#عاشقانه_شهدا
روزی که #مهدی میخواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید. گفتم: نه ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد...
مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زندهای هنوز؟ بچه هم زنده است گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمدو چهار روز بعد #ابراهیم آمد...
بدون اینکه سراغ بچه برود آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمیپرسی گفت: تا خیالم از #تو راحت نشود نه!
وقتی به خانه میآمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم همه کارها را #خودش میکرد. لباسها را میشست، روی در و دیوار اتاق پهن میکرد. #سفره را همیشه خودش پهن میکرد. جمع میکرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود.
#شهید_محمدابراهیم_همت
◇ سیره شهدا ◇
❤️ @navayehshahid