#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_ششم(بخش اول)
*مجروحيت*
✔️راویان:مرتضي پارسائيان، علي مقدم
🔸همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي
از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها
نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
🔸ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت.
من هم به دنبال او راه افتادم.
🔸در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او موقعيت مناســبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد.
🔸اما اتفاق عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موج گرفتگي پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد ميزد: ميُكشمت عراقي!
🔸ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!
چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
آهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده.
🔸يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.
بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود
گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت.
🔸چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شد و به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد.
لحظه اي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچه ها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره يكي از بچه ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم!
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي
زمين افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دويدم.
🔸درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت (داخل دهان)و يك
گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريبًا بيهوش روي زمين افتاده بود.
داد زدم: ابراهيم!
🔸با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به بهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي
پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.
بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم... نه، خدا نكنه، از
طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_ششم(بخش دوم)
*مجروحیت*
✔️راویان:مرتضی پارسائیان،علی مقدم
🔸پزشــك بهــداري دزفول گفت: گلولــه اي كه به صورت خــورده به طرز معجزه آسائي از گردن خارج شده، اما به جايي آسيب نرسانده. اما گلوله اي كه به پا اصابت كرده قدرت حركت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده.
از طرفي زخم پهلوي او باز شده و خونريزي دارد. لذا براي معالجه بايد به تهران منتقل شود.
🔸ابراهيم به تهران منتقل شد. يك ماه در بيمارستان نجميه بستري بود. چندين عمل جراحي روي ابراهيم انجام شــد و چند تركش ريز و درشــت را هم از بدنش خارج كردند.
🔸ابراهيــم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارســتان به ســراغ او آمده بود گفت: با اينكه بچه ها براي اين عمليات ماهها زحمت كشيدند و كار اطلاعاتی كردنــد. اما با عنايــت خداوند، مــا در فتح المبین عمليــات نكرديم! ما فقط راهپيمائي كرديم و شعارمان يا زهرا(س)بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت خود خانم حضرت صديقه طاهره (س)بود.
ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان(عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند. نسيم خنكي هم مي وزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف
مقر توپخانه رســيدم.
🔸 در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي
رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكه تكه شود تا بتوانم نسبت به اين مردم اداي دين كنم!«
🔸ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در اين مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود.
#پایان_قسمت_پنجاه_و_ششم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686