⭕️ #بسیار_دلنشین_حتمأ_بخوانید👇
سرش را که روی بالش می گذاشت، می گفت:
" سر گذارم بر زمین،
ای زمین نازنین!
کس نیاید بر سرم الا امیرالمومنین!"
می گفت و چشمانش را می بست، دیگر خیالش جمع بود که اگر آن شب نوبت جان دادنش باشد، خیره در چشمان امیرالمومنین و در امان جان می سپارد...
هربار که وارد خانه می شدیم، سه بار سلام می داد، می گفتم:
"مادربزرگ! خونه خالیه! به کی سلام می کنی؟"
می گفت:
"بالاجانم !
خونه که هیچ وقت خالی نمی شه! هر وقت از در میای تو، به خونه سلام بده، سلامتی میاره"
عادت داشت وقتی نوازد تازه خوابانده را در گهواره می گذاشت، می گفت:
"بسم الله و بالله، سپردم به رسول الله!"
در آن روزهای عصیان نوجوانی، در دلم می خندیدم به آن همه مکالمه ای که مادربزرگ با بالش و دیوارهای خانه و زمین و زمان ترتیب می داد.
اما حالا، تازه حالا دارم کم کم می فهمم معنایش را...
مادربزرگ از دنیایی می آمد که آدمی در آن یک "گمگشته ی ناگاه پرتاب شده" به زندگی نبود، دنیایی که انسان می توانست با درخت و تنور و خروس و.. گفتگو برقرار کند، انسان تنها روایت گر و تک گوی این نظام شکوهمند نبود، مادربزرگ حق داشت نفهمد فشار دیوارهای سرد و ساکت خانه را در دلگیری غروب جمعه....
مادربزرگ از دنیایی بود که در آن می شد به هستی سلام کرد و با او از در آشتی درآمد، می شد به نیروهایی جاری در مجموعه هستی اعتماد کرد و با خیال راحت خوابید و بچه ی تازه خوابانده را به گهواره اش سپرد؛ حق داشت نفهمد اضطراب مادرهای سرگشته امروزی را در تلاش برای حفظ امنیت و سلامت کودک...
مادربزرگ متعلق به زمانی بود که در آن آدمی، هرجا و در هر حال که بود، می توانست با اجزای جهان رابطه برقرار کند؛ بگوید و بشنود، وقت خواب با بالش، نیمه شب با آسمان و صبحدم با سپیده...هنوز هستی در این افسون زدایی بی رحمانه،گنگ و گیج نشده بود .
تو بگو؛ مگر ایمان چیست جز آنکه آدمی بتواند بین خود و هستی رشته ای بیابد، بگوید و بشنود؟
مگر ایمان چیست جز یک گفتگوی امیدوارانه مستمر؟
مگر ایمان چیست جز گوش دادن و شنیدن زمزمه های جاری در هستی؟
و مگر جز این است که آدمی تا وقتی که می تواند با هستی بگوید و از او بشنود، ایمان در دلش زنده است؟
با خود فکر می کنم ای کاش حکایت "نالیدن ستون حنانه در فراق رسول" را برای مادربزرگ خوانده بودم:
استن حنانه از هجر رسول
ناله می زد همچو ارباب عقول....
گفت پیغمبر: چه خواهی ای ستون؟
گفت: جانم از فراقت گشت خون....
حتما با شنیدنش، سرمست روایتی می شد که در آن آدم ها تنها "نالندگان"هستی نبودند و تلاش می کرد یادش بگیرد، شاید هم، همان طور که پولکی کنار چایش را مک می زد، می گفت:
"بالاجانم!
می بینی؟ می بینی که ستون هم می شنود و از آن بالاتر، می بینی که ستون هم می تواند بنالد؟"
مادربزرگ حالا دیگر نیست، نمی دانم کجاست و به که و چه سلام می کند و چه ناله هایی می شنود، اما من، شده ام همان مادری که وقتی وارد خانه خالی می شوم سلام می کنم، و در پاسخ به نگاه پرسش گر پسرم می گویم:
" می دونم هیچ کس خونه نیست، اما وقتی وارد خونه می شیم، سلام می کنیم، مامان!
هنوز خیلی مونده تا تو بفهمی از وقتی ما سلام کردن به خونه رو ترک کردیم، از وقتی حرف زدن با هستی رو فراموش کردیم چقدر تنها شدیم...
عزیزتر از جانم!
هنوز خیلی مونده تا تو بفهمی از وقتی که ما دیگه ناله ای از هیچ سنگ و ستونی نمی شنویم، چقدر از تک گویی با خودمون خسته شدیم.... هنوز خیلی مونده تا تو بفهمی از وقتی که دنیای ما کر و لال شد، چه بدبختی هایی کشیدیم...
آره مامان! از هر دری که داخل می شیم، سلام می کنیم؛ حتی اگه هیچ کس توی خونه نباشه.
سلام،
سلامتی میاره!...."
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷