eitaa logo
نگاه قدس
1.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
234 ویدیو
22 فایل
مقام معظم رهبری: امروز تأثیر رسانه‌ها در عقب راندن دشمن بیشتر از موشک و پهپاد است،هرکس رسانه قوی‌تر داشته باشد در اهدافی که دارد موفق‌تر خواهد بود. ارتباط با ادمین: @ertebat_qodsian
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️سلام مولای مهربانم، مهدی جان هر صبح هنگامی که سلامتان می کنم، همچون ذره ای در برابر آفتاب وجودتان، جان می گیرم ... سر تا پا سرشار از امید می‌شوم ... در پرتو نگاهتان، جان می گیرم و با اعجاز نام زیبایتان به پرواز در می‌آیم ... و پر می‌کشم تا اوج ... ... من با یاد شما زنده‌ام ... 🤲🏻🌿اللهم عجل لولیک الفرج @negaheqods
نگاه قدس
محافظ عاشق من قسمت صد و پنجاه و هفتم لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت . سرکشی کش
محافظ عاشق من قسمت صد و پنجاه و هشتم و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه ! ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ... اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ... خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ... شما ، شما خانم فاتح ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید . مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد . او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد . نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد . از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود . بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید . ـ سلام مهو جونم چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی ! اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ‌، البته من نرفتما خب ... ـ الهی خفه نشی بذار منم حرف بزنم سلام ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟ ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر ـ خب بنال ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم شام خوردی ؟ ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟ منتظرتم حرفم نباشه خدافظ تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت . میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست با غرغر گفت : آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟ ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت : حســــــــنا جان حسنا : مرگ ، درد خودتم میدونی چه غلطی کردی پس کدوم گوری هستی ؟ ـ وای ببخشید الان میام مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد . مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد . حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟ مهدا : باز شروع کردی ؟ ـ نه آخه ... راستی یه خبر بد ـ دیگه چی شده ؟ ـ این سری رئیس کاروان ندا هست ینی گاوم زاییده شش قلو ـ خب که چی ؟ ـ خب که چیو کوفت تو نمیدونی چرا اینو میگم؟ ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟ ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده فقط چه چیزایی بیارم ؟ ـ حالا لیستشو برات میفرستم ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت . خدا رحم کنه فقط یه راه واسه کنترلش هست!! ـ چی ؟ ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح... ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی شامتو بخور ـ سیر شدم قربونت من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی فعلا خدافڟ با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت . ادامه دارد ... @negaheqods
*ایران جزء ۱۰ کشور در حال ساخت راکتورهای تحقیقاتی* کوشکی، سرپرست تیم اختراعات ایران: 🔹ایران جزء ۱۰ کشور در ساخت راکتورهای تحقیقاتی در سال ۲۰۲۳ بود. 🔹این راکتورها برای اهداف گوناگونی از جمله آزمایش مواد و سوخت‌های هسته‌ای مورد استفاده قرار می‌گیرند. 🔹سهم انرژی هسته‌ای در کل تولید برق در ۲۰۲۳ نیز بررسی شد و فرانسه با ۶۴.۸ درصد اولین کشور و ایران با ۱.۷ درصد در جایگاه ۳۱ قرار گرفته است. ما روایت می کنیم... @negaheqods
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ ⁣ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ⁣ @negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ @negaheqods
ما مانده‌ایم در خَم این کوچه‌های تنگ.. ما را بیا از این همه دِلواپسی درآر... برگرد روشنای ؛ دِل‌انگیز آفتاب مولای آب و آینه، مولای ذُوالفقار.‌‌‌.. تعجیل در فرج مولایمان 🌱 سلام‌حَضرت‌حُجَةِابْن‌اِلْحَسَن‌ْ(عج) @negaheqods
نگاه قدس
محافظ عاشق من قسمت صد و پنجاه و هشتم و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز ه
محافظ عاشق من قسمت صد و پنجاه و نهم مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد . ' ـ سلام مهداجون بیداری ؟ + سلام عزیزم ، آره . الان تازه سر شبه ـ خداروشکر میخوام یه چیزی بپرسم ولی ... + بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟ + چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر . + شب تو هم بخیر' اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت : چند لحظه تشریف بیارین ـ بله استاد ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟ ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟ خودتم هستی ؟ ـ بله استاد ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد ـ مراقبم نگران نباشین ـ ممنون تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند . مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند . هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند . ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد . همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت : یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین ندا با عصبانیت گفت : مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟ صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد . هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند . ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد . هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت ' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... ' اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت : چیشده مهی ؟ چته ؟ چرا گریه میکنی ؟ ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟ ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت ـ هانا چی میگی من بی صدا ... ـ به هرحال رو اعصابمی ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟ ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟ ـ نخیر ، من توبه کردم ـ احسنت بر تو ـ خودتو مسخره کن . ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟ ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام ـ هانا اینجا باید ... باید ... ـ باید نماز بخونم ؟ ـ خب ... ـ میدونم و میخونم ـ واقعا ‌؟ ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم. ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی.. ادامه دارد ... @negaheqods
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا غرب به دنبال حقوق زنان است؟ ما روایت می کنیم... @negaheqods
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ ⁣ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⁣ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ⁣ @negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ @negaheqods
کاش هر روز صبح یادمان می افتاد که چه قدر دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!! @negaheqods
نگاه قدس
محافظ عاشق من قسمت صد و پنجاه و نهم مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام دا
محافظ عاشق من قسمت صد و شصتم برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند . همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده . ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست + تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم . خواهرا برادرا حلال کنین ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ... + بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید . محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند . مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت : بدبخت ! پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره ـ من از هیچی خبر نداشتم محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت : یه بار درست رفتار کن ندا . به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی ـ دهنتو ببند بی شخصیت ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون . مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم . به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت : مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم ـ باشه ثمین ؟ حسنا ؟ بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین ! حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان ثمین خمیازه ای کشید و گفت : چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا ! همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم . ـ جدی ؟ چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت : آبجی ؟ چیکار میکنین ؟ زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت : آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت : قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم حسنا مشتی به ثمین زد و گفت : وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت : میگما مرصاد ؟ ـ بله ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟ ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد مهدا : بسه دیگه مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت . مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده . محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم ـ ینی چی ؟‌ کجا رفت ؟ ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟ با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد . کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت . + مهــــــــــــدا خانم وایسین لطفا ، منم میام به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت : چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟ خستم کردین ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ... ادامه دارد ... @negaheqods