May 11
#حدیث✨
🌸پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله):
🌱 هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود.
📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰
زندگی بالا و پایین زیاد داره
و هیچ چیز ابدی نیست!
نه بی پولی، نه پولداری، نه مشکلات
طوری رفتار کنیم
که اگه ورق برگشت
شرمنده خیلیا نشیم...
❤️💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخواهید دعاهای تان مستجاب شود و حداقل کاری که برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ،انجام دهید این کلیپ را مشاهده و عمل کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی...
💫 درسڪوت شب
🌸تمام سختی
💫 روزمان را به تو می سپاریم
🌸سلامت را ارمغان
💫 فردای من و دوستانم کن
🌸و همزمان
💫 باطلوع آفتاب فردایت،
🌸هدیه ای الهی ازنوع آرامش
💫 خودت به زندگی
🌸همـه ما هدیه فرمـا
شبتون زیبـا و در پناه خدا 🌸
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_سیام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
..
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
#ادامه_دارد...
.
التماس دعا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_سیام
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
-فک کنم گفت علوی
.
-چییی😯😯علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟😯
.
-چی؟!😨 ها؟!ا😕آهان..اره..فک کنم بشناسم☺
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 😊😊یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!😯نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده😊
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری 😊😊😆
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
.
-ای بابا 😂😂
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود😕...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
..
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.😓
.j
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞
اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆
آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
#ادامه_دارد...
.
التماس دعا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهی که شود دل تو چون آئینه
ده چیز برون کن از میان سینه
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه
•دلم به یاد تو ای دوست خلوتی دارد ..•
•در این سکوت غمِ بینهایتی دارد ..•
•نسیم یاد تو بر باغِ جان صفابخش است؛•
• #حَسَنع نامِ تو بردن چه لذتی دارد !•
#دوشنبه_های_امام_حسنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یامنجی_عالم
صدا ڪردنتسخت نیست..
من سختش ڪردہام....🍃
| اَدْعوُكَياسَيديبِلِسانقَدْاَخْرَسَهذَنْبُه |
میخوانمت ای آقای من به زبانے كه
گناه لالش ڪرده..😔💔
اگر خواستی تکیه بدهی
نه به چهره ها اعتماد کن
نه به زبانها
اما به دو تا چیز میشود تکیه کرد؛
یکی مرام و مردانگی
و دومی انسانیت
اولی نمک میشناسد ،
دومی هیچ وقت ظلم نمیکند .
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
انسان با سه چیز اُنس و #آرامش میگیرد؛
۱.همسر همکفو و سازگار
۲.فرزند نیکوکار
۳.رفیق و برادری همراه
| غُررالحِکم،حدیث۱۸۰۳
-----------*✨🌹✨*----------
-----------*✨🌹✨*-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاداش سلام بر امام حسین علیه السلام
🌿🌻قرار هرروز🌻🌿
🍃🌟، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ،
🍃🌟وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼مهدیا منتظرانت
💫همه درتاب و تبند
🌼همهی اهل جهان،
💫جمله گرفتار شبند
🌼چو بیایی غم و
💫ظلمت برود از عالم
🌼شاد گردد دل آنان
💫که گرفتارِ غمند
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌼
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#قسمت_سی_و_یکم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
.
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡
جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔
.
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢
.
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠
مسخرش رو در آوردن😡
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠
.
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
📢 کانال ندای حق ❤️
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #قسمت_سی_و_یکم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت
هم عالی و هم غم انگیز 😢
سلام وقت بخیر بزرگوار
تشکر از زحماتتون 🌹🌹
ذوالفقار حیدری در دست او / طاعتش میثاق و پیمان من است
🌺آغاز زعامت سایه سر امت اسلامی ، علمدار عصر ظهور بر امام زمان (عج) و منتظرانش مبارک باد.
امام_خامنه_ای
🌺بوی باران🌺:
راز و نیاز شبانه با حضرت محبوب
🙏💖🙏💖🙏💖
خدای خوبم
خدای نازنینم
تورا سپاس میگویم
برای امروز
برای امروزی که گذشت
برای امروزی که خییلی عادی گذشت
🌺🌸🌺🌸🌺
که میتونست غیر عادی
و خیلی بد بگذره
خدایا اگر همین عادیهای توام با آرامش را نمیبینیم و نمی فهمیم ما را ببخش 🙏🙏🙏😔😔😔😔
🌸🌺🌸🌺🌸
شب همه دوستان بزرگوار بخیر
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ فکر میکنید این فیلم مربوط به کدام استان ایران باشد ؟
اینجا شهر کارگیل هند است. نماینده رهبر ایران در هن به آنجا رفته و اهالی این شهر دو طرف جاده با شعار دست خدا بر سر ماست خامنه ای رهبر ماست به استقبالش آمده اند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 روزتون رو با قسمتی از این دعای عالی و روح بخش شروع کنید 🌺
سلام صبحتان بخیر
بزرگواری چه قشنگ میگه:
اما تو تغییر نکن
تو باش و نشان بده آدمیت
هنوز نفس میکشد ...
⭕️روایت مستندی عجیب و بسیار دردناک از یک مادر شهید
🌹مظلوم ترین مادر شهید ایران
مادر شهید میگفت : من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم...
برام تعجب بود که یک مادر شهید خودش این حرف رو بزند...
پرسیدم : منظورتون چیه حاج خانم؟!
🔹 مادر شهید گفت: *پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر آمد مرخصی و به ما در مزرعه کمک میکرد.
🔹 کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، به او گفتند بهخمینی توهین کن
ولی یوسف این کار رو نکرد.
به من گفتند به خمینیتوهین کن.
گفتم هیچ وقت چنین کاری نمیکنم.
🔹 گفتند: بچه ات را میکشیم. بازهم قبول نکردم.
🔹 پسرم یوسف رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند...
🔹 گفتند: به خمینی توهین کن؛ بازهم گفتم: نه
🔹 گفتند: کاری میکنیم که از غصه دِق کنی.
من رو با جنازه تکه پاره شده یوسفم کردند در یک اتاق و در رو قفل کردند ؛ با جنازه پسرم تنها بودم.
🔹 بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی.
گفتم : من مادرم، با من این کار را نکنید، *من طاقت ندارم روی صورت یوسفم خاک بریزم.*
گفتند: اگه این کار رو نکنی دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم
🔹 شروع کردم با دستان خودم برای پسرم قبر درست کردن،
هر مشت خاک که برمیداشتم با گریه میگفتم: یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری...
انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم.
🔸 قبر که آماده شد گفتند خودت باید خاکش کنی...
*دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم،گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر.
*نگاهم به جنازه اش که افتاد باز دلم گرفت، آخه نه نمازی بر جنازه خوانده شد ، نه تشییعی شد، نه کسی بود دلداریم بدهد
🔹 فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو...
🔹 کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش روی صورت یوسفم خاک ریختم.. به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم.
🔹 به راستی مثل کوه پای نظام جمهوری اسلامی و امام خمینی (ره) ایستادند
ما چه قدر پای ارزش هایمان ، ایمانمان و حجابمان ایستاده ایم؟!
🌹شادی روح شهید_یوسف_داورپناه صلوات...