#داستان_های_کوتاه
#تلنگرانہ
همه مشغول صحبت بودند..
هرکسی درباره موضوعی صحبت میکرد
ساکت نشسته بودم..
کمی گذشت تا منم کم کم شروع کردم به صحبت کردن..!
انقدر گرم صحبت شده بودم که صداهایی که از درونم میومد رو نمیشنیدم...
اون صدای که میگفت: نباید با نامحرم حرف بزنی و بخندی...!
کاملا گرم صحبت شده بودم.
دوباره اون حس بد یهویی اومد سراغم
اون حسی که بعد چند ماه پیداش شد
نباید اینجوری میشد...
بدترین حس های دنیا یهویی توی دلم انباشته میشد و این توی شاید 2 دقیقه صورت میگرفت...!
این نشون میداد به من که داره روحم آلوده میشه....
آلوده فردی به اسم شیطان.
چون روحی که با خدا و اهل بیت باشه هیچ وقت این اتفاق براش نمی افته💔
نمیدونم قدرت شیطان چقدر زیاد شده بود...
یا من خیلی کم قدرت..
ولی فقط تونستم تاحدی خودمو از بحث بیرون بیارم و تنها چیزی که رعایت کردم این بود که نگاهم و کنترل کنم!!
من متوجه شکسته شدن دل امام زمانم شدم و ساکت نشدم..!
وقتی داشتم چادرم و سرم میکردم دلم شکست....
اینکه حرمت این چادر و نمیتونم نگه دارم...
نکنه حضرت مادر منو نبخشه..!
نباید اینجوری میشد.
شب شده بود و من هنوز فکرم درگیر بود....
که شاید خدا این مهمونی رو ترتیب داد تا منو امتحان کنه!
از اینکه از این امتحان سرشکسته بیرون اومده بودم دلم سخت گرفته بود..
از اینکه انقدری نتونستم ساکت باشم و با هیچ نامحرمی هم کلام نشم چه برسه بخندم..
سخت دچار عذاب وجدان شده بودم
تصمیم گرفتم به خودم و امام زمان یک قول بدم.
قول مردونه.!
از اون قول هایی که بچگی ها میدادیم و تا تهش پای حرفمون بودیم.... و
قول دادم که حواسم رو به حرفام و رفتارم جمع کنم...!
ازش خواستم منو یاریم کنه...
سخت است اما میشود.
راه شیطان چیزی جز مریضی روحی نداره.!
تنها کاری که میکنه اینه با لذت های سطحی تورو کم کم بکشونه ته لجنزار.....
و تو آنقدر غرق میشی در لذت که متوجه نمیشی دارن اون کارها تورو به یک لجنزار میکشونن.....
کارش همینه تورو از راه خدا بیاره بیرون و تورو نابود کنه.....
تمام شب رو به این فکر کردم.!
لحظه ای فکر دل شکسته و صورت گریان امام زمانم یادم نمیرفت!
ارزشش رو نداشت،
به هیچ وجه ارزشش را نداشت.. 💔
که دل خودم را شاد و صورتم را خندان کنم.... اما دل امام زمانم را بشکنم و صورتش را گریان...
نباید دیگه تکرار بشه..
این مهمه و نه اینکه همش غصه بخورم 🙂
جبران کردن همیشه از غصه خوردن بهتره ✨
❥•ʝσɨŋ↷
❤️°•| @navayehshahid
#تلنگرانہ
#داستان_های_کوتاه
آرایشگر و امام رضا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
هنگامیکه امام رضا علیه السلام به سمت مرو میآمدند بعد از نیشابور کاروانسرایی رسیدند و کاروان متوقف شد.
بر اساس دستور مأمون، ماموران اجازه ارتباط گیری مردم با امام را نمیدادند تا اینکه پیرمردی عاشق امام رضا ـ علیهالسلام ـ شغل و هنر خود را بهانه کرد تا امام زمان خویش را ببیند. 🌸
او به بهانه اصلاح و آرایش سر و صورت امام رضا ـ علیهالسلام ـ خود را به حضرت رساند و توفیق دیدار امام زمانش را به دست آورد و امام رخصت دادند و مشغول کار شد.
پیرمرد هنگام آرایش موهای امام، از اشتیاق دیدن آن حضرت صحبت میکرد که یک لحظه فکر کرد:< ای کاش از امام تقاضای اجرت کند>
تا این فکر به ذهنش رسید، در همان لحظه امام رضا ـ علیهالسلام ـ با اشاره به سنگی که بهوسیله آن قیچی خود را تیز میکرد آن را تبدیل به طلا کردند.
این پیرمرد بامعرفت به امام عرض کرد: ای امام رئوف، من اجرت دنیوی نمیخواهم من صباحی بیش زنده نیستم؛ چرا که عمر خود را گذراندهام ؛ من پیراهنی از شما میخواهم که با آن نماز خواندهاید و عبادت خدا را کردهاید تا کفنم باشد و خداوند بهواسطه آن عذاب و فشار قبر را از من بردارد. 💔😔
امام رضا ـ علیهالسالم ـ دستور دادند که یکی از لباسهایشان را به پیرمرد بدهند، در این لحظه پیرمرد به ذهنش رسید تا درخواست دیگری داشته باشد پس گفت: ای مولی! من از سکرات موت میترسم و بزرگواری کنید و لحظه مرگ در کنار من باشید که امام پذیرفتند.🙂❤️
پیرمرد با خوشحالی لباس و وسایل سلمانی خود را بدون نگاه به سنگ طلا برداشت و خداحافظی کرد. آن حضرت فرمودند: سنگ طلایت را بردار ما آنچه را که دادیم
پس نمیگیریم. ❌
(این خاندان، خاندان کرم هستند تا کسی را راضی نکنند دست از بخشش و کرم
برنمیدارند مخصوصاً که لقب رضا ـ علیهالسلام ـ را خداوند متعال به ایشان عنایت
فرموده است.)
روزی اطرافیان امام دیدند حضرت رضا ـ علیهالسلام ـ فرمودند: »لبیک لبیک لبیک« و بعد از آن هرچه به دنبال آن حضرت گشتند ایشان را نیافتند تا اینکه آن حضرت آمد و ماجرای این پیرمرد سلمانی را تعریف کردند و فرمودند اکنون لحظه جان دادن او بود. من هم بر بالینش حاضر شدم تا به آسانی جان داد.🦋
همای سعادت، همائی واعظ، ص ۱۱
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
منبع متن :داستان های پند آموز
❥•ʝσɨŋ↷
❤️°•| @navayehshahid
#داستان_های_کوتاه
عرفا چگونه بودند؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
جوانی پارچه ای را نزد پیرمرد خیاط برد واز او خواست با آن پارچه کت و شلوار برایش بدوزد خیاط قبول کرد ،.
اجرت کار ۱۵ تومان مشخص شد و جوان چند روز بعد برای تحویل لباسش آمد و مبلغ ۱۵ تومان پرداخت کرد پیر مرد خیاط با لبخند ۵ تومان پس داد وقتی جوان علت را جویا شد گفت: ما طی نمودیم اجرت ۱۵ تومان باشد و من راضی هستم چرا ۵ تومان پس دادید ؟
پیرمرد خیاط گفت گمان میکردم این کت و شلوار یک روز و نیم کار میبرد ولی یک روزه تمام شد دستمزد من در یک روز ده تومان کافی است . 😇
این گونه میشود پیرمرد خیاطی میشود شیخ رجبعلی خیاط و حضرت امام عصر برای دیدنش به مغازه اش میرود و با او نشست و برخواست میکند😍
📚کیمیای محبت
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
منبع:داستان های پند اموز
❥•ʝσɨŋ↷
❤️°•| @navayehshahid
#داستان_های_کوتاه
#تلنگرانہ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوطالب علاقه شدیدی به حضرت محمد(ص) داشت. ✨
در خانه خود او را بر فرزندان و سایر اهل خانه ترجیح می داد.
اتفاقی پیش آمد که بر علاقه اش نسبت به او افزود و سعی خود را در حفاظت و مراقبت از جان او دو چندان کرد. 😌
آن اتفاق، سفر تجارتی ابوطالب به شام بود. هنگام حرکت، محمد(ص) که هنوز دوازده بهار از عمر او نگذشته بود زمام شتر عمو را گرفت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «عمو جان، مرا به که می سپاری؟»🥺
ابوطالب از این جمله اندوهگین شد و تصمیم گرفت برادرزاده اش را همراه خود ببرد.
او را بر روی شتری که خود سوار بود جای داد و با خود به شام برد، در طول مسیر به محلی به نام «بصری » رسیدند. دیری در آن جا بود و راهبی نصرانی در آن سکونت داشت. رهبانان دیگر برای دیدار ازراهب بزرگ به آنجا می آمدند.
هر سال قافله ای از قریش از آن محل می گذشت و راهب به آنها اعتنایی نمی کرد. در آن سال بر خلاف گذشته، راهب از اهل قافله دعوت به عمل آورد و آنها را اطعام داد.🙂
راهب متوجه ابری ☁️شد که بر فراز قافله قریش سایه افکنده است.
دانست کسی در میان این جمع مورد عنایت خدای بزرگ است.⭐️
اهل قافله پس از آن که به دعوت راهب وارد صومعه شدند، راهب دید ابر از حرکت باز ایستاده است. سؤال کرد: «آیا کسی از قافله بیرون مانده است؟»🤔 گفتند: «کودکی نزد شتران و بارها مانده است.»
راهب گفت: «بگویید او هم داخل شود.» محمد(ص) وارد شد. راهب قامت او را به دقت نظاره کرد. یکی از اهل کاروان خطاب به راهب گفت: «در گذشته از ما پذیرایی نمی کردی، آیا پی آمدی روی داده است که ما را به حضور پذیرفته ای؟»🧐
راهب در پاسخ گفت: «آری چنین است. شما اینک میهمان من هستید»😇
پس از آن که اهل کاروان غذا خوردند و متفرق شدند، راهب با ابوطالب و حضرت محمد (ص) در کنجی در خلوت به گفتگو نشستند. راهب خطاب به محمد(ص) گفت: «ای پسر، تو را به لات و عزی - دو بت بزرگ در مکه - قسم می دهم که هر چه را می پرسم پاسخ گویی.»
حضرت محمد فرمود: «لا تسالنی باللات و العزی فوالله ما ابغضت شیئا قط بغضهما; با سوگند به بت لات و عزی از من چیزی سؤال نکن. به خدا قسم به هیچ چیزی مانند آنها بغض و عداوت ندارم.» راهب گفت: «پس تو را به خدا قسم می دهم سؤالات من را پاسخ گویی.» حضرت محمد(ص) گفت: «از هر چه می خواهی سوال کن.»✨
سپس راهب مطالبی درباره حالات حضرت، از خواب و بیداری و سایر کارهایش پرسید.
حضرت همه را همانگونه که راهب فکر می کرد و در انجیل و سایر کتابها درباره پیغمبر خاتم خوانده بود، پاسخ داد.🌸 سپس تقاضا کرد که بین دو شانه او را ببیند.
راهب مهر نبوت را میان دو شانه حضرت مشاهده کرد. بعد سؤالاتی از ابوطالب کرد. از او پرسید: «این پسر با تو چه نسبتی دارد؟
گفت: «فرزند من است » 😊
راهب گفت: «او فرزند تو نیست » ابوطالب گفت: «او فرزند برادر من است » راهب پرسید:«پدرش کجاست؟»🤨 ابوطالب گفت: «پدرش در هنگامی که مادرش او را آبستن بود از دنیا رفت.» راهب کلام ابوطالب را تصدیق کرد و گفت: «او را به مکه بازگردان و در حفظ او از دست یهود کوشا باش.🦋
«فوالله لئن راوه و عرفوا منه ما عرفت لیبغنه شرا فانه کائن لابن اخیک هذا شان عظیم فاسرع به الی بلده;
به خدا سوگند، اگر یهود به او دست یابند و آنچه من درباره او دانستم بدانند، با وی دشمنی خواهند کرد و او را می کشند. این کودک آینده بسیار روشن و درخشانی دارد، سریع او را به شهرش برگردان.💞
ابوطالب این داستان را به شعر درآورده است. دو بیت آن را می آوریم.
ان ابن امنة النبی محمدا عندی یفوق منازل الاولاد لما تعلق بالزمام رحمته و العیس قد قلصن بالازواد
محمد پسر آمنه که پیامبر است، مرتبه اش نزد من از فرزندانم بیشتراست.
هنگام سفر عنان مرا گرفت; در آن حال که مانند گیاهان پیچنده بر من پیچیده بود، بر او شفقت ورزیدم.🌼
در فداکاری و ایمان ابوطالب همین بس که ابن ابی الحدید درباره اش چنین اشعاری به ثبت رسانده است:
و لولا ابوطالب و ابنه لما مثل الدین شخصا فقاما فذاک بمکة آوی و حامی و هذا بیثرب جس الحماما تکفل عبد مناف بامر و اودی فکان علی تماما
اگر ابوطالب و فرزندش علی نبود، ستون دین برپا نمی شد.❌
ابوطالب در مکه از دین خدا حمایت کرد و به آن پناه داد; و علی در مدینه کبوتر دین را به پرواز درآورد.
ابوطالب کاری را در دست گرفت و چون درگذشت علی آن را به اتمام رسانید.
📚منبع:(1)سیره ابن هشام، ج 1، ص 191، سیره حلبی، ج 1، ص 191; طبقات الکبری لابن سعد، ج 1، ص 129; تاریخ طبری، ج 2، ص 32; الغدیر، ج 7، ص 342.
(2)الغدیر، ج 7، ص 343 به نقل از تاریخ ابن عساکر، ج 1، ص 269 و دیوان ابوطالب، ص 33.
(3)شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 14، ص 84.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
منبع:داستانهای پند آموز
❥•ʝσɨŋ↷
❤️°•| @navayehshahid