#داستان_کوتاه
... می خواستم مرخصی برم
و مامان بابام رو ببینم.
ولی پولی در بساط نداشتم
گفتم توکل بر خدا ورفتم
پیش رفیق صمیمی ام حبیب که داش مشتی و لوطی بود
گفتم:حبیب یه کم پول بهم
قرض میدی؟
میخوام برم مامان بابام رو
ببینم.
با لبخند و مهربانی همه پولی
که داشت بهم داد و گفت:
بیا رفیق
حالا که این مطلب رو میگم
واقعا دلم می سوزه
چون خودش خیلی وقت بود
که مرخصی نرفته بود!
حتی بیشتر از من...
همه ی پولش را به من داد و
تا چند وقت بعد هم نتوانست
به مرخصی برود و مامان باباش رو ببینه😓
چند مدت بعد اسفند۷۲ بود
که خبر شهادتش رو آوردند
فهمیدم که شهادت لیاقت می خواهد که حبیب آن را داشت... 😔
🔹بر اساس خاطره ای از:
دوست شهید حبیب فاضل پور
🔹منبع:
کتاب ستارگان راهنما_حاج جواد ابویی
✍ پژوهش
🇮🇷گروه جهادی شهیدان فاضل پور اردکان🇮🇷
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
#داستان_کوتاه
مردی به یکی از فرزندانش گفت:
پسرم میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری؛
پسر گفت: چگونه پدر؛
پدر جواب داد: جهنم با پول است!
کسی که قمار بازی میکند پول میدهد!
کسی که شراب میخورد پول میدهد!
- کسی که آهنگ و موسیقی حرام گوش میدهد پول میدهد!
- و کسی که به خاطر معصیت سفر میکند پول میدهد!
پسرم بهشت مجانی است چون:
- کسی که نماز میخواند، مجانی میخواند
- و کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد
کسی که استغفار میکند ، مجانی آن کار را میکند
و کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند
حال چه تصمیمی داری؟
آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی.. :))
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷
⭕️ #داستان_کوتاه
♦️ترمان دیوانه
💫گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند .
او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت .
مرحوم پدرم نقل میکرد ، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم .
ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم . از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم ، نزدیک رفتم دیدم ، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود میکند .
یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم . او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت . باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را از من بگیرد .
گفتم : « ترمان ، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم . »
ترمان از من پرسید : « ساعت چند است ؟ »
گفتم : « نزدیک ده . »
گفت : « ببر نیازی نیست . »
خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت ؟
پرسیدم : « مگر ناهار دعوتی ؟ »
گفت : « نه . من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم . الان تازه صبحانه خوردهام . اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه میمانم . من بارها خودم را آزمودهام ؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد . »
واقعا متحیر شدم . رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم . ترمان را پیدا کردم .
پرسیدم : « ناهار کجا خوردی ؟ »
گفت : « بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید . جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند . روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید ، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد . »
ترمانِ دیوانه ، برای پول ناهارش نمیترسید ، اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد ؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم .
از آنچه که داری ، فقط آنچه که میخوری مال توست ، سرنوشتِ بقیهی اموالِ تو ، معلوم نیست
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷