده بود جهت بسیجیانی که داوطلبانه به جبهه رفته بودن که جزو سنوات خدمت سربازی آنها محسوب شود. منهم از این فرصت استفاده کردم که بقیه خدمتم که حدود ۴ ماه بود را بصورت وظیفه بگذرانم . اما ای کاش از این سهمیه استفاده نمی کردم . اصلا این سهمیه ها ارزش خدمت مخلصانه بچه ها را نزد مردم مخدوش می کرد. از طرفی هم بعضی از مسئولین اداری لشکر ۸ چون قانون، تازه بود آشنایی با جزئیات آن نداشتند. شاید این بار در این مدت ماموریتم فقط باید نظاره گر بعضی صحنه های خوشایند یا ناخوشایند و یا زیبا می بودم . 👇👇
🍂 شربت اول و آخر •┈••✾💧✾••┈• 🌞 رفیق ما بود و از اولین اعزامش به جبهه و این كه چه تصوری از جنگ و شهادت و خط اول و این جور چیزها داشت، تعریف می كرد. می گفت: وقتی به منطقه آمدم چیز زیادی نمی دانستم. وقتی می گفتند فلانی شهید شد و شربت شهادت نوشید نمیدانستم یعنی چه؟ البته سن و سالی نداشتم، سیزده، چهارده ساله بودم. می گفت: بین راه جایی ایستادیم، پیرمردی بالای سر بشكه ای داد می زد: شربت، شربت شهادت و با پارچ آبی كه در دست داشت لیوان های رزمندگان را پر می كرد. من آن لحظه با خودم گفتم: «نكند این همان شربت شهادت معروف باشد كه اگر بخورم، هنوز از گرد راه نرسیده و حداقل چند نفر عراقی را نكشته، شهید بشوم! واقعاً از آن شربت نخوردم و حالا هر وقت شربت می خورم از ته دل به خودم می خندم!» 😂😂 •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خداوند رحمت کند فرمانده شهید اسماعیل فرجوانی و فرمانده شهید سعید جهانی را که سنواتم را که در گردان نور و کربلا بودم را درست کردند. بعد از اینکه بچه های گردان ۱۴ معصوم (ع) مرخصی‌شان به اتمام رسید. گردان جهت عملیات به سنندج رفت . من هم مستقیما از اهواز به سنندج رفتم . مدتی که سنندج بودم خیلی خوش می گذشت . آخه اونجا برای ما خوزستانی ها هوایش خیلی خنک و دلپذیر بود . اونجا مهدی صالحی اخوی فرمانده دسته مان جعفر صالحی در عملیات بدر را دیدم . همراه ایشون یک بسیجی کم سن و سال بود که بعد از احوال پرسی به شوخی به مهدی گفتم : مهدی این کیه دیگه؟ مهدی گفت این بچه محله مونه . محسن حداد خیلی خندان و شوخ و کوچک بود . یک روز توی آسایشگاه نشسته بودم دیدم محسن حداد با قیافه گرفته اومد بطرفم . بهش گفتم : ها میونه تون بهم خورده؟ گفت: تو از کجا می دونی؟ با خنده بهش گفتم از قیافه ات پیداست . گفت: آره بابا، با مهدی حرفمون شد و با هم قهر کردیم . گفتم: نگران نباش آشتی تون می دم . محسن خیلی خوشحال شد . بعد تکیه داد به پتو ها و پیشم نشست . بعد از کمی صحبت محسن با یک حالت خجالت گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . گفت من دیشب تو خواب یه حالتی برام پیش آمد . به محسن گفتم : این چیزایی رو که تو می گی علایم بلوغ است و باید بری غسل کنی... 👇👇
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت دوم اونجا غروب ها برای سرگرمی با بچه ها می رفتیم بطرف تدارکات لشکر که مقداری میوه بگیریم. خداوند مردم اصفهان را خیرشان بدهد. اونجا را کرده بودند میدان تره بار. پر از میوه های متفاوت، یک طرف یک کامیون هندوانه یک طرف دیگه یک کامیون خربزه و همینطور انگور و آلو و طالبی. کمی میوه گرفتیم و داشتیم بر می گشتیم که حسین کبیری را با نانچی کاس دیدیم. حسین داشت با نانچی کاس تمرین می کرد. به حسین گفتم بچه! داری چکار می‌کنی؟ با خنده گفت دارم تمرین می کنم تا با اون عراقی ها را بزنم. با بچه ها به حسین خندیدیم . حسین داشت ادای بروس لی را در می آورد . بعد از چند روز که در سنندج بودم جهت تکمیل مدارکم به اهواز و خمینی شهر اصفهان رفتم. توی خمینی شهر بعد از اتمام کارم نزدیکای ظهر بود که داشتم برمی گشتم، یکدفعه توی خیابان برادر کوچکی را با آن سن و سالش دیدم . پدر کوچکی با یک دستش فرمان چرخ را گرفته بود و با دست دیگرش مچ دست پسرش را که فرار نکند . کوچکی با گریه بلند می گفت: بابا بذار برم . من تا اونا را دیدم سریع پشتم را به اونا کردم تا کوچکی مرا نبیند که خجالت بکشد . دلم برای هر دو اونا خیلی سوخت . وقتی از خمینی شهر برگشتم مدت ۲۰ روز می شد که در پایگاه مدنی دانشگاه شهید چمران اهواز ( که الان کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید چمران است ) بودم، دوستم محمد رضا حقیقی هم آمد پیشم . توی صحبت‌ها محمد رضا گفت می خواهم به لشکر ۸ نجف اشرف بیایم . من ایشون را راهنمایی کردم که چطور بیاید. محمد رضا دو روزه نشد که اومد . 👇👇