🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ #قسمت_پنجم
عجب پروندهای! کوچکترین #عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم...
در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه #احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند.
چون خواستم #سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید #سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من #نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.
رومان این را گفت و رفت..
هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای #عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر...
تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در #دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.
در همین حال یکی از آن دو #جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند.
لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
از شدت ترس و #وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند. سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.
درست در همین #لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای #شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید. و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت #محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد...
نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از #بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.
با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.
از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار #مسرور و خوشحال بودم.
سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته #نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.
با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آنها #رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.
سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر میشد.
در حالیکه پرونده #اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...
✍ادامه دارد..
#شب_های_جمعه_زیارتی
#سفر_نامه و #صفر_نامه
#قسمت_پنجم
نگاه می کنم آنسو که تل زینبیه ست
نگاه من نگران است حس خواهریَ است
به سمت تل بروم مشکلم فقط حلّ است
مرور روضه باز این نگاه بر تلّ است
نگاه من به نگاهش گره خورد امشب
مرا دوباره به دنبال خود برد زینب
نشسته پیش برادر هنوز هم زینب
و دارد این در و دیوار ذکر او بر لب
مرددم که زیارت بخوانم از این دور
و یا که پیش روم تا ضریح ، تا لب نور
مرددم و چقدر این دو راهی ام عشق است
همین که توی خیالم بخواهی ام عشق است
زینت کریمی نیا (شیدای زینب )
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
💠#کانال_وابرگروه_نوای_ذاکرین💠
کانال⬇️
Eitaa.com/navayehzakerin2
ابرگروه⬇️
https://eitaa.com/joinchat/954466766C8b9b885ce9
@Aaramesh42خادم کانال
╚═══💫💎═╝