eitaa logo
ندای لالجین
1.2هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
4.2هزار ویدیو
191 فایل
🌷 به رسانه ندای لالجین خوش آمدید🌷 🌼 ارتباط با ادمین @Fali99
مشاهده در ایتا
دانلود
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح 🥀🥀🥀🥀 📲 رسانه ندای لالجین ╭┅─────────┅╮ 🌺 https://eitaa.com/nedayelalejin
✅راه درمان بیماری‌ها 🔻عنْ مُحَمَّدِ بْنِ رَاشِدٍ قَالَ حَدَّثَنِي هِشَامُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ أَنَّهُ شَكَا إِلَى أَبِي الْحَسَنِ«علیه‌السلام» سُقْمَهُ وَ أَنَّهُ لَا يُولَدُ لَهُ فَأَمَرَهُ أَنْ يَرْفَعَ صَوْتَهُ بِالْأَذَانِ فِي مَنْزِلِهِ قَالَ فَفَعَلْتُ فَأَذْهَبَ اللَّهُ عَنِّي سُقْمِي وَ كَثُرَ وُلْدِي قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ رَاشِدٍ وَ كُنْتُ دَائِمَ الْعِلَّةِ مَا أَنْفَكُّ مِنْهَا فِي نَفْسِي وَ جَمَاعَةِ خَدَمِي وَ عِيَالِي حَتَّى إِنِّي كُنْتُ أَبْقَى وَحْدِي وَ مَا لِي أَحَدٌ يَخْدُمُنِي فَلَمَّا سَمِعْتُ ذَلِكَ مِنْ هِشَامٍ عَمِلْتُ بِهِ فَأَذْهَبَ اللَّهُ عَنِّي وَ عَنْ عِيَالِيَ الْعِلَلَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ. 🔹محمّد بن راشد می‌گوید: هشام بن ابراهیم به من گفت: من از خود و اینکه صاحب فرزند نمی‌گردم به امام رضا«علیه‌السلام» شِکوه کردم. 🔹امام رضا«علیه‌السلام» به من فرمودند: در منزل با صدای بلند بگو. 🔹هشام بن ابراهیم می‌گوید: من پس از آنکه این کار را انجام دادم. خدای متعال مرا از بیماری شفا داده و فرزندان زیادی به من کرامت فرمود. 🔸سپس محمّد بن راشد می‌گوید: من نیز همیشه درگیر و مریضی بودم و کسانی که با من در خانه زندگی می‌کردند نیز بیمار و مریض بودند. به‌گونه‌ای که من تنها می‌ماندم و شخصی نبود که به من خدمت کند. 🔸هنگامیکه این حدیث از هشام شنیدم. به کاری که امام«علیه‌السلام» گفته بودپرداختم و بیماری دور شد. الكافی، ج۶، ص۱۰ 🌺🍀💐🌷🍀🌺 📲 رسانه ندای لالجین ╭┅─────────┅╮ 🌺 https://eitaa.com/nedayelalejin ╭┅─────────┅╮ 🌺 https://t.me/nedayelalejin
💓 خاطره ای تکان دهنده 💓 🌳 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه ها داشت و تنها معلمی بود كه سر وقت در مدرسه با بچه ها نماز می خواند، 🌳 به کلاس ما آمد و گفت: «بچه ها برای دوشنبه ی هفته ی آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكلیف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» 🌳 من همان جا غصه دار شدم چون در خانه ما به این چیزها بها داده نمی شد و خبری از نماز نبود. روزهای بعد، بچه ها یکی یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه می آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» 🌳 من گریه کنان از دفتر بیرون آمدم. فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🌳 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش کلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچه ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خدای خود هر چه بخواهید خدای مهربان به شما می دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🌳 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهی به كرد و با حالتی خاص اصلاً به من توجهی نکرد. من كه تازه به سن تكلیف رسیده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گیرم كه این گونه نشد. 🌳 اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را دید، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🌳 صبح از حسینیه ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. پدر و مادرم هر دو مرا صدا می کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده اند، 🌳 با نگرانی پرسیدم: چه شده؟! كه یك دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده ایم.! خواب دیدیم ما را به طرف پرتگاه می برند، می گفتند شما در دنیا نماز نخوانده اید و هیچ عمل خیری ندارید و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانیت سؤال می كردند و ما هم گریه می کردیم، 🌳 جیغ می زدیم و هر چه تلاش می کردیم فایده ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. خیلی وحشت كرده بودیم. ناگهان صدایی به گوشمان رسید كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه دارید، دیشب در خانه ی این ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🌳 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه های خود را بجا آوردند و در یك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن ها را مورد عنایت قرار داد. 🌳 این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. 🌳 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می گذراند. 🌳 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچه ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته اند. یک هفته ای می شد که به رحمت خدا رفته بود. 🌳 خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. حال من مانده ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسی از آن مدیر نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدایی هستم و در جشن تكلیف دانش آموزان، یاد مدیر متعهد خود را گرامی می دارم و هر سال که می گذرد برکت را به واسطه ی در زندگی خود احساس می کنم. 🌳 خدا همه خادمین نماز را موفق بدارد و آنانی كه برای اقامه نماز تلاش كردند و به رحمت خدا رفته اند را بیامرزد و ما را هم جزو نمازگزاران واقعی قراردهد. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز ؛ ص ۱۲۲. 🌺🍀💐🌷🍀🌺 📲 رسانه ندای لالجین ╭┅─────────┅╮ 🌺 https://eitaa.com/nedayelalejin ╭┅─────────┅╮ 🌺 https://t.me/nedayelalejin
💠 دستفروشی میکرد. ازش چند تا جوراب خریدم گفتم کارتخوان داری، گفت: شماره کارت میدم. از توی جیبش شماره رو داد دستم. داشتند میگفتند. هنوز پول رو براش واریز نکرده بودم، گفت با من کاری نداری از پشت بساطش مقوا در اورد و رفت که سروقت رو بخونه... 🌺🍀💐🌷🍀🌺 📲 رسانه ندای لالجین ╭┅─────────┅╮ 🌺 @nedayelalejin