eitaa logo
مجله فرهنگی -خبری زردین
3.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
11.7هزار ویدیو
61 فایل
کانالی کشکول مانند؛ از مطالب فرهنگی‌؛ اخلاقی؛ اجتماعی؛ سیاسی و اخبار مهم ارتباط با مدیر: @seyedmir1347
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️﷽ 💠اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 💠سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. 💠اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید @neday_e_dehestan
سلام محبت بفرمایید وارد کانال «خط‌شیعه» بشید: 🆔 https://eitaa.com/joinchat/477691941C2e6738e9e5 📚 مبانی 🎥 های جذاب 👌 های مؤثر ❇️ نکات ناب 🔻 های خواندنی ♦️ و...
🌿🌺﷽🌿🌺 عجیب ولی واقعی 🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار ؟ می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش ، کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است ! به این میگن جوانمرد @neday_e_dehestan
حکمت لقمان لقمان حکيم به فرزند فرمود: اي جان فرزند، هزار حکمت آموختم که از آن، چهارصد انتخاب کردم. و از چهارصد، هشت چيز برگزيدم که جامع جميع کلمات حکمت است. فرزندم! دو چيز را فراموش مکن: خدا را. مرگ را. دو چيز را هميشه فراموش کن: خوبي که به هرکسي کردي. بدي که هرکس با تو کرد. و چهار چيز را نگهدار: در مجلسي که وارد شدي زبان را. بر سر سفره‌اي که حاضر شدي شکم را. در خانه‌اي که وارد شدي چشم را. به نماز که ايستادي دل را. @neday_e_dehestan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍فقیری به ثروتمندی گفت: اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟ ثروتمند گفت: تو را کفن میکنم و به گور می سپارم 🔸فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....! ✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..! 🌺🌷🌺🌷🌺🌷 @neday_e_dehestan
🌸🍃🌸🍃 یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و ازانان خواست كه او راوارددارودسته خودكنند دزدان گفتندماسه نفرهريك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كارميآيد شاه عباس پرسيدچه خصلتی ؟ يكی گفت من ازبوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلاوجواهرهست يانه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم ديگری گفت من هم از هرديواری ميتوانم بالا بروم از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟ شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشدآزاد ميشود دزدها او را به جمع خودپذيرفتندوپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند . فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه : ما همه كرديم كار خويش را ای بزرگ اخر بجنبان ريش را @neday_e_zardin
▫️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، فلانی ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مرد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮد! ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مرد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مرد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ▫️ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 🔻با زردین به روز باشید 👇 @neday_e_zardin
▪️روزی ابلیس با فرزندانش از مسیری می‌گذشتند. به طایفه‌ای رسیدند که در کنار راه چادر زده بودند، زنی را مشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت: تماشا کنید که من چه بلایی بر سر این طایفه می‌آورم. بعد به سوی آن زن رفت و طنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. با تکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن را به شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد را به باد کتک گرفتند و آن‌قدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت. هنوز هم در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت: من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ما هم در این‌طور مواقع فکر می‌کنیم: کاری نکرده‌ایم درحالی‌که نمی‌دانیم، حرفی که می‌زنیم، چیزی که می‌نویسیم، نگاهی که می‌کنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی را بشکند، مشکلی ایجاد کند، آتش اختلافی برافروزد، و... بعد از این وقایع فکر می‌کنیم که کاری نکرده‌ایم، فقط طناب را تکان داده‌ایم! مواظب باشیم طنابی را تکان ندهیم. 🔻با زردین به روز باشید 👇 @neday_e_zardin
🔸روزی، گوساله‌ای باید از جنگل بکری می‌گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله‌ی بی‌فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! روز بعد، سگی که از آن جا می‌گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، سگ راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله‌اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند! مدتی بعد، انسان‌ها هم از همین راه استفاده کردند؛ می‌آمدند و می‌رفتند به راست و چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می‌کردند و آزار می‌دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ‌کس سعی نکرد راه جدید باز کند! مدتی بعد آن کوره‌راه، خیابانی شد! حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می‌افتادند و مجبور بودند راهی که می‌توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله‌ای گشوده بود... سال‌ها گذشت و آن خیابان، جاده‌ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود! در همین حال، جنگل پیر و خردمند می‌خندید و می‌دید که انسان‌ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 🔻با زردین به روز باشید 👇 @neday_e_zardin
▫️فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می‌افتاد، اراده‌اش سست می‌شد و شروع به خوردن آن می‌کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن‌کشی استفاده می‌کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می‌کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: «من قند می‌خواهم و برایم فرق نمی‌کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود می‌گفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می‌خورد برای من گِل از طلا با ارزش‌تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می‌گذاری باعث خوشحالی من است!» عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل‌خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه‌ی ترازو بود کرد. او تند تند می‌خورد و می‌ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیرچشمی متوجه‌ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قندشکن، خود را معطل می‌کرد. در همین حین عطار هم در دل خودش می‌گفت: «ای بیچاره! تا می‌توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می‌دزدی در واقع از خودت می‌دزدی! تو به خاطر حماقتت می‌ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالی‌که من از این می‌ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می‌توانی گل بخور. تو فکر می‌کنی من احمق هستم؟ نه! این‌طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!» پی نوشت :در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست می‌دهد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 @neday_e_zardin
▫️درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: "این اشاره‌های تو برای چه بود؟" درویش گفت:" نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟" کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود،گفت:" چه می‌خواهی؟" درویش گفت:"همین قلیان، مرا بس است!" چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:" نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست." ▫️پی‌نوشت: البته داستان به شیوه‌ای دیگر نیز روایت شده است. به این صورت که هنگام بنای مسجد وکیل، کریم خان روی قطعه سنگی نشسته بود و در حالی که قلیان می‌کشید، کارگری و... ادامه ماجرا... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 @neday_e_zardin
ترس از مرگ 🔸تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود بازنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، . اما مطمئن باشید خارج از این پیله‌ی وابستگی‌ها، جهانی‌ است ورای تصور... 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 @neday_e_zardin