✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم
جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن
کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم
او در جواب گفت: میدانم
و به زیارت خود مشغول شد
من ابتدا ناراحت شدم
زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد
و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد
بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر
امام رضا علیه السلام از بعضی از
خلاف کاریهای من بپرسد
نمیتوانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!!
با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا
علیهالسلام و آن جوان در مقابل من
اگر بدتر نباشم بهتر نیستم
بعد از چند لحظه همان جوان
کنار من نشست و گفت: حاج آقا
به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟
من دلیل آوردم و او قبول کرد
پیش خود فکر کردم چون روح من
در مقابل امام رضا علیهالسلام تسلیم شد
خداوند هم روح این جوان را
در مقابل من تسلیم کرد
✍ برگرفته از خاطرات
#حجتالاسلامقرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهـی
در سکوت شب
تمام سختی روزمان را
به تو می سپاریم
سلامت را ارمغان فردای
من و دوستانم کن
و همزمان با طلوع آفتاب فردایت
هدیه ای الهی از نوع آرامش خودت
به زندگی همه ما هدیه فرما
شبتـ🌙ـون زیبـا و در پنـاه خـدا🌟
مداد سیاه
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
🆔 @dastanak_ir
🔹مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
🔹مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم ميشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir