#داستان
👌 کلاغی که مامور خدا بود!
✍ آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگ هست!
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
🌷 امام حسن عسکری(علیه السلام) فرمودند :
☘ هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
⭕️ #داستان
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا، پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!»
سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا به حال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت: «می دونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...»
زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
⭕️ #شکرگزاری از خدا
🌹مسمع بن عبدالملک میگوید: در منی نزد امام صادق علیهالسلام مشغول خوردن انگور بودیم. سائلی آمد و از امام درخواست کمک کرد، امام خوشه انگوری به او داد، او نپذیرفت و گفت: «اگر پول هست بدهید».
🌹امام فرمود: «خدا برایت برساند»
🌹سائل رفت و برگشت، همان خوشه انگور را خواست.
🌹امام فرمود: "خدا برایت برساند و چیزی به او نداد."
🌹سائل دیگری آمد، امام سه حبه انگور به او داد، او گرفت و گفت: «سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و مرا روزی عطا کرد».
🌹امام هر دو دست را پر از انگور کرد و به او داد.
🌹سائل گرفت و گفت: «سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است »
🌹امام فرمود: «بایست» و از غلام خود سؤال کرد: چقدر پول همراه داری؟» گویا بیست درهم داشت، آنها را نیز به سائل داد.
🌹سائل گفت: «سپاس خدای را، خداوندا این نعمت از توست، تو یکتایی و شریکی برای تو نیست».
🌹امام فرمود: «بمان» و پیراهنی که در برداشت در آورد و به او داد و فرمود: «بپوش».
🌹سائل پوشید و گفت: سپاس خدای را که به من لباس داد و مرا پوشانید و به امام رو کرد و گفت: «خدا به تو جزای خیر دهد» .
🌹مسمع میگوید: «به نظر میآمد که اگر این بار هم امام را دعا نمیکرد و فقط به شکر و سپاس خدا میپرداخت امام باز به او چیزی میداد و همچنان ادامه پیدا میکرد»۱
〰〰〰〰〰〰〰〰ا
1- کافی، ج 4، ص 49
📚 پیشوای ششم حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام)، ص21و 22
#سیرهمعصومین
#داستان
#امامجعفرصادق
#شکرگزاری
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
⭕️ #داستان
👈 ناسپاس نباشیم!
گویند حاتم اصم از پارسایان قرن سوم هجری ، همسایه ای داشت به نام معاذ ؛معاذ یکی از عزیزانش را از دست داد و با بی صبری ، جمعی نوحه خوان را دعوت کرد و مجلس سوگ بر پا کرد؛ حاتم نیز به قصد عرض تسلیت به منزل معاذ رفت و چون اوضاع را چنین دید به یکی از شاگردانش گفت آنجا که رسیدیم معنای آیه " ان الإنسان لربه لکنود " را از من بپرس!
پس از احوالپرسی و آداب اجتماعی ، شاگرد سؤال فوق را مطرح کرد اما حاتم جواب داد فعلاً موقعیت مناسب نیست ، ان شاء الله بعداً!
حاضران گفتند خوب چه بهتر که توضیح بفرمایید تا ما نیز بهره ببریم!
حاتم پاسخ داد: بر اساس این آیه انسان ، بصورت غریزی و در حالت خامی و ناپختگی ، مصیبتها و دشواریها را می شمارد اما نعمتها را در نظر نمی گیرد! مانند معاذ همسایه ما که پنجاه سال است در رفاه و دارندگی زندگی میکند و هنوز ، مجلسی برای اعلام بخشندگی و لطف خدای متعال برگزار نکرده است ؛ اما با مبتلا شدن به یک مصیبت ، مجلسی برای شکایت از خدا ترتیب داده است.
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
#داستان شخصی که فقط یک روز زندگی کرد
😀
📌دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز،
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد،
آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كردبه پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد،
خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟
بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'آن وقت شروع به دويدن كرد،
زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد،
چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد،
اما....اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد،
او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كردفردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند:
' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!
'زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
🌺#داستان🌺
🔔مدیریت احساسات
دوستی میگفت:
🚕 یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
🚗راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به دادوفریاد کرد!
🚙اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!
⬅️توی راه به راننده تاکسی گفتم:شماکه مقصرنبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه وما هم راهی بیمارستان بشیم.
📣چرا بهش هیچی نگفتید؟
◾️اینجا بودکه راننده تاکسی درسی به من آموخت که تاآخرعمرفراموش نمیکنم.
◽️گفت:
"قانون کامیون حمل زباله"
🔻گفتم:یعنی چی؟
وتوضیح داد:این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن!
🔺اونا ازدرون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم،عصبانیت، ،نفرت و.. هستند
وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبارمیشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن
وگاهی اوقات روی شما خالی میکنند!
🔵شما به خودتان نگیرید،فقط لبخندبزنید،دست تکان دهید،برایشان آرزوی خیرکنید.
🔴وادامه داد:
حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهندکه کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند..
#کنترل_خشم
🍃🌺موضوع 👆🏻🙄 🌺🍃
کنترل خشم
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷