#داستان
#خدایی_مهربانترازمادر
جوانی بسیار مغرور و از خود راضی بود، همواره مادرش را رنج می داد، بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی ماردش را که بر اثر پیری و ضعف، توان راه رفتن نداشت، به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا نهاد، تا طعمه درندگان بیابان شود،
هنگامی که مادر را در آنجا نهاد و از آن بالا کوه سرازیر شد تا به خانه باز گردد، مادرش در این فکر افتاد مبادا پسرم در مسیر پرتگاه کوه بیفتد و بدنش خراش بردارد و یا طمعه درندگان گردد! برای پسرش چنین دعا کرد:
خدایا! پسر را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ کن، تا به سلامت به خانه اش باز گردد.
از سوی خداوند به موسی علیه السلام خطاب شد: ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین.
ببین مهر مادر چه ها می کند؟
جفا دیده اما دعا می کند
موسی علیه السلام به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش و خروش آمد، که به راستی مادر چقدر مهربان است.
ولی نه به زودی از خداوند به او وحی کرد که: ای موسی! من به بندگانم مهربانتر از مادرم هستم.
دوباره خطاب آمدی بر کلیم
ز سوی خدای غفور و رحیم
که موسی از این مادر دلپریش
منم مهربانتر به مخلوق خویش
ولی حیف کاو خودستایی کند
ندانسته از من جدایی کند
در عین بدی من از آن دل خوشم
که با توبه ای ناز او می کشم
📚سرگذشتهای عبرت انگیز
✍محمد محمدی اشتهاردی
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686