🔷 ۱۹ مرداد سالروز شهادت شهید حسین لشکری گرامی باد (قابل توجه غربگرایان وطن فروش و ورزشکاران المپیکی ایران که با تابعیت دیگر کشورها به میدان آمدند)!
🔸او اولین اسیر ایران در جنگ با ارتش بعث و آخرین اسیر آزاد شده توسط آنها بود! وی در ۲۷ شهریور ۵۹ (سه روز قبل از آغاز رسمی جنگ) برای بمباران پاسگاههای ایرانی اشغال شده به پرواز درآمد و با اصابت موشک به هواپیمایش مجبور به خروج اضطراری و نهایتاً اسارت شد.
🔸صدام به او پیشنهاد میدهد که در ازای دریافت تابعیت هر کشوری که بخواهد و به همراه دریافت بهترین امکانات مادی برای زندگی، در مقابل دوربین برود و بگوید که این آنها و ایران بوده که شروع کننده جنگ بوده اند! اما او عِرق ملی و وفاداری به وطن را با هیچ چیز عوض نکرد و سال ها تن به اسارت در سلولهای انفرادی داد!
🔸سرانجام ارتش بعث برای انتقام از او به سبب نافرمانی در مقابل دستور صدام، وی را به یک اردوگاه مخفی و به دور از نظارت صلیب سرخ برد و او تا سال ۷۴ از خانواده اش هیچ خبری نداشت و نهایتاً در سال ۷۷ به عنوان آخرین اسیر ایرانی آزاد شد تا در سال ۸۸ و به علت عوارض ناشی از شکنجه زمان اسارت در خاک وطن به شهادت برسد!
🔸بله، این شهید بزرگوار قبل از انقلاب دانشجوی دانشگاههای آمریکا بود اما پیشنهاد بیشرمانه دشمن را رد کرد تا نام و یادش امروز موجب رسوایی ورزشکاران وطن فروش المپیکی ایران شود که به خاطر اندکی پول، هزاران دروغ و تهمت را در نزد جهانیان علیه ملت خود گفتند!
♦️روی شما وطن فروشان سیاه و شادی روح شهید لشکری صلوات.
✍علی جهانبخش، قاضی دادگستری
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
.
💠 توسّل به آقا امام زمان (عج)
حضرت آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى خود از قول يكى از اعاظم نجف نقل مى فرمايد:
ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت وملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام عازم وطن خود كه شهرى است در نزديكيهاى مشهد گرديديم.
آب و هواى آنجا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش شدّت پيدا كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند واقع نشد و در آستانه مرگ قرار گرفت.
من در بالين او بودم و بسيار پريشان شدم و ديدم عيالم در اين وقت فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن كرد و خودش برگشت
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد. فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان (عج) پيدا كردم و عرض كردم:
يا ولى اللّه! همسر من را شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است. و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم.
سپس به اطاق عيالم آمدم. ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدى؟ چرا نگذاشتى؟
من متوجّه نشدم چه مى گويد و تصوّر كردم كه حالش بد است. بعد كه قدرى آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّه خود را براى من نقل كرد و گفت:
عزرائيل براى قبض روح من با لباسى سفيد آمد و بسيار زيبا و آراسته بود. به من لبخندى زد و گفت: حاضر به آمدن هستى؟ گفتم: آرى!
بعداً اميرالمؤ منين عليه السلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى نمودند و به من فرمودند: من مى خواهم بروم نجف، مى خواهى با هم به نجف برويم؟
گفتم: بلى! خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم. من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم.
همينكه خواستم با آن حضرت از اطاق خارج شوم ديدم كه آقا امام زمان (عج) آمدند و تو هم دامان امام زمان (عج) را گرفتهاى.
حضرت امام زمان (عج) به آقا اميرالمؤمنین
عليه السلام فرمودند: اين بنده به ما متوسّل شده، حاجتش را برآوريد!
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سر مبارك را پايين انداخته و به عزرائيل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤمن كه متوسّل به فرزند ما شده است برو تا موقع معيّن!
و آنگاه اميرالمؤمنين عليه السلام از من خداحافظى كردند و رفتند.
چرا نگذاشتى بروم؟
📔 معادشناسى: ج۱، ص۲۸۸
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia