چیزی از پنجره در شهر شما وامانده است؟
جنگلی هست که مشتاق تماشا مانده است؟
هست دستی که به داد دل گل ها برسد؟
تا رسیدن به لب چشمه مگر پا مانده است؟
چیزی از خرمی جنگل جان ها باقیست؟
حرفی از عشق سر سفره ی دل ها مانده است؟
خنجر ماست که بر شانه ی گل، گل کرده
پشت دیوار من و توست که فردا مانده است
از کویر آمده ، خاکستریم، میدانید
چه قدر فاصله تا خانه ی دریا مانده است؟
پا به پای همه ی ثانیه ها رقصیدیم
عشق اما وسط معرکه تنها مانده است
دل مگر نیست کبوتر؟ چه به روزش آمد
که چنین در قفس وازدگی جا مانده است
گویی از خاطر این قرن غریبانه پرید
که خدا هست و دم گرم مسیحا مانده است
پای داریم و کسی مستحق تبرئه نیست
حکم صادر شد و تنها دو سه امضا مانده است
سهم پیشانی بی دردی ما خواهد شد
آخرین تیر که در ترکش دنیا مانده است.
#شعر
#عباس_حسن_پور