eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
887 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
15هزار ویدیو
511 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سربند.mp3
4.02M
🎧 | 🔻 روایتی متفاوت از حاج محمد احمدیان از تشخیص هویت شهدا توسط فرمانده ی عراقی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅 "ای راهیان کربلا وقت پیکار است" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حمید، در حال بوسیدن چهره نورانی پیرمرد بسیجی جریانی لطیف که صرفا بصورت طنز به ان پرداخته شد و الا دوستی ها خالصانه بوده و هست.
🍂 🔻 پیرمرد با سخاوت •┈••✾💧✾••┈• از بین نیروهایی که به گردان وارد می شدن و بعد از مدتی می رفتند، آشنایی با بنده خوب خدا، پیرمردی بریده از دنیا و در عین حال متول و با سخادت از همه آنها ویژه تر بود. در یکی از روزهای سرسبز در محوطه گروهان بقصد خرید از فروشگاه لشکر یا حمام، منتظر لندکروز گردان بودیم که پیرمردی تکیده و تازه وارد به ما نزدیک شد. سلام علیکی کرد و منتظر ماند. ماشین که آمد عقب پریدیم و راه افتادیم. به سر بالایی و دست اندازهای نزدیک لشکر که رسیدیم خیلی مواظبش بودم تا زمین نیفتد. کمی با او صحبت کردم که اهل کجاست و چطور شده که سر از اینجا درآورده. یک صمیمیتی بین ما ایجاد شد، غافل از اینکه نمی دانستم چه کارت شارژ و چه معدن سخاوتی را خداوند به ما داده. دم فروشگاه بهمراه پیرمرد بسیجی پیاده شدیم. وارد فروشگاه که شدیم بسکویت، تخمه، تنقلات و حتی توپ پلاستیکی مورد علاقه‌ام را برداشتم و همین‌که خواستم حساب کنم دیدم یکی دستم را گرفت و کشید عقب، نگاهی کردم دیدم پیرمرده‌ست که می‌خواهد حساب کند. با کمی حیا و تعارف و تشکر سعی کردم مانع بشوم که دیدم خدا بده برکت! اسکناس های رنگارنگ است که بیرون می‌آید. فکر کردم چون توی مسیر با هم صحبت کردیم باعث شده پول من را حساب کند که دیدم نخیر... هر کدام از بچه ها که چیزی برمی‌داشت سریع می‌رفت و حساب می‌کرد. عجب حالی کردیم اون روز 😍 واقعا...چیز خوبی گیرمان آمده بود و نباید از دستش می‌دادیم و مهم تر از آن نباید از کادر گروهان کسی از گنج خدادادی ما مطلع می‌شد. نکته جالب و دلگرم کننده اینجا بود که برای برگشت اصرار می‌کرد که هر چه خواستید باز هم فردا می‌آییم و می‌گیریم. من که از خدام بود و با تعارفی تصنعی تشکر کردم. حالا تو فکر بودم اگر هر روز بخواهم بیایم و مزاحم این بنده خدا شوم چه کار باید بکنم؟ نمی‌شد که هر روز به بهانه حمام، دسته را ول کنم و بیفتم با پیرمرده، طبیعتا تابلو می‌شدم. پس باید می‌دادمش دست استادم حمید. بهتر از او کسی نمی‌توانست من را در آن موقعیت خطیر و صد البته ارزشمند همراهی کند. به چادرها که رسیدیم حمید را پیدا کردم و از سیر تا پیاز را گفتم. به یک‌ساعت نکشید که دیدم در حالی که مشغول دو گل کوچیک بودیم حمید و پیرمرد درحال بگو بخند جانانه ای با هم در فضای سرسبز پشت چادرها هستند و قدم زنان راه می رفتند. فردای آن روز، این بار من و حمید بشدت مواظب بودیم که در سربالایی پادگان، قلک پر پولمان به کف ماشین نیفتد. و دیروز، بعد از سی و چند سال که از او بی خبر بودم دیدم حمید عکسی فرستاده که به همراه او دور میز با بچه‌های گردان نشسته‌اند و شام تناول می کنند، به حساب همان پیرمرد سخاوتمند. تازه برایم نوشته، بنظرت به او بگویم که جنگ تمام شده یا هنوز زود است؟ 😂😂😂😂 حسن بسی خاسته •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تندیس شیرزن کرمانشاهی، فرنگیس حیدرپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• زن‌ها و مردها و بچه‌ها از دور برایم دست تکان می‌دادند. همه به سمت ما می‌دویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره‌اش کرده بودند. مادرم دست‌ها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد می‌زد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین‌خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان می‌گریست. گرگین‌خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!» مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین‌خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ‌ وقت این‌ طور محکم بغلم نکرده بود. گریه می‌کرد و روله روله می‌گفت. مردم، هم گریه می‌کردند و هم می‌خندیدند. گرگین‌خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک می‌ریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمی‌رود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم می‌کشمش.» همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانه‌مان شلوغ بود. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. دوستانم دوره‌ام کرده بودند و با شادی می‌پرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟» من هم با خنده جواب می‌دادم: «نه، آمده‌ام توی ایران عروسی کنم!» گرگین‌خان که قیافۀ زار مادرم را می‌دید، مرتب می‌گفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچه‌ات برگشته. شاد باش.» بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچه‌ام نزدیک من است، هیچ سخت‌گیری نکنم.» گرگین‌خان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمی‌گیری.» مادرم دائم بغلم می‌کرد و می‌بوسید. هی می‌پرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه ‌کار کردی؟ پدرت چی گفت؟» همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم می‌گفت در این چند روز لب به غذا نزده و همه‌اش گریه می‌کرده. لازم به گفتن نبود. از چشم‌هایش می‌شد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس. گرگین‌خان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود می‌مانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم می‌ترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود. بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچه‌ها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگین‌خان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی‌ غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت. مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به‌ خدا فرنگیس اینجا خوشبخت‌تر می‌شود. به خدا نذر کرده‌ام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاری‌اش بیاید، نه نگویم. هر کس که می‌خواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان. شب پدرم آرام‌تر شده بود. مردم روستا به خانه‌مان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی می‌گفت. همه می‌خواستند او را آرام کنند. صبح گرگین‌خان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچه‌هایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من می‌روم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.» پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگین‌خان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.» بعد به گریه افتاد. گرگین‌خان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.» همۀ مردمی‌ که برای بدرقۀ گرگین‌خان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.» گرگین‌خان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچه‌ها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همان‌طور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!» روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگین‌خان رفت و من او را مانند فرشته‌ای می‌دیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد می‌رفت.(پایان فصل اول ) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
👇 🌷امام خامنه ای: جانبازان ماهم عمدتا از همين مجموعه‌ى فداكار تشكيل شده‌اند؛ …و تا مرز شهادت هم پيش رفتند؛ منتها شهادت نصيب شان نشد و به زندگى برگشتند؛ ليكن با نقص جسمانى. اينها سلامت خودشان را فداى اين راه كردند؛ بعد هم صبر پيشه نمودند. وقتى جانباز صبر مى‌كند، وقتى پاى خدا حساب مى‌كند. در ميان ساير مردم راه مى‌رود، اما شاكر است، اما احساس سرافرازى و سربلندى مى‌كند كه در راه خدا كارى كرده؛ اين قيمت و ارزشش از شهداى ما كمتر نيست و گاهى هم بيشتر است... 11/08/1379 🌷شهید آملی در سال ۱۳۶۲ در منطقه مریوان کردستان از ناحیه نخاع آسیب جدی دید. او در همه امور خدا را در نظر داشت و به علت مجروحیت جنگی گاه گاهی که حالشان به وخامت می‌رفت باید خودمان با قاشق غذا را در دهان شان می‌گذاشتیم و خودش قادر به این کار نبود. او صبح‌ها همیشه قبل از اذان برمی‌خواست و به علت مجروحیت از ناحیه گردن و قطع نخاع شدن همیشه مجبور بود به حالت خوابیده روی شکم باشد ولی با این حال سفارشش این بود که رو به قبله باشد. دست‌های شهید به علت صدمات جنگی همیشه حالتی مشت داشت حتی قاشق برای صرف غذا فقط در مواقعی که حال مناسبی داشت بین دو انگشتش قرار می‌گرفت. "شهید سید حسین آملی", جانباز قطع نخاع گردنی که دکتر‌ها پاهایش را بر اثر جانبازی قطع کردند... کلیه هایش از کار افتاده بودند، سرانجام بعد از ۳۵ سال جنگیدن در جبهۀ صبر به جمع یاران شهیدش ملحق شد. ایشان در دوران حیاتش درباره جانبازیش اظهار کرده بود: خدا نکند که پشیمان بشوم؛ همه این‌ها خواست خداست... 🌷بعد از فتح المبین اولین فرزندش به دنیا آمد... دختری که بر اثر فلج مغزی قادر به حرکت نبود. در روزهای شروع جنگ خواهرش ۷۰ درصد جانباز شد... در طریق‌ القدس برادرش ابراهیم را از دست داد... در رمضان پایش زیر تانک له شد. در خیبر شیمیایی شد... سال ۶۲ فرزند دومش (امیر) سالم بدنیا آمد... در بدر دستش از مچ قطع شد.. بچه ی سومش هم معلول به دنیا آمد. امام جمعه و فرمانده لشکر، تکلیف جهاد را از گردنش برداشته بودند... با وجود همه این مشکلات، حاضر نشد لحظه‌ای جبهه را ترک کند تا سرانجام در عملیات کربلای ۴ در حالی که فرمانده گردان کربلا را به عهده داشت، بعنوان غواص خط شکن شرکت کرد و جزء اولین نفرات در نوک پیکان حمله قرار داشت به شهادت رسید و گردانش موفق ترین گردان در کل عملیات لقب گرفت... او سال‌ها بعد تفحص گردید و در بین نیروهایش در گلزار شهدای اهواز آرام گرفت... برشی از زندگی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی 🌷شهید زنده، حاج علی فضلی, حضور در تمام عملیاتهای دفاع مقدس, ۴۰ مجروحیت, ۶۱ عمل جراحی... سردار علی فضلی علم فضیلت ها و بیرق کرامت های ماست... او نه بیرق دار بلکه خود بیرق است... علی طی کنده راه جهاد نیست... خود راه است... علی خود مسلک است... علی مثل حاج قاسم خود مکتب است... تندیس زنده درخشش ها و فضائل و کمالات است... ازخود گذشتگی از جان گذشتگی از آبرو گذشتگی اینها از خصلت های اوست... فرمانده کل سپاه, سردار سرلشگر, حاج حسین سلامی 🌷دوران بی‌هوشی این جانباز شهید، محمدتقی طاهرزاده ۱۸ سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه می‌افزود، پرستاری عاشقانه پدر و مادرش بود. در این ۱۸ سال که محمدتقی‌ روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهایی‌های آنها را پر می‌کرد. هوشنگ طاهرزاده، پدر شهید، ۱۸ سال بر بالین فرزند دلبندش مثل پروانه چرخید و از او پرستاری کرد. فرزندی که ملقب به زیبای خفته بود و مقام معظم رهبری فرمودند: پسرم تو بین دنیا و بهشتی.ِ و بالاخره او بهشت را بر دنیا ترجیح داد. برای ایثار، می‌توان خیلی اسم‌ها گذاشت؛ مهربانی، محبت، گذشت، شجاعت، دلاوری یا شاید زندگی شیرین خود را فدای دیگران کردن، فدای آرامش و آسایش دیگران مثل آقا تقی واقعاً ایثار کردند. پدری که با لبخند فرزندش خندید و با اشک او گریست. او می گوید: نام این سال‌ها را می توان سال‌های عشق بازی با خدا نهاد. پدر می گوید: من متوجه نشدم این سال‌ها چگونه گذشت؛ زیرا من عاشق بودم و این آتش عشق را خداوند در دل من برافروخته بود. مرا همین افتخار بس که طی این مدت پرستار سرباز امام زمان (عج) بوده ام و حتی یک بار هم احساس خستگی نکردم... 🌷فیلم معروفی که نشان می‌ دهد در یکی از عملیات‌ ها و بعد از حمله شیمیایی دشمن، یکی از رزمندگان ماسک خودش را به یک رزمنده دیگر می‌ دهد؛ متعلق به شهید احمد پاریاب (فرمانده گردان شهادت, از لشگر حضرت رسول) است. حاج احمد ماسکش را به رزمنده‌ ای داد که در آن لحظه دست و پایش را گم کرده بود و به همین دلیل خودش شیمیایی شد... حدود ٢٠ سال بعد، آن رزمنده با حاج احمد تماس گرفت و گفت: درسش را ادامه داده و دکترا گرفته است. او که فرد سرشناسی است به شهید پاریاب گفت: تا امروز مردانگی کردی و اسمی از من نبردی و حالا می‌ خواهم به پاس این همه ج
وانمردی نصف اموالم را که حدود پنج میلیارد تومان است به تو بدهم. حاج احمد در قرچک ورامین و در اوج فقر زندگی می‌ کرد اما به همرزم قدیمی‌ اش گفت: من یک ریال از اموال تو را نمی‌ خواهم و آنچه در راه خدا داده‌ ام را پس نمی‌ گیرم. در هر محفلی به او می‌ گفتند: خدا شفایت بدهد. می‌ گفت: خدا مرا شفا داده که جانباز شدم...حاج احمد غریبانه جنگید, غریبانه زندگی کرد و غریبانه در فقر شهید شد... راوى: جانباز 70% حاج مصطفی باغبان 🖕
(1)   👌 :👇 💥 فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم. .. فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم....گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن... 💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه...نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم....  نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچه‌ها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش... 🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم..... :👇 💥 آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را  گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟..... آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند  من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم. 💐 یک بار که ابراهیم آمد، گفتم: من اینجا اذیت می شم... گفت: صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.... گفتم: "اگر نشد؟" گفت: برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران. رفتن را نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم... "یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام است که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.... رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده است...هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پول مان نرسید بخریم... آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم... این شروع زندگی ما بود...  
(۲)   :👇 : 💥یک ‌بار که آمده بود "شهرضا" گفتم: بیا این‌ جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!.. گفت: حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!...گفتم: آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟..ِگفت: مادر جان! شما غصه مرا نخور... خانه من عقب ماشینم است. پرسیدم: یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟... گفت:جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!... همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: این هم خانه من... می‌بینی که خیلی هم راحت است.گفتم: آخه این‌ طوری که نمی‌شود... گفت: دنیا را گذاشته‌ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای خانه‌ دارها!... : 💥مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید ... همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باهاش بازی کند گریه می کرد... یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید، نه. گریه اش فقط برای این است که می خواهد بیاید بغل من. گفت: زیاد به خودت مغرور نشو. دختر!... اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه‌ مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را... با بغض می گفت: خدا لعنتت  کنه، صدام را، که کاری کردی بچه ها یمان هم نمی شناسند مان...ولی آنروز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا دد... خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. 💐 اما ابراهیم نمی دیدش....محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش...سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم... گفتم: تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه‌ها.... جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم: با تو هستم مرد، نه بادیوار.‌. رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده... گفتم: حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که.... 💥بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود... مارش حمله که از رادیو بلند شد و گفت: "عملیات در جزیره مجنون است...ِ به خودم گفتم: نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ 💐فهرستی را یادم آمد که ابراهیم قبلا آورد نشانم داد و گفت: همه شان به جز یک نفر شهید شده اند... گفت: چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند... عملیات خیبر را می گفت،در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم: این چهاردهمی؟! گفت: نمی دانم... لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند...
📝 | 🌟 شب های سرد انتظار به پایان خود رسیده اند و خورشید وصال طلوعی دوباره میکند و قلب های سرما گرفته را جانی دوباره می بخشد. 💠کوله باری از فراق و دلتنگی را برمیداری و راهی میشوی اما بار گناهی که در این دوری بر شانه هایت نشسته به مراتب سنگین تر است و پای رفتنت را سست و بی جان میکند .شرمسارم و اندوهگین! با خود میگویی نکند مرا به صحن و سرای خود راه ندهند و رانده از دو جهان شوم اما نه! نه! هرگز چنین نبوده و نیست! این از رسم مردانگی به دور است که قلب شکسته را پس بزنند چرا که آنان بی شک خریدار قلب های شکسته اند . 🔆 تردید را لابه لای اشتیاق برای رفتن گم میکنی، پیله های گناه را از خود دور میکنی، سبکبار که شدی سوار بر قطار عاشقی راهی نور میشوی . ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
📊 | 🔻اینفوگرافی معرفی یادمان شهدای ۸ ➕به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻عاشقان وعده دیدار رسید... الرحیل 🌟روایت شبهای بله برون یادمان شلمچه ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🔰 | 🔻امام خامنه‌ای: خوزستان نقطه ای است که در آن توطئه ی دشمنان ناکام ماند؛خوزستان منطقه ای است که در آن محاسبات دشمنان اسلام غلط از آب در آمد. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
شهید غلامرضا ابیض نژاد👇 اگر شهید شدم مرا ناکام نخوانید چون من با شهادت در این راه به آرزوی خود رسیده ام از برادرانم خواهانم كه ضمن اينكه خط شكوهمند انقلاب اسلامي ما به رهبري زعيم عالي قدر حضرت نائب الامام خميني را ادامه بدهد و از هيچگونه مجاهدت در راه انقلاب و اهداف بزرگ آن دريغ نورزند تا ظهور مهدي(عج) و نيز راهنماي خوبي براي ديگران باشد و همچنين از خواهران عزيزم ميخواهم كه حجاب درون و برون خود را حفظ كنند و در راه بزرگ كردن فرزندانشان زينب وار گام بردارند، چون حجاب اولين سنگر انقلاب اسلامي ماست. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰💥🔰💥🔰💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد وخاطره ،صمیمیت وبرادری اعزام نیروها در مقدس با لندکروزها معروف به اف ۱۴ ، نیسان و ....
🌹🕊اے شهیـد می‌دانم از اینجا ڪہ من نشسته‌ ام تا آنجا که تو ایستاده‌اے فاصله بسیار استـ امّا ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیرے دیگر فاصله‌اے نمی ماند🕊🌹 📸شهدای مدافع حرم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔 @basijiyanegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قصه عشق بهترین خاکی‌هاتصویرگر تمام افلاکی‌هامردان سپاه، آیت آینه اند سرشار صداقت اند در پاکی‌هاروز پاسدار مبارک 🌹🌹🌹
🎨 | 🌟بهمان گفت: « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم گفت: « کجا با این عجله؟! می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🎨 | 📍انسان باید بفهمد... 💠انسان باید بفهمد که عالم آخرت چقدر بزرگ است و نعمت‌هایی که در آنجا برای رهروان راه انبیاء هست و به حرف و به زبان و به گفته،‌ هیچ‌کسی نمی‌تواند توصیف آن‌ها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف وآن طرف بزنید. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
patak-ruz-chaharom-01.mp3
2.13M
🔊 | 🔻 اروند همه چیز را با خود میبرد حتی دل را 🎙شهید آوینی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🎨 | 🌟خانه آباد شدم، خانه ات آباد حسین... میلاد حضرت سید الشهدا (ع) مبارک✨ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
ahwaz khorramshahr.pdf
5.13M
📔 | 🔻 نسخه PDF خرمشهر قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News