📚شبی یک سرگذشت📚
درودهایمان عطرناک عودی که دود میرقصاندارزانی شما یاران جان #ندای_زرند 🙋♀💐
شبانه ی بهمنی تان نغمه آرای پیک پیروزی عدالت خواهان چهل و پنجمین سالگی فجر آفرینان میهن؛
شبانه هایتان آراسته به شکوفه های باغ مهتاب،
خوابتان نرمینه تر از حریر و ابریشم،
فردایتان روشن از آفتاب عشق و شادی و امید...
دو فنجان عشق دم کنید و چشم در چشم او که حضورش خلاصه ی همه ی شادی های جهان است زندگی را جرعه جرعه با نبات شعر بنوشید و عاشقانه بگویید چقدر دوستش دارید؛
پیش از آنکه واپسین برگ دلواپس بر زمین بیفتد...
سپاسگزاریم که شاه بیت منظومه ی شمسی هستید...
🌚امشب
همراه با اساطیر
⚜#بیژن و #منیژه قسمت (۸)⚜
ماموریت رستم در این ماجرا خرد ورزی اوست که حکیم توس به زیبایی آنرا به نگارش در آورده است ، در واقع فرزانه توس به مامیگوید یک مرد با تمام قدرتمندی باید به زیور خرد آراسته باشد.
در قسمت قبل گفتیم رستم با همراهی دوستان دلاورش تحت پوشش بازرگانان به مرز رسیده با آراستگی تمام به شهر ختن واردشدند ، خبر ورود یک کاروان بزرگ در شهر پیچیده بسیاری که در امر بازرگانی بودند به دیدن این کاروان می آمدند از جمله پیران ویسه وزیر خردمندافراسیاب که خواست از چند و چون این کاروان آگاه شود ، آنان به سمت کاروان آمده رستم که پیران را می شناخت سر روی خود را به دیبای رومی پوشاند به استقبال آنان شتافت ، پیران سؤالهایی از بزرگ کاروان پرسید اینکه به چه تجارتی اينجا آمده اید ، رستم گفت:
به بازرگانی ز ایران به تور
به پیمودم این راهِ دشوار دور
فروشنده ام هم خریدار نیز
فروشم ، بخّرم زهر گونه چیز
سپس به رسم معمول وادب هدایای نفیسی پیشکش پیران نمود ولب به ثنا وستایش گشود پیران که مفتون این کاروان شده بود با لبخند گفت شما با خیال راحت در این شهر به تجارت بپردازید ، آنگاه آنان را به میهمانی در منزل خودش دعوت کرد رستم تشکر کرد که باید زود تر به کارش پایان دهد ، آنگاه پیران خدا حافظی کرد و رفت ، خبر ورود کاروان ایرانی در شهر پیچید از جمله منیژه که روز ها در شهر می گشت با اطلاع از آمدن تجار ایرانی به امید اینکه شاید گشایشی در کار باشد به دیدار کاروانیان شتافت او بزرگ کاروانیان را شناخت به دیدار او رفت با دلی سوخته سئوالهایی از رستم کرد که آیا در ایران کسی از بیژن خبر دارد رستم که به شک افتاده بود با فریادی منیژه را از خود راند منیژه با چشمانی گریان آماده رفتن شد، رستم که با دقت او واطراف را می نگریست هنگامی که متوجه شد کسی توجهی به آنان ندارد منیژه را به کناری کشید گفت ، هر چه در مورد بیژن می دانی صادقانه بگو، منیژه اشکهایش را پاک کرد با لحنی محزون وناراحت کننده گفت از حال نزار ودرد دلم چه دارم به توبگویم ؟ مرا از خود راندی بر سرم فریاد کشیدی اما ندانستی من دخت افراسیاب پادشاه توران زمین هستم که آفتاب چهره اش را برهنه ندیده اکنون به چاره جویی اینجا آمده ام جوانی که او را دوست داشتم در چاهی ژرف به زنجیر بسته شده است؛ بیژن پهلوان زاده ایرانی در بند خشم پدرم گرفتار آمده ،اکنون خواهشی دارم زودتر به ایران بر گرد و پادشاه ایران و پدرش گیو ورستم را آگاه کن که راهی برای جان این جوان بی گناه پیدا کنند ، رستم که متوجه شد منیژه حقیقت را می گوید، انگشتر خودش را در شکم مرغی بریان پنهان کرده، مرغ را به منیژه داد گفت:" این مرغ را به بیژن برسان تا با خوردن آن جانی بگیرد تا به بعد چه پیش آید "، منیژه مرغ را گرفته خوشحال به سمت چاه مکان بیژن براه افتاد.
ادامه دارد.....
تاجستاری دیگربدرود
#پیران
#رستم
#منیژه
📡ندای زرند در تلگرام 👇
🆔https://t.me/p_nedayezarand
📡 واتساپ ندای زرند 👇
https://chat.whatsapp.com/B68dQwG8XPgFJ6ltpBxhIp
📡 ندای زرند در #ایتا👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/971374624Cfc80be5cd9
📡 ندای زرنددر #سروش👇
splus.ir/p_nedayezarand
📡ندای زرند در #اینستاگرام👇
https://instagram.com/nedayezarand?igshid=71q2kqvqnjn5
📡 لینک جدید ندای زرند درروبیکا👇
https://rubika.ir/p_Nedayezarand402.