eitaa logo
﷽عیــارمعـــرفت﷽
5هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
12.6هزار ویدیو
63 فایل
سعی می کنیم بهترین باشیم و خوشحالیم که بهترینها ما رو انتخاب کرده اند.... 👈اگر مطالب زیبا یا انتقاد و پیشنهادی برای کانال عیار معرفت دارید به ایدی زیر پیام بدید... @mjn0ne313
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی از شهر خود به شهری دور دستی سفر نمود. چون به دروازۀ شهر رسید مردی که در دروازه شهر گدایی می کرد توجه او را جلب کرد. او همان مرد جوانی بود که چند سال قبل در شهر او بساط گدایی پهن کرده بود. نزدیک شد و نزد او نشست. ماجرا را از او سؤال کرد. گدا گفت: من گدایی دوره گرد هستم. هرگاه در شهری بساط می کنم برخی از مردم کنجکاو می شوند تا مرا بشناسند و در مورد نیاز من تحقیق کنند، من هم چاره ای ندارم قبل از این که در آن شهر به دروغگویی مشهور شوم، آن شهر را به سمت شهر دیگری که مرا نمی شناسند ترک کنم. آن مرد دست گدای دوره گرد را گرفت و او را به مسجد برد و به او گفت: نیازت را فقط و فقط به خدای خود بگو نه خَلق خدا... تا تو را تا اَبد بی نیاز کند. برو و به درگاه خداوند استغفار کن، زیرا که با گدایی کردن قصد داری خدا را نزدِ مردم به تنگ نظری در بخششِ روزی، متهم کنی. بدان! شرک به خداوند چیزی جز آوارگی و فلاکت ندارد و این چنین خداوند انسان را در دنیا و آخرت خوار و ذلیل می سازد‌. ✍حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣? ╰┈➤@naze_eshgh✍       · · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
مادری فرزند جوان اش را می گفت: پسرم نماز بخوان. پسر می گفت: مادرم مگر نمی گویی خداوند بلند مرتبه است، او چه نیازی به نماز من دارد؟ روزی مادر فرزند را دستمال مرطوبی داد و گفت: پسرم گچ هایی که پای تخته سیاه می ریزند، آنها را با این دستمال جمع کن و برای من بیاور... پسر سوال کرد: مادر این کار یعنی چه؟ چه سودی دارد برای تو، به چه دردت می خورد؟ مادر گفت: پسرم حرف مادر گوش کن بعد علت را بر تو می گویم. پسر طبق امر مادر دستمال خیس را گرفت و گچ های ریز ریخته شده پای تخته را با آن جمع کرد و نزد مادر آورد. مادرش گفت: پسرم در آن چه اطاعت کردی و بر من آوردی، مرا هیچ سودی نبود بلکه سودش برای تو بود که این گچ ها با باد و حرکت کسی در هوا پخش نشود و در ریه های تو دلبند من برود و تنگی نفس بگیری... پس بدان هر کاری که بزرگتری، ما را بر انجام آن امر کند نفع ما در آن است نه نفع او. خداوند متعال هم امر بر نماز خواندن مان کرد تا ما را از گناه کردن دور کند ولاغیر. گناه نکردن ما نه نفعی به او می رساند و نه گناه کردن ما ضرری بر او دارد. خداوند وقتی امر می کند غیبت نکن می خواهد ما در آرامش زندگی کنیم و عزیز خلق باشیم، وقتی می گوید: روزه بگیر می خواهد ما شکم پرست نباشیم و در جایی غذایی دیدیم برای لقمه ای غذا، خود را خوار کنیم... ✍حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣? ╰┈➤@naze_eshgh✍       · · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
✍💌 دو برادر هر روز صبح قرآن می خواندند. برادر بزرگ‌ تر هر روز یک جزء روخوانی می کرد، ولی برادر کوچک هر روز چند آیه می خواند و تدبر می کرد. برادر بزرگ تر به برادر کوچک تر همیشه تلاوت زیاد خود را به رخ می کشید. تدبیر به پدر دادند که کدام یک درست می خوانند؟ پدر گفت: برادری که یک جزء می خواند و قرآن را می بندد گویی به باغی زیبا و بزرگ رفته است و وقتی قرآن را تمام و می بندد از آن قرآن بهره اش تا همان جاست. ولی برادری که تدبر می کند او هم به باغ رفته است ولی میوه ای می چیند و با خود به بیرون از باغ می برد. آری! اگر از باغ قرآن میوه ای بچینیم و قرآن را ببندیم بهتر از آن است میوه ای نچینیم و تدبری در آیات با خود برای عمل کردن به بیرون از باغ نبریم. ✍حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣? ╰┈➤@naze_eshgh🤍🕊       · · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
✍ حکیمی را پرسیدند: چگونه حسادت از خود دور کنیم؟ گفت: هر آنچه در دست خلایق دیدی بدان یا خدا داده است یا خود از حرام کسب کرده اند. پس اگر از حرام کسب کرده اند بر حال دل آنان باید گریست، و اگر خداوند به آنان داده است پس اگر به صلاح تو باشد از او بخواه به تو هم آن خواهد داد. ✍حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣? ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊       · · · • • • • • ✦ • • • • • · ·
✍💌 مردی را در مجلسی کفش دزدیدند. او نیز کفش دیگری پای کرد و از مجلس بیرون رفت. کفشی که برده بود صاحب اش کفشِ کس دیگری پای کرد و رفت. ولی نفر سوم چنین نکرد، به بیرون مجلس رفت و پای افزاری را از مردم برای رفتن به خانه اش از مردم سؤال کرد و گفت: کفشی دزدیده شده و صاحب کفشی باید از خلق کفشی گدایی کند تا این حلقه دزدی را قطع کند که اگر چنین نکند همه مجلس دزدی کنند و چنین می شود یک دزد، اهل مجلسی را دزد می کند. چو پای افزار در مسجد به دزدی برده شد از تو چو حقی از حقوق تو به ظلمی خورده شد از تو مبادا حق دهی بر خود که حق دیگران بَلْعی خدایِ ما، مرا شاهد حقیقت گفته شد بر تو ✍ حسین جعفری خویی (نایر) 🕊🦋 ╰➤@naze_eshgh💌🕊
✍💌 پیرمردی را تنها پسری بود که به شاگردی در بازار فرستاده بود روزی ارباب بر او خشم گرفت کفه ترازو بر سر او کوبید و پسر را نفس در سینه حبس شد همان دم جان سپرد. ارباب، اظهار ندامت کرد و پیشنهاد دیه سنگین برای جلب رضایت اولیای دم نمود. پیرمرد در عذاب و سکوت تفکر برای انتخاب بود. روزی همسر بازاری که مومن بود و مدت زیادی برای خانواده پیرمرد اطعام آورده بود، نزد پیرمرد با چشم گریان آمد و به پیر مرد گفت: به خاطر من ( محبتهای من در حق خودت) دیه را بستان و شوهر مرا رضایت بده. پیرمرد گفت: مشکل من همین است که به خاطر تو نمی توانم رضایت بدهم اگر پای تو و محبت های تو در میان نبود شک نکن می دانستم عفو قاتل خالص و بدون مثنی و برای رضای خداست و آن رضایت را همان روز داده بودم. فرصتی بر من بده تا روزی که بدانم عفو من برای محبت های تو و دیه نیست بلکه فقط برای رضای خدا بنده ای از خدا عفو می کنم و امید عفو خویش از درگاه او را دارم. ✍ حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣? ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍💌 در خانواده‌ای دختری بدنيا آمد و نام او را طلا گذاشتند. طلا دختری متکبر بود و از تکبرش در خانه هیچ فنی‌ از خانه داری و هنر زنان یاد نگرفته بود. طلا که بالغ شد ازدواج کرد و باز به رسم خانه پدرش، به خوردن و خوابیدن و تفریح ایام را سپری می‌کرد. همیشه خانه آشفته و نامرتب بود، همچنین هیچ عشق و آرامشی در خانه نبود. وی روزگار سختی برای همسرش آفریده بود. روزی طلا، با تکبر و فخر به شوهرش گفت: همسر طلای خود را چگونه یافتی؟ مرد جوان گفت: سال ها درس خواندم، در بین دو لغت هیچ نسبت و رابطه ای هرگز نیافتم و آن دو لغت آفتابه و آفتاب بود. امروز نام تو و کارهای تو دومین مجهول در زندگی من است! که فقط نسبت نام طلا با توست و روزگار آن را بر من بخشیده است..... ✍حسین جعفری خویی ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣👇 ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍💌 اشراف زاده ای، خانه درویشی رفت تا از او پندی فراگیرد و سؤالی که داشت بپرسد. چون وارد خانه شد عنکبوت ها با تارهایشان در گوشه گوشۀ سقف دید. از سؤال اش منصرف شد و خواست که برگردد. درویش زاهد حکایت را فهمید. به او گفت: نرو و جواب سؤالی که ذهن ات رسید بگیر... تارهای عنکبوت برای روزیِ خودشان در سقف هستند و من طُعمه و روزی آن‌ها نیستم که از آنان بترسم... ولی تو را تکبری است که بهترین طُعمه و روزی شیطان هستی که تارهای نامرئی شیطان و کمین اش را برای شکارت در اطراف خود نمی بینی..... ✍حسین جعفری خویی 🌤 ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣👇 ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍💌 پادشاهی همسر جوانش پسری زیبا صورت برای او به دنیا آورد. زیبایی و شیرینی پسر بر دل پدر نشست و همواره در تخت جلوس، پسر را کنار خود قرار می‌داد. مادر همیشه به زیبایی فرزندش در هر بزمی افتخار می‌کرد و برای سلطان ناز می‌کرد که چه پسر زیبایی برای او بدنیا آورده است. غرور زیادی، شاه بانو را گرفته بود تا این که فرزند دیگری برای پادشاه به دنیا آورد. ولی این بار چرخ روزگار معکوس چرخید و تفاخر شاه بانو در هم شکست. خداوند دختری با چشمانی دوبین به او داد. سلطان با دیدن فرزند خویش خنده تلخی کرد و نگاهی تحقیرآمیز به شاه بانوی مغرور کرد. شاه بانو به شاه گفت: این کارِ خداست بر کار خدا خرده مگیر و بر خلقت خداوند نخند. سلطان گفت: در شگفتم از این خلایق ناسپاس که هرچه زیبایی و نیکی در آفرینش از آنِ خداست به نام خود مصادره و ثبت می کنند. و هرچه نقصان در خلقت است به خداوند حکیم نسبت می دهند. رفتار تو چنان است پسری که زیباست تو زاییده ای و دختری که نازیباست را معاذالله خداوند خَلق کرده است. ✍حسین جعفری خویی ╭┈┈┈┈┈─────❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣👇 ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍💌 عمو عبدالله در محله شهانق زندگی می کند و چهار سال است که از فوت همسرش می گذرد. او چهار پسر دارد که سری به او زیاد نمی زنند، ولی تنها دخترش ریحانه هر روز به او سر می زند و خانه اش مرتب می کند و غذای او می پزد و همدم پدر است. عمو عبدالله به خواهرش می گوید: به دخترش پیام بدهد که او می خواهد همسری پیدا کند. عبدالله شرم دارد مستقیم به دخترش نیازش را بیان کند. ریحانه که نمی تواند زنی را در خانه زندگی مادرش ببیند به شدت عصبانی می شود و می گوید: «من همیشه مراقب پدرم هستم، او زن می خواهد چکار....؟؟؟» خواهرش به عبدالله قول می دهد برای او همسری انتخاب کند. اما سراغ هر زنی می روند مهریه نقد سنگینی طلب می کنند و عمو عبدالله از عواقب کار نگران است که فرزندان اش از کم شدن ارث بیشتر ناراحت شوند و در آخر عمر او را طرد کنند. از قضای پروردگار، خواهر عموعبدالله روزی سمیرا دختری ۲۱ ساله را پیدا می کند که بی اذن پدر شوهر کرده بود و شوهرش بعد از مدتی روانه خانه پدر کرده بود. سمیرا روزی نبود که از برادران کتک نخورد و تحت فشار برای ترک منزل قرار نگیرد. 🌤 ╭┈┈┈─❥ 𝙟𝙤𝙞𝙣👇 ╰┈➤@naze_eshgh🦋🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍💌 در کتاب داستان‌های صاحبدلان آمده است: اربابی غلامی داشت. روزی به او دستور داد تا برود انگور و انجیر خریداری کند و بیاورد. 🍇غلام سهل‌انگاری نموده و رفت تنها انگور خرید. ارباب او را کتک زده و گفت: من بعد باید هر کاری من از تو خواستم تو در برابر این کار من، دو کار انجام دهی. 🌔روزی ارباب بیمار شد و به غلام خود گفت: برو و برای من طبیبی بیاور. غلام طبیب را با مرد دیگری نزد ارباب آورد. ❓ارباب پرسید: آن مرد دوم کیست؟ غلام گفت: این دومی قبرکَن است. تو به من گفتی هر وقت کاری خواستم تو دو کار باید انجام بدهی. اگر طبیب تو را علاج کرد و شفاء یافتی که هیچ! اگر نیافتی قبرکَنی آورده‌ام که حاضر باشد و نیازی به رفتن برای پیدا کردن او نباشد.  @naze_eshgh🇮🇷🕊
✍💌 بعد از ۳۰ سال، فیلم عروسی خود را در ویدیو تماشا می کردم. در آن فیلم اکثر کسانی که می دیدم از دنیا رفته بودند. خیلی ناراحت و متأثر شدم، گویی فیلم مراسم ختم نگاه کرده بودم. تصمیم گرفتم روی نوار فیلم را که نوشته بودم "فیلم عروسی" آن را پاک کنم....... آری! به درستی که عروسی ها و شادی های ما در همان لحظه اند و با ضبط شان در ویدیو یا گوشی همراه، دیگر هرگز آن خوشی ها و شادی ها را به آینده ما منتقل نمی کنند. ✍حسین جعفری خویی @naze_eshgh🇮🇷🕊