#داستان_قرار
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟>
گفت <جایی که نه اما…>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی…>
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت ۱۲/۵ قرار دارم…>
بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت۱۲/۵ بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد… .
امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد.
#دزد
از دزد می ترسید. می ترسید مبادادزد به خانه اش بزند.می ترسید همه سرمایه و دارایی اش را یک شبه به تاراج ببرند.برای همین در خانه دزدگیر نصب کرده بودبا در های آهنی و قفل های ضد سرقت.هیچ دزدی جرات نداشت به خانه او قدم بگذارد… .
اما آن شب دزد به سراغش آمدو همه دارایی اش را برد. تا صبح نشده همه اهل محل داستان فرار پسر غریبه با دخترش را می دانستند.
دخترم،ای همه هستی من… تو یکی گوهر تابنده بی مانندی, خویش را خوار مبین,
ای سراپا الماس… ازحرامی بهراس…
قیمت خود مشکن…قدر خود را بشناس…
#چادر_نورانی
با صدای جیغ زن از خواب پرید.
_<نور! یک نور عجیب در اتاق است!!>
مرد یهودی از خواب پرید و با شتاب به سمت اتاق رفت.چادررا که دید,همه چیز به یادش آمد.
از امیر مومنان حضرت علی (ع)چادرحضرت فاطمه(س)را به امانت گرفته بود.حالا نور چادر، اتاق را پر کرده بود.مرد یهودی و همسرش از تعجب و شگفت زدگی اقوامشان را خبر کردند.با دیدن نورِچادرفاطمه(س)هشتاد نفراز یهودی های مدینه مسلمان شدند.