همیشه مثل بارون باش
اما هیچ وقت چشم
کسی رابارونی نکن
شاید برایش تنهاترینی
آرزو میکنم چشم کسی بارونے نشه
اگر هم میشه از سرشوق باشه
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔: @nava11
بزرگ شدن
تنها آرزویی بود
که به امتحانش نمی ارزید...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔: @nava11
4_5900048178547265058.mp3
2.95M
#زیارت_نامه
📝زیارت نامه امام حسن عسکری علیه السلام
🎤استاد #صدقی
🌺ویژه #میلادامام حسن_عسکری(علیهالسلام)
#جهاد تبیین
لبیڪ یامهــــــــدے
@nava11
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻
#_کانال_جملات_زیبا
#تلنگر
فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند،
دیروز با خاطراتش مرا فریب داد،
فردا با وعده هایش مرا خواب کرد،
وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود
#_کانال_جملات_زیبا
@nava11
🌸 خوشبختی یعنی "آرامش"
☘ و آرامش، یعنی :
🌸 نیندیشیدن به گرفتاریهایی که
☘ارزش، "اندیشیدن" ندارند...!
#کانال_جملات_زیبا
@nava11
49.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم عاشقان امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
@nava11
#_کانال_جملات_زیبا
🌸🍃🌸🍃
#همه_برنده_باشیم
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم میتوانیم با هم بخوریم با هم رانندگی کنیم با هم شاد باشیم پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»
#_کانال_جملات_زیبا
@nava11
🌸🍃🌸🍃
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیلن خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
#_کانال_جملات_زیبا
@nava11