eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
925 دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
16.4هزار ویدیو
537 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ تماسی ثبت نشده بود.! از طرفی 25 مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن بود. از نظر قانونی اگر زیر 25 مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود. عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم. فصول کتاب در حال تکمیل است. با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم. روستایی در 20 کیلومتری کرمان. در جاده زرند. به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد. این چه کاری ست که من کردم. شاید خیال بوده شاید..... هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد. سلام علیکم. آقای صفایی؟ علیکم سلام. بله. شما؟ چشمانش پر از اشک شد و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم! دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می شد. مطمئن بودم عجیب تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم. مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم. پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد. با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید. همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است. خبر در روستا زود می پیچد. خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است. دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا .... ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد : بسم الله الرحمن الرحیم 1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست. 2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت. 3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد. 4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود. 5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،‌هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟ با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من. پرسید: این را از کجا آورده اید؟ او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا
می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند. من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟ آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم: بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است،‌ اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ ‌نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند.... زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم : دریغا... بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است. آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ... ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کنند صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم: عنده ربهم یرزقون. حاج یونس زنگی آبادی در سال 1340 در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد. پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. سنگ صبور یونس در سن هفتاد
و پنج سالگی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم، با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد. یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند. او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند. ارادت او به خانواده و مادرش در سال های بعد نیز تداوم دارد. آنجا که وقتی مادر سکته می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود. حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا به کرمان می برد. و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است. حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را‌ به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند. با شکوه ترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال 1365 در شلمچه رقم خورد. او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون» شد. در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت: وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود... روایتی از نویسنده کتاب شهید یونس زنگی آبادی منبع: کتاب معجزه الهی و کرامات اهل بیت شهدا , ناصر کاوه
شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی فرمانده تیپ امام حسین علیه السلام لشکر ۴۱ ثارالله کرمان... یک روز به حاجی گفتم حاج یونس تو که پسرت چند روزی بیشتر نیست که به دنیا آمده است چرا برای دیدنش به منزل برنمی گردی گفت چگونه در حالی که امام امت به خدمت ما در جبهه ها نیاز دارد من به دیدن فرزندم بروم، خدا خودش او را حفظ می کند الان جبهه از هر چیز دیگری واجب تر است... هر خطی که حاجی توی آن بود محال بود که شکسته نشود یا عراقی ها بتوانند آن خط را از ما پس بگیرند چون حاج یونس مایه می گذاشت. حاج یونس یکی از استوانه های لشکر اسلام بود که خالصانه برای خدا در هر موقعیتی که قرار گرفت بدون کوچکترین چشم داشت وغروری به تلاش و فعالیت شبانه روزی پرداخت... حاجی دائم می گفت برادران هدف را گم نکنید هدف ما حفظ جمهوری اسلامی و اجرای فرمان امام(ره) است. پس اختلاف و تفرقه در جمع ما بی معناست و باید دست به دست هم بدهیم و در مقابل باطل ایستادگی کنیم...  سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی, قائم مقام لشکر 41 ثارالله کرمان 💢فرازهایی از وصیت سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی... 🔹می خواستم سخنی با ملّت داشته باشم مواظب منافقين داخلی باشيد و نگذاريد آنها ثمره خون شهدای ما را پايمال كنند. 🔸همان گونه كه تا به حال ثابت قدم بوده ايد از اين به بعد نيز پا در ركاب باشيد دست از اطاعت خدا بر ندارید و به فکر آخرت باشید... 🔹در مقابل مشکلات و سختیها محکم و صبور باشید و در هر صورت خدا را شکر و ستایش کنید... 🔸اینها همه امتحاناتی است که شما در مقابل خداوند انجام می دهید... روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش‌ حتما مطالعه کنید👇 http://javidnia.blog.ir/post/355
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀مداحی مدافع حرم معز غلامی برای امام زمان عج؛ در آخر این قصه نبردیست که پیروز در این واقعه مردیست و ما منتظر آمدنش لحظه شماریم... ┄┅═✧☫✧═┅┄
🔺دولت همه چیز را "دستوری" گران میکند/ "خودرو" شبانه گران شد 🔹بعد از گرانی دستوری نان، لبنیات، آب، گاز، بنزین سوپر، ارز نیمایی و .... حالا نوبت به گرانی خودرو رسید. 🔹گویا دولت با موضوعاتی از قبیل فیلترشکن، واردات آیفون و ...سعی در انحراف افکار عمومی از گرانی های دستوری دارد. پ.ن: سایپا هم مجوز ۲۵٪ افزايش قيمت گرفته است ؟؟؟؟!!! ✍ایرانخودرو با موتور تیو فایو افزایش ۱۰ تا ۱۵ درصد سایپا با موتور داغون تیبا ۲۵ درصد ؟؟!! نمایندگان مجلس کی از خواب بیدار میشید حق مردم مستضعف رو زنده کنید و مطالبه ؟؟؟ 🅹🅾🅸🅽 🅸🅽↷ @rozaneye_siasat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🇮🇷ا{﷽}ا🇮🇷🔹 🔴 صحبتهای به حقِ آقای حاجی دلیگانی در رد لایحه‌ی دولت: آقای ظریف بر خلاف قانون منصوب شده، دولت او را کنار بگذارد؛ مگر قحط الرجال است؟ از پزشکیان انتظار داریم مسائل اساسی مردم مثل تورم را حل کنند... مسئله نان شیر گوشت، و معیشت مردم راحل کنند ❌متاسفانه،باانتصاب های غیر قانونی،انتصاب افراد سابقه دار سیاسی باعث قطعی برق و دیگرترک فعل هایی که سبب انواع گرانی و کمبودارزاق عمومی مردم شد،چرا⁉️ 🇮🇷ببینید اولویت دولت، برای ملّت چیست⁉️ ✅قبلاً ها یک چیزی در مجلس داشتیم که اسمش استیضاح بود ولی انگار توی کشوی وفاق بایگانی شده و و مجلسی ها فراموش کرده اند!!!!!!! ا🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🛑تخم‌مرغ ۳۰ هزار تومان گران شد!🥚 🔹قیمت هر شانه تخم‌مرغ ۳۰ تایی در چند هفته گذشته حدود ۱۲۰ هزار به فروش می‌رفت که هفته گذشته ۱۰ هزار و این هفته هم ۲۰ هزار تومان دیگر گران شد. 🔹معاون امور دام وزیر کشاورزی گفته قیمت نهاده گران است و هزینه‌های تولید را بالا برده است. 🔹۷۰ درصد نهاده دامی وابسته به واردات است که نوسان در واردات روی قیمت داخل تاثیر می‌گذارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تنها چیزی که امام خمینی درموردش به مردم التماس کردن تا از اون دوری کنند، خطر لیبرال ها بود 🔹 لیبرال هایی که الان خیلی نرم و آهسته تو بدنه حکومت رخنه کردند و شرایط زندگی رو روز به روز برای این ملت سخت تر کردن 🔹برای بریدن دست لیبرال ها فقط کافیه درست انتخاب کنیم
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دقت کردید دیگه جمعه‌ها و آخر هفته‌ها از این خبرا نیست😔 💔
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک فیلمساز ایرانی ساکن شهریار به اسم محمد یزدی این فیلم کوتاه یک دقیقه ای را برای آگاهی و بیداری وجدان و معرفت عمومی ساخته است. پدر بیچاره نان را از مغازه دزدید ، اما به محض اینکه به بیرون برگشت ، مغازه دار مانع شد . دختری که گیج شده از پدر می پرسد چی شده؟؟؟ پدر نگران است و لب هایش را باز می کند تا عذرخواهی کند ، اما مغازه دار می گوید دخترم ، پدرت باقی مانده پول را فراموش کرده . در حین بیرون رفتن پدر با حسرت و اجبار ناتوان به نظر می رسد ، بعد مغازه دار ؛ داد می زند و می گوید کیسه برنج را هم فراموش کردی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید..
🔻 عربستان، مدرنیته یا بازگشت به جاهلیت؟ 🔹 آنچه در عربستان سعودی به عنوان فستیوال «موسم ریاض» در حال اجراست را نمی‌توان «تلاش برای مدرنیزه کردن» نامید. 🔸قطعاً مردم آن دیار با بت و بت‌پرستی آشنا هستند؛ و مفهوم نمایش آنها را درک می کنند. هیچ کس «نمایش بتها در درون کعبه» را نمی‌تواند به عنوان سمبل مدرنیته عرضه کند. 🔹 حال باید دید در پس استفاده از نمادهای جاهلی در بسترهای عرضه مدرن چه اهدافی دنبال می‌شود؟ 🇮🇷نیمه پنهان 🇮🇷@nimeyepenhan