eitaa logo
ندای اردکان
3هزار دنبال‌کننده
46.9هزار عکس
20.7هزار ویدیو
172 فایل
کانال عمومی ارتباط با مدیر کانال: @Habibakbari1359
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشته ام به شما اینگونه است..... شهید گمنام سلام؛ خوش آمدی به شهرما؛ خسته نباشید پهلوان... وقتی که شما آمدید بوی عطر یاس در شهر پیچید شما کجا بودید و در کنار که بودید که بوی یاس میدهید.... من دختری 13 ساله ام و با سیاهی چادرم سرخی خون شما برادرانم حفظ میکنم. در زمانه ای که کسی به چادر اهمیت نمی دهد، چادرم پشتیبان و سنگر من شده است. شهرستانی که شما قرار است بیایین خیلی شه پاکی بوده است، اما اکنون بعضی از نوجوانان و جوانان گمراه شده اند و راه خوب و بد را نمیتوانن نشخیص بدهند.، نه تنها نسل جوان بلکه بزرگسالانم راه خوب را گم کرده اند. من در این سال های کم تجربه زیادی ندارم، اما دراین 13 سال عمرناقابلم فهمیده ام که اگر زمانی فردی از راه درست و خوب گمراه شود با توکل بخدا وتوسل به ایمه وپیروی از راه شما شهدا میتواند دوباره به اغوش اسلام بازگردد از شما درخواست دارم که همه ی نسل جوان و بزرگسالان را دعا کنید، لطفا راه درست را به ما نشان دهید و در پیشرفت و ابادی کشور به ما کمک کــــــنید...... 🎐🫂 ✍ فاطمه کمالی فرد- ۱۳ ساله- کلاس هفتم @neday_ardakan🔷
چشمانم را باز مے کنم و به تماشاے آسمان مے نشینم .نمے دانم چرا اما بدجور دلم بے تابے میکند . مدرسه و دوستانم هم حال مرا نمفهمند. چشمانم را مے بندیم تا شاید خواب مسکنے بر دل آشوبم باشد . با تعجب به آن خیل عظیم نگاه میکنم ،آن لحظه برایم قابل درڪ نبود. با خود گفتم :« ینے میشه منم زیر تابوت رو بگیرم یا باید از دور تماشا شون کنم؟ یڪ ندایے ته دلم گفت :« آخه تو رو سننه؛ تو نه چادرے هستے نه هم عقیده با این آدم هاے اطراف میخواے برے چے بگے ؟! هر لحظه چشمانم تار تر میشود . هے با خودم تکرار میکنم یعنے انقدر نفرت انگیزم که حتے شهدا هم منو نمیخوان؟! دخترم بیدار شو بابات از سفر برگشته ؛ ناگهان همانند جت از خواب مے پرم ، او را در آغوش گرفته و گریه میکنم .دم گوشم زمزمه وار مے گوید:« انگار امروز حالت خوب نیستا میخواے ببرمت یه جایے تا بهتر بشی؟ چهره ام سوالے میشود کجا میخوایم بریم ؟ پدرم تنها یڪ جمله می‌گوید تا یه ساعت دیگه آماده باش و تمام .» نزدیڪ مصلے شهرمان میشویم تعجب وار اطرافم را نظاره می‌کنم. دخترم پیاده شو رسیدیم . وارد میشوم اما همه جا را تاریکے فراگرفته تنها یڪ نقطه خودنمایے میکند و آن هم ... با بهت روبرویم را نگاه میکنم این ... این همان شهیدے ست که خوابش را دیدم گریان قدم برمیدارم و شعرے را زمزمه میکنم ؛ شهید گمنام سلام خوش اومدے مسافر من .‌.. چه پارادوکس عجیبے است نمیدانم باید خوشحال باشم یا غمگین بخندم یا گریه کنم آخر بعد از چند ماه چادر پوشیده بودم آن هم بخاطر شهادت مادر سادات تنها یڪ چیز را میدانم آن هم معجزه اے به نام شهید :) ❣ ✍ فتاحی- ۱۵ ساله- کلاس نهم @neday_ardakan🔷