eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
21.4هزار ویدیو
774 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔸️خلبان نامداری که درخواستِ کم کردن درجه‌اش را داشت! ☀️وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند. اما شیرودی می‌گوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف می‌سازند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس می‌شود. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر می‌کند و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء می‌دهد.اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه می‌باشد که در زیر این متن، مشاهده می‌کنید. ☀️نامه شهید شیرودی از: خلبان علی‌اکبر شیرودی به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه   🌷اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید. باتقدیم احترامات نظامی خلبان علی‌اکبر شیرودی 9/7/1359
🌺سرلشکر خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی "شهادت ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ بازی‌دراز" 💥 آخرین عملیات پروازیِ خلبان شیرودی در بازی دراز دشت ذهاب صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با ۲۵۰ تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپاره‌انداز و چند فروند جنگندهٔ روسی و فرانسوی، برای بازپس‌گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سرپل ذهاب گسیل می‌کند 🍁خلبان ‌یار احمد آرش، که به همراه شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، درمورد چگونگی مرگ این خلبان چنین می‌گوید: بارها او را در صحنهٔ جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست می‌گرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلولهٔ یکی از تانک‌های عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز شهید شد 💥پیکر مطهر شیرودی پس از تشییع با شکوه در شهر شیرود تنکابن به خاک سپرده شد. از وی سه فرزند به نام شیما و عادله و ابوذر به یادگار مانده‌است آیت‌الله خامنه‌ای از وی به‌عنوان اولین نظامی‌ای که در نماز به او اقتدا کرده‌است، یاد می‌کند و او را مکتبی، مؤمن و جنگنده در راه خدا توصیف می‌کند. 💥پس از ۳ سال خدمت در ارتش به کرمانشاه رفت و با خلبان احمد کشوری آشنا شد. شیرودی از ارتش هایی بود که با اوج گیری جریانات انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، او نیز خارج شد. شیرودی پس از خروج از پادگان درصدد تشکیل گروهی چریکی بر آمد و با تعدادی از دوستانش در کرمانشاه در این زمینه اقدام کرد تا اینکه امام خمینی به میهن بازگشتند و انقلاب به پیروزی رسید. 💥 شیرودی که با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از مأموریت‌های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه، به همراه ۲ خلبان همفکر خود و با ۲ هلی‌کوپتری که در اختیار داشتند، در طول ۱۲ ساعت پرواز بی‌نهایت حساس و خطرناک که وی به‌عنوان تنها موشک‌انداز پیشاپیش ۲ خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد، توانست مهمات دشمن رادرهم کوبیده وخسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد. با اوج‌گیری جنگ کردستان شیرودی و چند تن دیگر از خلبانان وارد جنگ شدند. 💥 شیرودی در چند عملیات پروازی خود تلفات سنگینی را به نیروها و تجهیزات دشمن در نقاط راهبردی غرب کشور وارد کرد. در ۱۳ دی ماه ۱۳۵۹ وقتی خیانت‌های آشکار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند. 💥در همین ایام علی اکبر شیرودی را به خاطر باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبیهی کردند و در واکنش به این مسئله روحانیون متعهد و اعضای سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورای‌ عالی دفاع رساندند و حکم بازداشت وی منتفی شد... 🔸️خلبان نامداری که درخواستِ کم کردن درجه‌اش را داشت! ☀️وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند. اما شیرودی می‌گوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف می‌سازند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاری های جهان منعکس می‌شود. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر می‌کند و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء می‌دهد.اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه می‌باشد که در زیر این متن، مشاهده می‌کنید. ☀️نامه شهید شیرودی از: خلبان علی‌اکبر شیرودی به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه   🌷اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید. باتقدیم احترامات نظامی خلبان علی‌اکبر شیرودی 9/7/1359
✅ وای به روزی که بگردی و یک وجدان پیدا نکنی 🔸شهید مطهری: وای به روزی که بگردی و یک وجدان پیدا نکنی، نه یک عقلی که بگوید خدا، نه یک عقلی که بگوید عدالت، عقل و زبان کار درستی نمی‌کنند برای آدم. وای به حال آن روزی که روحی که روح خدا در آن باشد، وجدانی که در آن وجدان عدالت باشد پیدا نشود... همسر شهید مطهری می گفت: 26 سال با مرتضی زندگی کردم، توی این مدت نیم ساعت هم بی وضو نبود. همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید... استاد مطهری طی نامه ای به فرزندش نوشت, حتی الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر اکرم(ص) چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه 🔻شهید مطهری به نقل از حکمای قدیم، تعبیری دارد بنام استسباع. میگوید برخی حیوانات وقتی مقابل یک حیوان درنده قرار می گیرند، مستسبع میشوند یعنی اراده و همه چیز خود را از دست می دهند و از ترس بلعیده شدن، بدتر به سمت حیوان وحشی حرکت می کنند. بزدلان داخلی را شبیه همین حیوان مستسبع ببینید، بلکه بدتر. چون غیر غریزه اش، فکرش نیز تعطیل می شود. 🔴 شهید مطهری : اگر ما ماه رمضانى را گذرانديم، شبهاى احيايى را گذرانديم، روزه هاى متوالى را گذرانديم و بعد از ماه رمضان در خودمان احساس كرديم كه بر خودمان بيش از پيش از ماه رمضان مسلّط هستيم، بر خودمان از سابق بيشتر مسلّط هستيم، بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر و جوارح خودمان بيشتر مسلّط هستيم و بالاخره بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم و مىتوانيم جلو نفس امّاره را بگيريم، اين علامت قبولى ماست... ‎
👆 ۲۷ 🔸قربانی شدن در راه تحقق اسلام وانقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی بیش از این دست خوش حملات مخالفان شود. ۱۳۶۱ ✳️مأموریت تیپ ۲۷ محمدرسول الله، به فرماندهی حاج احمد متوسلیان این بود که درمنطقه دارخوین، از رودخانه کارون عبور کند، بیست کیلومتر فاصله را تا جاده اهواز خرمشهر بپیماید، وجاده رافتح کند. بدین ترتیب، بین نیروهای دشمن که در سمت شمال (به طرف اهواز) بودند، ونیروهای جنوب جاده (به طرف خرمشهر) فاصله میفتاد. 😇 ♨️ازلطایف جنگ اینکه این یگان همان شب به آسفالت جاده رسید. اما دویگان طرفینی آن به هدف نرسیدند، یعنی الحاق صورت نگرفت. شش شبانه روز گذشت تااین الحاق صورت گیرد، ودراین روز وشبها چه برفرزندان معنوی روح الله گذشت؟ مخصوصا گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه ای، شیرمردی از شیعیان سیدالشهدا که در نوک پیکان بود، علیرغم آنکه اکثریارانش مظلومانه شهید شدند اما، درکنارآن جاده خون وبیابان داغ، مقاومتی عاشورایی کرد وعقب ننشست تا کل عملیات باخطر مواجه نشود. اگرچه حسین قجه ای، فتح خرمشهرراندید، اما به سخن هم رزم دیگرش، محسن وزوایی عمل کرد که فرمود: «ماکربلا رابرای خودمان نمی خواهیم برای آیندگان میخواهیم.» محسن وزوایی نیز درهمین منطقه و زودتر ازحسین قجه ای به شهادت رسید.😰 ❇️امروزه آنانکه با خیال راحت ودرامنیت ، ازجاده اهواز. خرمشهر عبورمی کنند, آیا هیچ‌ میدانند که برای آزادی این جاده، چه گلهایی از گلستان ایران پرپرشدند؟ مخصوصادر حوالی ایستگاههای 👈حسینیه گرمدشت و نیم_نود؟ 🔰محسن وزوایی دربهشت زهرای تهران وحسین قجه ای در زرین شهراصفهان، از زایران خود پذیرایی، وازعشاق، دلبری می کنند، وبیدار و هوشیار، منتظرند تا بانگ یالثارت الحسین برخیزد وآنان نیز ازگور سرد و خاکی برخیزند ودررکاب مولای منتظران باشند. همانگونه که دل امام راشاد کردند و زمینه ساز بیان جمله خرمشهر را خدا آزاد کرد از زبان امام شدند.👌 السلام علیکم یاأولیاء الله وأحبائه...💕 💢 روایت سردار جعفر جهروتی زاده👈 از شجاعت شهید حسین قجه ای💕 💥قبل از عملیات فتح المبین ، بحث شناسایی پیش آمد . حاج احمد متوسلیان یک جلسه ای ترتیب داد با فرماندهان رده بالا و در آن جلسه اعلام کرد که ما اول توپخانه دشمن را می گیریم و بعد پیشروی می کنیم. درابتدا پذیرش این حرف برای دیگران کمی سخت بود و از شروع جنگ تا آن زمان چنین اتفاقی نیفتاده بود. طرح حاج احمد این بود که از لابلای دشمن 24 کیلومتر مسیر را طی کنیم و برسیم به توپخانه دشمن و آن را بگیریم و بعد درگیر شویم . شناسایی توپخانه در عمق خاک دشمن هم کار ساده ای نبود. حسین قجه ای فرمانده گردانی بود که قرار شد روی توپخانه دشمن عمل کند. یک شب قرار شد شهیدان حسین قجه ای، رضا چراغی ، عباس کریمی و من برای شناسایی توپخانه دشمن برویم. توپخانه دشمن هم در تپه های (علی گره زه) بود . شب آخر رفتیم و نزدیک توپخانه عراق رسیدیم . اگر اشتباه نکنم عراقیها 85 قبضه توپ داشتند .آن قدر به این توپخانه نزدیک شدیم که همه را یکی یکی شمردیم . امکان برگشتن نداشتیم ، اگر می خواستیم برگردیم ، وسط روز به جایی می رسیدیم که کاملا در دید عراقیها بود...💥در یک گودال ماندیم تا وقت نماز صبح شد . آب قمقمه ما تمام شده بود . دیدیم برای وضو گرفتن، حتی یک قطره آب هم نداریم. یادش به خیر، حسین قجه ای؛ فرمانده گردان سلمان، با آن سر نترسی که داشت، بلند شد و سه تا از قمقمه های خالی بچه ها را برداشت، با یک جست از چاله تانک بیرون پرید و رفت سمت تانکر آب عراقی ها که 150 متر آن طرف تر بود به ده متری تانکر رسیده بود که یک عراقی از سنگرش بیرون آمد. نشست پای تانکر و شروع کرد به پر کردن ظرف آبش. قجه ای هم بدون اینکه ذره ای متغیر شود و یا هول کند و با خونسردی حیرت آوری که اصلاً قابل وصف نیست، رفت بالای سر عراقی ایستاد.💥عراقی ظرفش را پر کرد و رفت . حسین هم نشست وشروع کرد  یکی یکی قمقمه ها را پر کرد و آورد. حسین قجه ای چنان خونسرد رفت و برگشت که همه متحیر شدیم. حتی عراقی ها هم از بالای تپه او را می دیدند؛ منتها فکر کرده بودند لابدحسین هم یکی از نیروهای خودشان است. نماز خواندیم .مختصري شكلات جنگي همراه داشتيم كه به جاي ناهار، همان ها را خورديم. بعد هم يك بار ديگر، همه جاي موضع توپخانه را با دقت شناسايي كرديم. توپ ها و سنگرها را شمرديم و حتي راه هايي را كه از طريق آنها مي شد به پشت توپخانه رفت، شناسايي كرديم. بعد از اتمام كار، با تاريك شدن هوا، به عقب برگشتيم. بدين ترتيب، مأموريت تيم ويژه ي شناسايي ارتفاعات علي گره زد در محور بلتا، با موفقيت به پايان رسيد...
✍هر غذا و یا چیز دیگری که به نام شهدا آماده می شود متبرک است تا آخرین ذره اش را استفاده کنید. 🔹به مناسبت هفتمین روز شهادت علیرضا مراسم داشتیم یکی از خانم ها مسئول ظرف کردن ماست شد چون کاسه ها بزرگ بودند او ماست اضافه در آنها ریخته بود به گونه ای که خیلی ها نتوانستند تمام ماست داخل کاسه را بخورند. 🔸موقع شستن ظرفها ماست های اضافه را تویِ جوی آب ریختند. 🔹آشپز که از این ماجرا خبر نداشت روز بعد به خانه ما آمد و گفت دیشب علیرضا را در خواب دیدم او دستم را گرفت و به من گفت چرا امروز این کار را کردید؟ 🔸من که منظورش را نمی دانستم گفتم کدام کار را می گویی؟ 🔹گفت امروز ماست زیاد داخل کاسه ها ریخته بودند همه ماست ها خورده نشدند و اضافه ها را بیرون ریختند این کار اسراف است چرا این کار را کردید؟ 🔸هر غذا و یا چیز دیگری که به نام شهدا آماده می شود متبرک است تا آخرین ذره اش را استفاده کنید. 🔹گفتم من از ماجرا خبر نداشتم چشم از این به بعد حواسم هست. 🔸از خواب که بیدار شدم موضوع را از خانمم پرسیدم او هم تمام حرفهای شهید را تأیید کرد. 💢راوی ربابه ذوالفقاری مادر شهید...
🛑درس بزرگ شهید مهدی باکری برای همه، خصوصا کاندیداها و هوادارانشان👈 مواظب ریخت و پاش و سوءاستفاده از بیت المال و مقام و منصب خود باشید👇 🔹وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نام‌آور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جمله‌ای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفته ام متأثر شده است. خاک بر سرت مهدی آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟ 💥وقتى به مهدی باکری خبر دادند که برادرت شهید شده است و می‌ خواهیم پیکرش را برگردانیم؛ اجازه نداد و گفت: همه ى آنها برادرای من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید!... برادران باکری که هر سه پیکر پاکشان به دست نیامده است. 🔹وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست‌، تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت! 🌹با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم می‌رفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمی‌کردم ‌کولر رو روشن‌کنم. بالاخره به‌خاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بنده‌سی «بنده‌ی خدا» میدونی وقتی کولر روشن می‌کنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می‌کنی؟ 🌷توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، با چند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... 🌷اهالی یک محل عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آن‌جا می‌نشستیم و جواب مردم را می‌دادیم. می‌گفتند: آخر تو چه می‌دانی که ما توی چه بدبختی گیر کرده‌ایم. خودت کوچه‌ات آسفالت است، معلوم است که نمی‌دانی محله‌ی ما باران آمده، آب همه‌جا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. رفت پوتین گلی خودش را از پشت میزش برداشت گذاشت جلو چشم آن‌ها، گفت: این هم مدرک من که به همه‌مان ثابت کند کوچه‌ی ما هم دست کمی از کوچه‌ی شما ندارد. 🌷هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون. یه روز صدای پایین آمدنش را ار پله ها شنیدم. رفتم و جلویش را گرفتم و گفتم: آقا مهدی شما دیگر عیالواری؟ یک کم بیشتر مواظب خودت باش. مهدی گفت: چه کار کنم ؟ مسئولیت بچه ‌های مردم گردن من تست . بهش گفتم لااقل توی سنگر فرماندهی بمون. گفت اگر فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرند و اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون..... ما باید در خط مقدم باشیم، تا دیگران در صحنه بمانند... 💥اوایل انقلاب بود.....در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است... 💥آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به چه کسی رای بدهیم(۱) : 👈این موتور برای ۳۶ میلیون ایرانیه!! 🌟روزی آقای رجایی فرزندشان کمال را به نخست‌وزیری آورده بودند. کمال به دلیل علاقه زیادی که به موتورسواری داشت، به یکی از نامه‌رسان‌های نخست‌وزیری گفت: پدرم می‌گوید موتورسواری در این سن خطر دارد و برایم موتور نمی‌خرد. اگر اجازه بدهید، اینجا کمی موتورسواری کنم. 🌟نامه‌رسان هم پاسخ داد: باید از پدرت اجازه بگیریم. به آقای رجایی گفتند اجازه می‌دهید چند دقیقه موتور نخست‌وزیری را به فرزندتان بدهیم که در همین محوطه سوار شود و چند دور بزند؟ آقای رجایی تا این سوال را شنید با تندی پاسخ داد مگر این موتور مال پدرش است که بخواهد سوار بشود و دور بزند؟ این موتور مال ۳۶ میلیون نفر ملت ایران است. من اگر چنین اجازه‌ای بدهم، فردا جواب مردم را چه بگویم.
(۱) خط تخریب یکی است ، فریب نخورید! همان افرادی که عکس عیسی شریفی فرد محکوم در فساد شهرداری تهران را در کنار پخش می کنند در حالیکه حتی در دوران ریاست آقای ، اقای قالیباف شد ، همان خط و افراد هم در حال پخش عکسهای وزیر محکوم دولت رئیسی در قضیه چای دبش در کنار هستند تا بگویند او هم رفیق محکومین و فاسدین است!!! خط تخریب از یکجا دارد صادر می شود ، لطفا مراقب باشیم. مثل روز روشن است خط تخریبی که سال ۹۲ انقلابی ها را به جان هم انداخت تا رئیس جمهور شود ، الان دارد تمام تلاشش را میکند برای تکرار همان راه .... 🔴 ، پس از طی یک دوره بیماری درگذشت. 💢 *تفرقهٔ جبههٔ حق* 💢 امیرالمومنین از اینکه یارانش در فرمانبرداری و انجام وظایف خود تنبل بودند بسیار گله‌مند بودند؛ در خطبهٔ ۲۷ فرمودند: *«شگفتا، شگفتا! به خدا سوگند قلب را مى‌میراند و غم و اندوه را (به روح انسان) سرازیر مى‌کند که آنها (شامیان غارتگر) در مسیر باطل خود، چنین متّحدند و شما، در طریق حقّتان، اینگونه پراکنده و متفرّق»!* اینقدر اهل باطل با پشتکار و پُر تلاش بودند، و اهل حق تنبل بودند، که امیرالمومنین علیه‌السلام آرزوی عجیبی کردند؛ در خطبهٔ ۹۷ فرمودند: *«به خدا سوگند! بسيار دوست داشتم معاويه شما را با نفرات خود مبادله مى‌کرد، همچون مبادله کردن دينار به درهم! ده نفر از شما را از من مى‌گرفت و يک نفر از آنها را به من مى‌داد...».* 👌سال‌ها گذشته و امروز نیز اهل باطل در دشمنی خود بسیار پُرتلاش هستند، ما نیز مدّعی پیروی از امیرالمومنین علیه‌السلام هستیم؛ ⁉️ مهمترین سوال این است که امروز، ما در انجام وظایف خودمان چگونه عمل می‌کنیم؟! آیا متحد هستیم؟ یا به هر بهانه‌ای خودی را می‌دریم؟! 😭 *مبادا امام زمان به ما بفرمایند: ای کاش ۱۰ تا مثل شما را می‌دادم و....* 😭 🌺 « مَرَجَ البحرین » 🌷یکم ذیحجه،سالروز ازدواج خجسته و مبارک حضرت امیر المؤمنین علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) مبارک باد. به چه کسی رای بدهیم(۱) : 👈این موتور برای ۳۶ میلیون ایرانیه!! 🌟روزی آقای رجایی فرزندشان کمال را به نخست‌وزیری آورده بودند. کمال به دلیل علاقه زیادی که به موتورسواری داشت، به یکی از نامه‌رسان‌های نخست‌وزیری گفت: پدرم می‌گوید موتورسواری در این سن خطر دارد و برایم موتور نمی‌خرد. اگر اجازه بدهید، اینجا کمی موتورسواری کنم. 🌟نامه‌رسان هم پاسخ داد: باید از پدرت اجازه بگیریم. به آقای رجایی گفتند اجازه می‌دهید چند دقیقه موتور نخست‌وزیری را به فرزندتان بدهیم که در همین محوطه سوار شود و چند دور بزند؟ آقای رجایی تا این سوال را شنید با تندی پاسخ داد مگر این موتور مال پدرش است که بخواهد سوار بشود و دور بزند؟ این موتور مال ۳۶ میلیون نفر ملت ایران است. من اگر چنین اجازه‌ای بدهم، فردا جواب مردم را چه بگویم. ♦️واکنش وقیحانه نتانیاهو به قرار گرفتن در لیست سیاه سازمان ملل 🔹بنیامین نتانیاهو نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی در واکنش به اقدام سازمان ملل متحد در توصیف تل‌آویو به عنوان رژیم کودک‌کش، مدعی شد که سازمان ملل متحد با این اقدام، خود را در لیست سیاه تاریخ قرار داد، چرا که به حامیان قاتلان از جنبش حماس ملحق شده است. 🔹وی با وقاحت تمام ادعاهای قدیمی خود را تکرار کرده و مدعی شد که ارتش اسرائیل اخلاق‌مدارترین ارتش دنیا است. ۱۶ روز مانده تا عید سعید
:👇 🚩به روايت همسرش (1) 💥آشنايي با منوچهر: 📣 اولين ديدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم براي پخش اعلاميه رفته بودم كه درگيري مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد. در آن ميان يك لحظه ديدم يك نفر دست مرا گرفت و كشيد و با صداي بلند گفت: "خودت را بكش بالا " از ترس، سوار موتور آن جوان شدم... "او منوچهر بود"... بعدها فهميدم او پسر همسايه ماست. تا آن روز نديده بودمش. بعد از آن چندين بار ديگر هم منوچهر را در تظاهرات ها ديدم. 📣 بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت: او گفت كه؛ اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم». 📣 بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده ي متوسطي داشت. خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي قرار كه مي شد، من هم بي طاقت مي شدم. چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم. بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد... 💥 شروع زندگي : 📣يك ماه تمام را در شمال كشور به ماه عسل گذرانديم. تازه آمده بوديم سر زندگي مان، كه جنگ شروع شد. شش ماه رفت و خبري از آمدنش نشد. دوري از منوچهر برايم سخت بود. به همراه او به جنوب كشور رفتم و تا آخر جنگ آنجا مانديم. در جنوب ما در يك اتاق كوچك زندگي مي كرديم. منوچهر چند ماه يكبار مي آمد و سري به من مي زد و دوباره مي رفت. شايد6 ماه اول بعد ازدواجمان كه منوچهر رفت جبهه، برايم راحتر گذشت. 📣ولي از سال شصت و شش ديگر طاقت نداشتم. هر روز كه مي گذشت به همسرم وابسته تر مي شدم. دلم مي خواست هر روز جمع باشد و بماند پيشمان... سال 60 علي به دنيا آمد. خيلي خوشحال بود.هدي هم سال 65 به دنيا آمد. منوچهر عاشق بچه ها بود. منوچهر در عمليات كربلاي شيميايي شد. تنش تاول مي زد و از چشم هاش آب مي آمد. 💥 اولین غذایے ڪہ بعدازعروسی مان درست ڪردم استانبولے بود... از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆🏻 تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂 و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆 💥عاشقانه های شهدا:👇 📣یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ🚗 تـو خیابوݧ میرفتیـم... سر یـہ چراغ قرمز...🚦پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود...💗منوچـہر داشت از برنامـہ هاو کارایـے کـہ داشتیم می گفت... ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود... منوچـہر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...🙃نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...💐🌷توے افکار🤔 خـودم بودم کـہ احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!😶نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💐 همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود...!!😍 بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود. بـہ شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!!😅 ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ"😎😉یـہ شاخـہ🌹 برداشت وپرسیـد: ✌"اجازه هسـت؟" گفتـم: آره😊 داد به اون آقاهـہ و گفت: "اینو بدید به اون خواهرموݧ..!" اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ👩🏼 کرد, ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!!😇 بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!!!🙄💚 ...
💢عاشقانه های شهدا:👇 💥یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ🚗 تـو خیابوݧ میرفتیـم... سر یـہ چراغ قرمز...🚦پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود...💗منوچـہر داشت از برنامـہ هاو کارایـے کـہ داشتیم میگفت... ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود... منوچـہر وقتی دید👈 حواسم به حرفاش نیست...🙃نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...💐🌷توے افکار🤔 خـودم بودم کـہ احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!😶نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💐 همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود...!!😍بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود…😒بـہ شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!!😅 ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ"😎😉یـہ شاخـہ🌹 برداشت وپرسیـد: ✌"اجازه هسـت؟" گفتـم:آره😊 داد به اون آقاهـہ و گفت: "اینو بدید به اون خواهرموݧ..!" اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ👩🏼 کرد ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!!😇 بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!!!🙄💚 ...
:👇 🚩به روايت همسرش (2) 💥بعد از جنگ: 📣منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي رفت منطقه. هر بار كه مي آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود. نمي توانست غذا بخورد. مي گفت 👈«دل و روده م را مي سوزاند. همه ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي دادند. هر دفعه مي برديمش بيمارستان، يك سرم مي زدند، دو روز استراحت مي داند و مي آمديم خانه. 📣سال 69 مصدوميتش شديدتر شد. عملي روي منوچهر انجام دادند تا تركش هاي سمي را از بدنش خارج كنند از همان موقع شيمي درماني هم شروع شد. روزها به سختي مي گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر مي شد به طوري كه تا شش ماه نتوانست حركت كند بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. مدتي بيناييش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول هاي زياد تا حدودي بهبود يافت. بدنش پر از تاول بود طوري كه نمي توانست بخوابد. ريه سمت چپش را هم از دست داد و نيمي از روده اش را هم برداشتند. سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي شد و از گوشش خون مي زد... 📣منوچهر كار خودش را مي كرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز مي شد. حتي استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد. تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي كشيد، مي گفت 👈 «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي كنم». منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد... منوچهر بسيار صبور و مهربان بود. با تمام دردي كه داشت هيچوقت اعتراض نمي كرد. "سوره ياسين و الرحمن" و "زيارت عاشورا" را خيلي دوست داشت... 💥 روزهای آخر منوچهر 📣سال 79 سال سخت و بدي بود چرا كه منوچهر ديگر نمي توانست درد را تحمل كند و مي گفت: "از خدا خواستم سخت شهيد شوم ولي ديگر روحم نمي تواند اين دنيا را تحمل كند"... شب آخر در بيمارستان پزشكان گفتند كه ديگر اميدي به زنده ماندن منوچهر نيست. تا صبح كنار منوچهر نشستم و هر دو گريه مي كرديم... صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست كشيد روي خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر!... چرا اين كار را مي كني؟ گفت: "خون شهيد است" 📣 از من خواست تا برايش ليوان آبي بياورم وقتي آوردم روي سرش ريخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع كرد به نماز خواندن حال عجيبي داشت. بعد از نماز دست هايم را گرفت و گفت: اين دستها زحمت زيادي براي من كشيده اند چند بار تكرار كرد. من هم گريه مي كردم و نمي توانستم جوابش را بدهم. منوچهر هميشه مي گفت: نمي خواهم روي تخت بيمارستان شهيد شوم. وقتي پرستار ملافه هاي تختش را عوض مي كرد من و علي او را از تخت بلند كرديم منوچهر دست من را گرفت و يك نگاه به علي و من كرد و چشمانش را بست. 📣خدا صداي منوچهر را شنيد و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت. او در آغوش من و پسرم شهيد شد. منوچهر از جانش براي من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علي هميشه مي گفت: اگر ما در اين دنيا خطا زياد داشته باشيم حداقل از اين بابت خيالمان راحت است كه شرمنده پدر نبوديم. همه ما اين زندگي را مديون افرادي همچون شهيد منوچهر هستيم. هنوز هم ما احساس مي كنيم منوچهر در كنار ماست و ما را مي بيند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس مي كنيم. ...
:👇 🚩به روايت همسرش (3) 💥وداع با فرشته.... 📣از خواب كه بيدار شد، روى لبهاش خنده بود، ولى چشمهاش رمق نداشت. گفت: «فرشته، وقت وداع است.» گفتم: «حرفش را نزن.» گفت: «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاى من بودى مى ‌ماندى توى دنيا؟»... روى تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره‌ ى افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ى شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت مى خوردم كه يكى زد به شانه‌ ام. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايى؟ ببين چقدر مهمان را منتظر گذاشته اى!! 📣 بغلش كردم و گفتم من هم خسته ام. حاجى دست گذاشت روى سينه ‌ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن وقت مى آيى پيش ما. ولى به‌ زور نه.» اما من آمادگى نداشتم. گفت: «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مى كند.» گفتم: «قرار ما اين نبود.» گفت: «يك جاهايى دست ما نيست. من هم نمى ‌توانم دور از تو باشم.»... گفت: «حالا مى خواهم حرفهاى آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزى هست كه روى دلم سنگينى مى ‌كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهى.» پشتش را كرد. گفتم: «مى خواهى دوباره خواستگارى كنى؟» گفت: «نه، اينطورى هم من راحتترم، هم تو.» 📣دستم را گرفت گفت: «دوست ندارم بعد از من ازدواج كنى.» كـسى جاى منوچهر را بگيرد؟ محال بود!! گفتم: «به نظر تو، درست است آدم با كسى زندگى كند، اما روحش با كس ديگر باشد؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس براى من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.»... صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت: «از خدا خواسته‌ ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مى ‌خواست وقتى بروم كه تو و بچه ‌ها دچار مشكل نشويد. الان مى بينم على براى خودش مردى شده. خيالم از بابت تو و هدى راحت است.» ...