#حکایت ✏️
روزگاری موش و قورباغه ای لب جویی با هم آشنا شدند و دل به هم باختند. هر روز زمان معینی به آن جا می آمدند و همدیگر را می دیدند. روزی موش به قورباغه گفت من وقت زیادی می خواهم که با تو رازها بگویم اما وقتی تو در آبی صدای مرا نمی شنوی. ملاقات تو در این موقع معین مرا سیر نمی کند. موش گفت من نمی توانم به آب وارد شوم تو کاری بکن که من بتوانم گاه و بی گاه به خدمتت برسم.آن ها بحث ها کردند و عاقبت به این نتیجه رسیدند که یک رشته دراز بیابند و یک سر آن را به پای موش و سر دیگرش را به پای قورباغه ببندند.
روزها گذشت و موش هر زمان که می خواست سر رشته را می کشید و قورباغه از آب بیرون می آمد و با هم حرف می زدند. تا اینکه روزی کلاغی موش را شکار کرد و از لب جوی برداشت و به هوا برد و قورباغه هم که به موش وصل بود به دنبال او کشیده شد. قورباغه در هوا با خود گفت این است سزای کسی که دوست کسی در خشکی شود.
چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بیآبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورتپرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر .....
#مثنوی_معنوی
#ندای_اردکان
@neday_ardakan🔷