4_5936174273755350612.mp3
3.44M
🎙حجت الاسلام عالی
🔸ویژه وفات حضرت زینب (سلاماللهعلیها)
#حیا #عفت #حجاب
#داستان #امام_زمان
#شیخ_حسنعلی_تهرانی
#وفات_حضرت_زینب
@Menbaraali
🍸مشروب خورده بود و مست کرده بود و داد و فریاد می کشید، رسید به تابلو هیئت ما، شب اول قدر بود، با همون شیشه که دستش بود محکم زد و تابلو هیئت مارو شکست... 😔و شروع کرد به فحش دادن و هی می گفت جمع کنین این بساطتون روووو
❌ (این #داستان #واقعی...)❌❌
به بچه ها گفتم کاریش نداشته باشین بذارین بره... مست متوجه نیست...
بعضیا با صدای آروم بهش فحش میدادن!!!😐 نمیدونم چرا ولی یاد سفارش امام صادق افتادم که برای گناهکار دعا کنین هدایت شه (با خودم گفتم چقدر سخته بخدااا آدم اذیت بشه ازشون فحش بخوره و بعدش هم دعا کنه؟!!!)
با این حال که سخت بود به بچه ها گفتم امشب براش دعا کنیم؟؟ 🤔
مسخره ام کردن که این مگه آدم میشه؟؟؟
گفتم : بیاییم توکل کنیم دعا کنیم ما وظیفه مون رو انجام بدیم دیگه، هااا؟
گفتن: بااااااااش😒
خیلی عجیب بود! یک روز نشد دوباره پیداش شد و منو پیدا کرد، بغض کرده بود و خیلی شرمنده😞 .... گفت من .... اضافی خوردم غلط کردم ، گفتم عزیزم به من ربطی نداره مجلس مال اهل بیت بوده ،،، زد زیر گریه گفت چطور جبران کنم؟؟؟
گفتم می تونی تابلو رو درست کنی؟!
گفت آره که درست می کنم ، اصن یک شب شام هم می خوام بدم همرو قبوله؟ یه شب شام هیئت امام علی با من؟😢
گفتم چه عااالی شغلت چیه؟ گفت: برق ساختمون
گفتم میای به جلسه ما؟؟؟
گفت نه تو نمیام جای من نیست...
گفتم : هست پاشو بیا
گفت : نه من یه گناهایی کردم که روم نمیشه...
گفتم : اگر نیای تو جلسه شب قدر شامتم قبول نمی کنم🤨
گفت: باشه پس میام ولی زشت نیست من دست و صورتم خالکوبیه😰
گفتم : تو بیا میزبان من و رفیقام نیستیم که !!! خداست
... اومد ...
خیلی عجیب شد اون شب ! صدای گریه این دوستمون از هممون بیشتر بود به پهنای صورت گریه میکرد 😭 بلند بلند فریاد میکشید خدایا غلط کردم، از صدای گریه اون بچه ها گریه می کردن😭😭
اون شب قدر گذشت.... بعد از دو سال اتفاقی دیدمش پشت فرمون پژو پارس، خیلی شاد و سرحال بود و بلند سلام کرد و گفت: حاجیییییی مشروب رو خیلی وقته گذاشتم کناااار نمازامو می خونم و عجیب برکتی افتاد تو کارم😎 مادرم همش داره برام دعا می کنه، الان می فهمم اون زندگی قبل شب قدر چقدر بازی کثیفی بود الان دو ساله زنده شدم ....
✅ این داستان واقعی بود و دوست داشتم باهات به اشتراک بذارم...
آره رفیق هدایت دست خداست ولی یه جاهایی منو شما رو آزمایش می کنه با رفتارهای بقیه، فحش بدیم یا دعا کنیم براشون😊
به نقل از ؛ سیدکاظم روحبخش
http://eitaa.com/bandegizendegi
🛑کپی و بازارسال مطلب بدون ذکر لینک کانال جایز نیست⛔️
.
💎 انسان تکامل یافته
روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا میپخت. أباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند،
ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه اجاق نهاده بود، سرنگون شد ولی قطرهای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت.
طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
بار دیگر سلمان آن را سر جایش گذاشت.
اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: أباذر چرا وحشت زده هستی؟
أباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.
حضرت فرمود:
ای أباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را میداند، خواهی گفت:
رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.
سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست.
.
.
.
در صورت تـمایل میتـوانید
برای مطالعه داستان هایی
از زندگانی مـعـصومـین (ع)
کـانـال "داسـتـان شـیـعـه" را
دنبال و همراهی نمائید.👇
🔰 @ DastanShia
#داستان #سلمان
.
.
❣️دوستی امیرالمؤمنین (ع)
عبد الله بن عباس، عموزاده و صحابه علی (علیه السلام) نقل میکند:
سلمان فارسی را در خواب دیدم و از او پرسیدم:
تو سلمان هستی؟ گفت: آری.
- تو مگر آزادهٔ رسول خدا نیستی؟
- چرا من همانم.
در این وقت دیدم بر سر او تاجی از یاقوت است و لباسهای زیبا و زیورها بر تن دارد.
به او گفتم:
ای سلمان! این مقام و منزلت نیکویی است که خداوند به تو عنایت کرده؟ گفت: آری.
به او گفتم: در بهشت پس از ایمان به خدا و پیامبر او، چه چیز را برتر از چیزهای دیگر دیدی؟
در جواب گفت: لیس فی الجنة بعد الایمان بالله و رسوله (صلیاللهعلیهوآله) شیء أفضل من حب علی بن أبیطالب (علیه السلام) فی و الاقتداء به:
در بهشت پس از ایمان به خدا و پیامبر او (صلیاللهعلیهوآله) برترین چیزها دوستی علی بن أبیطالب و پیروی از او است و برتر از آن چیزی نیست.
.
.
.
در صورت تـمایل میتـوانید
برای مطالعه داستان هایی
از زندگانی مـعـصومـین (ع)
کـانـال "داسـتـان شـیـعـه" را
دنبال و همراهی نمائید.👇
🔰 @ DastanShia
#داستان
.
4_5936174273755350612.mp3
3.44M
🎙حجت الاسلام عالی
🔸ویژه وفات حضرت زینب (سلاماللهعلیها)
#حیا #عفت #حجاب
#داستان #امام_زمان
#شیخ_حسنعلی_تهرانی
#وفات_حضرت_زینب
✅کانال منبرهای عالی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2043084812Ca801717571
#داستان
خانمی بدحجاب، جلوی یکی از علما رو گرفت و از ایشون سوال کرد: اگه یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر میرسه؟! چرا اینقده شماها گیر میدین؟
عالم جواب داد: اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر میرسه؟ قطعا خیـر. ایـن تـار مـو، حتـی مـزه و طعـم غـذا رو هـم تغییـر نمیده، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه، از چشمشون میافته.
حالا بذار یه داستان قشنگِ تاریخی هم برات بگم👇
عالم گفت: روزی یکــی از یــاران امــام صادق علیهالسلام خدمــت ایشــان رســید و گفــت: در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام صــادق علیهالسلام فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـران قیمـت بگـذرم!
امـام صــادق علیهالسلام فرمودنـد:
آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچک اسـت، موش نیست. ایـن دین است کـه در نظـر تو کوچک است.
حالا خانم بزرگوار: وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید، متوجـه میشیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود، اهمیتـی نداشـته باشـه، امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت.
با این نگاه، بیرون آمدن یـک تـار مـو،
جلوی نامحـرم هـم مهـم میشود.
✋راهنمای مباحث عفاف کانال
https://eitaa.com/fatemi222/3683
#داستان
خانمی بدحجاب، جلوی یکی از علما رو گرفت و از ایشون سوال کرد: اگه یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر میرسه؟! چرا اینقده شماها گیر میدین؟
عالم جواب داد: اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر میرسه؟ قطعا خیـر. ایـن تـار مـو، حتـی مـزه و طعـم غـذا رو هـم تغییـر نمیده، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه، از چشمشون میافته.
حالا بذار یه داستان قشنگِ تاریخی هم برات بگم👇
عالم گفت: روزی یکــی از یــاران امــام صادق علیهالسلام خدمــت ایشــان رســید و گفــت: در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام صــادق علیهالسلام فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـران قیمـت بگـذرم!
امـام صــادق علیهالسلام فرمودنـد:
آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچک اسـت، موش نیست. ایـن دین است کـه در نظـر تو کوچک است.
حالا خانم بزرگوار: وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید، متوجـه میشیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود، اهمیتـی نداشـته باشـه، امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت.
با این نگاه، بیرون آمدن یـک تـار مـو،
جلوی نامحـرم هـم مهـم میشود.
✋راهنمای مباحث عفاف کانال
https://eitaa.com/fatemi222/3683
✍ #داستان _آموزنده...
خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم . از او داراى سه فرزند شدم. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تااز آنها مواظبت كنيم مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم
يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند... 👌👌👌
#داستان
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود
عروس مخالف مادر شوهر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن...
مادر با چشمانی اشک بار و دستانی لرزان
دست به دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هستی...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگیات قسم میدهم...
پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست...
ندا آمد: ای موسی(ع)...!
مهر مادر را میبینی...؟
با اینکه جفا دیدہ ولی وفا میکند...
بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربانترم...!!!
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:
من دیناری ندارم و چون بینهایت گرسنه بودم چارهای جز این نداشتم.
مدیر رستوران گفت:
به شرطی دست از سرت برمیدارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آنها هم بیاوری!
آن مرد خندید و گفت:
متأسفم، قبلاً به آن رستوران رفتم و او هم همین خواهش را از من کرد و میبینید که مطابق دستورش عمل کردهام.“
نکتهی اخلاقی: دنیای بهتری میداشتیم و صلح و برادری میان انسانها برقرار میشد
اگر هر فرد در تنظیم روابطش با دیگران اصل «آن چیز که برای خود نمیپسندی برای کسی مپسند» را آویزهی گوش خود میکرد.
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا