🔹گفتی و نگفتی!🔹
🔸'...شيخ عربى كه در ايام سال براى تبليغ به قبايل عرب مى رفت نقل می کرد:
🔹زمانی عبورم به قبيله اى افتاد كه در كنار دجله زندگى مى كردند که همه سنّى مذهب بودند... بر شيخ قبيله وارد شدم مردى خوب و باصفا بود، كمالاتى در وى يافتم و با وى مأنوس شدم. او نيز به من اظهار علاقه مى نمود ...
🔸تا اين كه روزى ... پرسيد: از چه قبيله اى هستيد و شيخ شما كيست؟ گفتم: من ... در نجف به سر مى برم. شيخى داريم داراى صفات والايى است به نام على و از سخاوت و شجاعت و عبادت و مهمان نوازى و ساير كمالات حضرت على ـ عليه السّلام ـ برايش گفتم، اما او درك نكرد كه مرادم كيست...
🔹تا آن كه آمد و شد من به آن محل و انس با شيخ قبيله مكرر شد و هر بار از كمالات شيخ ما سؤال مى كرد.
🔸از بس فريفته حضرتش ـ عليه السّلام ـ شده بود، تصميم گرفتم اين بار كه به آن جا مى روم، حقيقت امر را به او بگويم، و به مذهب جعفرى راهنماييش كنم... به آن جا رفتم شيخ را نيافتم... سراغ او را گرفتم، گفتند: از دنيا رفته. بسيار متأثر شدم. سر قبرش رفتم و فاتحه خواندم و همان جا قدرى خوابم برد.
♦️در خواب ديدم: نردبانى در ميان قبر اوست وارد قبر شدم، فضايى ديدم و تختى كه شيخ قبيله روى آن نشسته بود، ... سلام كردم، تا چشمش به من افتاد مرحبا گفت و [با این تعبیر] گلايه كرد: "گفتى و نگفتى!" (كنايه از اين كه چرا حقيقت را نگفتى؟)
♦️پرسيدم اين دو نفر كه با تو هستند كيستند؟ گفت: اين دو به من درس ولايت مى دهند.
📚برگرفته از کتاب #ثمرات_حیات، ج1، ص 64🌱
#ولایت_امیرالمؤمنین
#آیة_الله_سعادت_پرور
#ندای_سعادت
🆔@nedayesaadat
🌐www.ketabrah24.ir