eitaa logo
نگاه قدس
1.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
244 ویدیو
22 فایل
مقام معظم رهبری: امروز تأثیر رسانه‌ها در عقب راندن دشمن بیشتر از موشک و پهپاد است،هرکس رسانه قوی‌تر داشته باشد در اهدافی که دارد موفق‌تر خواهد بود. ارتباط با ادمین: @ertebat_qodsian
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و سه دختر لوسی به نام پرنده سفید(1) خشونت انگلیسی‌ها همیشه چاره‌ساز
برگی از داستان استعمار قسمت سی و چهارم دختر لوسی به نام پرنده سفید (2) در قسمت قبل خواندیم که انگلیسی‌ها چگونه دختر لوس رئیس قبیله را که باعث آزادی خودشان شده بود را به خاطر منافعشان دزدیدند ولی از دزدیدن او به نتیجه‌ای نرسیدند تا این که نقشه جدیدی کشیدند... ادامه داستان: آنها باید پوکوهانتس را مسیحی می کردند، به او زبان انگلیسی می‌آموختند، لباسهای سرخپوستی او را با لباس زنان انگلیسی عوض می کردند و به این ترتیب او را به زنی متمدن تبدیل می‌کردند. سپس پوکوهانتس به انگلستان منتقل می‌شد و او را به قصر پادشاه می‌بردند تا نمونه‌ای باشد از تلاش انگلیسی‌ها برای مسیحی و متمدن کردن سرخپوست‌ها. پس از آن ممکن بود جیمزاول، پادشاه انگلستان ، حاضر شود مبالغ کلانی به این گروه وام دهد تا آن‌ها در زمین‌های وسیع‌تری در ویرجینیا تنباکو بکارند. انتخاب پوکوهانتس از بین تمام اسیران سرخپوست دو دلیل داشت؛ نخست آنکه او دختر رئیس پوهاتان و به قول انگلیسی ها یک پرنسس بـود و دیگر اینکه او بسیار باهوش بود. پوکوهانتس را به شهر«هنریکو» در ۸۸ کیلومتری محل استقرار قبیله‌اش بردند. انگلیسی‌ها دور این شهر را حصار کشیده بودند و مقررات سختی برای رعایت آداب و رسوم مسیحیت وضع کرده بودند. همه سرخپوست‌ها در هنریکو مجبور بودند روزی دو بار به کلیسا بروند. اگر سرخپوستی فقط یک بار فراموش می کرد که به کلیسا برود، برای یک هفته به او غذا نمی دادند. اگر دوبار نمی رفت، شلاق می‌خورد و اگر ترک کلیسا چند بار اتفاق می‌افتاد با شلیک گلوله کشته می شد، به دار آویخته می‌شد و یا در آتش می سوخت. پوکوهانتس را که در این زمان هفده سال داشت، در هنریکو او را مسیحی کردند و نام «ربه‌کا» را برای‌اش انتخاب کردند. ربه‌کا نام دختری خارجی در یکی از داستان‌های کتاب مقدس بود. پوکوهانتس مجبور شد زبان انگلیسی را هم بیاموزد. سپس به او درباره عقاید مسیحیت و جشن کریسمس چیزهایی آموختند و آماده‌اش کردند تا به انگلستان سفر کند. اما پیش از آن باید نقشه انگلیسی‌ها عملی می شد. در رسوم سرخپوست‌ها وقتی شاهزاده خانمی ازدواج می‌کرد، حتی اگر ربوده شده بود، زمین‌هایـش بـه شـوهر او تعلق می گرفت. یکی از انگلیسی‌های گروه به نام «جان رالف» با پوکوهانتس ازدواج کرد تا یک روز زمین‌های او را نیز به چنگ آورد. پوکوهانتس راهی انگلستان شد تا ناخـدا ساموئل ارکال، جـان رالف و بقیه اعضای گروه، او را فقط به عنوان نمونه‌ای از هزاران سرخپوست وحشی که مسیحی و متمدن شده بودند به پادشاه نشان دهند. رالف مطمئن بود با نمایش پوکوهانتس در قصر سلطنتی می‌تواند پول خوبی از جمیز اول برای کار در ویرجینیا و توسعه مزارع تنباکو بگیرد. در دیدار با پادشاه به او اعلام شد که این دختر سرخپوست نه تنها مسیحی شده و به خوبی انگلیسی صحبت می کند بلکه یک «آمونوت» کامل و تمام عیار شده است. «آمونوت» لقب راهبه‌های مقدسی بود که در مراسم مختلف مذهبی به کار گرفته می‌‌شدند. پوکوهانتس در دیدار با پادشاه متوجه شد او هیچگاه لباس هایش را عوض نمی‌کند، حمام نمی رود و غذایش را با صدای بلند می‌جـود. او حتی نمی‌توانست لنـدن را با دشت های وسیع ویرجینیا مقایسه کند، دود غلیظی که از سوختن زغال‌سنگ در کوره کارخانه‌ها به آسمان می‌رفت ابری را به رنگ زرد تیره بالای شهر ساخته بود که اجازه نمی‌داد نور خورشید به زمین برسد، کوچه‌ها و خیابان‌های شهر پر از فضولات حیوانی و انسانی بود.‌ رودخانه‌ای هم که از وسط شهر می گذشت پراز زباله بود. پوکوهانتس که در دشت های سرسبز و پاک ویرجینیا بزرگ شده بود به سرعت در لندن بیمار شد و پس از مدتی از دنیا رفت. جان رالف، پوکوهانتس را در کلیسای سنت جرج به خاک سپرد و خیلی زود راهی آمریکا شد تا به آرزویش برسد؛ او اکنون زمین های پوکوهانتس را در اختیار داشت و با پولی که از پادشاه گرفته بود می‌توانست این زمین‌ها را به مزارع بزرگ تنباکو تبدیل کند. @entekhabatqods
نگاه قدس
_نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم. دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم
علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که متاهل بودند و توراهی داشتند. قفل درب ورودی به هال و پذیرایی را که حسین بازش کرد، محمدعلی فورا لگدی محکم به در زد و وارد شد. خواستم خیز بردارم و پشت سر محمدعلی وارد شوم که ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای تمام افکارم را به هم ریخت و محمدعلی جلوی پاهایم نقش زمین شد و گلوله صاف به زیر گلویش خورد. فورا دستم را بردم بالا و به نیروهای پشت سرم دستور عقب‌گرد دادم. با نیروها عقب نشینی کردیم. حسین نارنجک دودزا را به داخل خانه انداخت و فورا درب را بست و رفتیم روی پله‌ها ایستادیم. منفجر شد و درب را باز کرد و چندشلیک کور انجام دادیم و سپس وارد شدیم. ناگهان گلوله‌ای به سمتم شلیک شد و خورد به جلیقه‌ام. بچه‌ها دونفر را با شلیک تیر به زانوهایشان از پای در آوردند و منم رفتم به سمت اتاقی که با نگاه اول به آن شک کردم. درب را باز کردم و اسلحه‌ام را فورا نشانه گرفتم به سمت شخصی که دنبالش بودم. یعنی نادر. نگاهمان به هم گره خورد و دیدم اسلحه را به سمت سرش و به نشانه زدن مغزش بالا برد. کپسول سیانور را بین دندان‌هایش گذاشته بود و لبخندی تحقیر آمیز حواله‌ام کرد. اسلحه‌ام را آوردم پایین و به نیروها گفتم: بروند عقب‌تر بایستند. نیروهای باقر هم حالا به ما اضافه شده بودند. به نادر که از اعضای رده بالا و عملیاتی گروهک تروریستی منافقین بود گفتم: آروم باش. کاری نکن. اسلحه‌ت و بیار پایین. کپسول را برد زیر زبانش و گفت: برو گمشو عقب‌تر. اسلحه‌تم بنداز زمین. با نیروهات از این خونه برید بیرون. چرا میلرزی؟ خفه‌شو. دلت به حال اون دوتا زن و دختر بی‌حجاب نسوخت که زدیش؟ دروغ میگی! خودم دیدم. سلاح اندازه خودکار بود. دوتا بی حجاب و زدی که بندازی گردن نظام!؟ من باید از اینجا برم. به نیروهاتم بگو گورشون و گم کنن برن اون‌طرف‌تر بایستن. با دست اشاره زدم و تایید کردم خواسته‌اش را. همانطور که به من نگاه میکرد، خودش را به پنجره پشت سرش چسباند و دستش را به سمت پنجره برد و روی لبه پنجره نشست. گفت: برید بیرون و درب اتاق و ببندید خب خواسته‌ت و بگو صحبت میکنیم راجبش. چرا داری از پنجره میری بیرون. مثل آدم بیا از در برو بیرون. من حرفم و با شما توی کف خیابون میزنم. برو گمشو بیرون. رفتم عقب و درب اتاق و بستم. عماد به سمتم آمد و تب‌لتی که در دستش بود برایم آورد. دستم و بردم سمت گوشم و به تک تیراندازی که بالای ساختمان روبرویی مستقر شده بود گفتم: «زانو به پایین. منتظر دستور باش.» با تب‌لت داشتم فیلم مستقیم دوربینی که روی پیشانی تک تیراندازمان نصب شده بود، لحظه پریدن نادر را میدیدم. ارتفاعی نداشت، نهایتا 4_5 متر ارتفاع طبقه اول با کف پیاده رو بود. از روی طاقچه‌ی پنجره‌ی آن خانه قدیمی کمی خیز برداشت که بپرد، فورا به تک تیرانداز گفتم: «حالا بزن...». تک تیرانداز جوری دقیق و حساب شده شلیک کرد که نادر را به کف اتاق خواب پرت کرد. در را باز کردم و نیروها رفتند بالای سرش. فورا به باقر گفتم: «دهنش.» باقر اسلحه نادر را با لگدی از او دور کرد و با لگد محکمی که به صورتش کوبید، کپسول سیانور را از دهانش خارج کرد. رفتم بالای سرش، نگاهی به او کردم و گفتم: اون مریم رجوی لجن، خوب مُختون و شستشو داد. فکر کردید دلش برای شماها سوخته؟ با دردی که داشت، به زور تقلا کرد و گفت: درمورد خواهر مریم درست صحبت کن مزدور نظام. آدم مزدور جمهوری اسلامی باشه سگش شرف داره به اینکه بخواد کاسه ادرار آمریکا و اسرائیل و سعودی‌ها رو لیس بزنه. باقر گفت: اون خواهر مریم شما، خودش یک هفته میره توی کشتی تفریحی الفیصل رییس سابق اطلاعات سعودی‌ها میخوابه، بعد شماهارو میفرسته کف خیابونای تهران علیه مردمتون اقدام تروریستی کنید و دختر و زن بی حجاب بکشید؟! گفتم:ولش کنید این احمق و؛ بچه‌های اورژانس سرکوچه مستقر هستند. فورا بهشون خبر بدید که بیان تن لشش و جمع کنن ببرن برای درمانش. تا آماده بشه برای یه بازجویی درست و حسابی. به بچه‌هایی که توی خیابون مستقر بودن گفتم کوچه رو خلوت کنن تا نادر و به راحتی ببرنش. قرار شد چندتا از بچه‌های عملیاتی هم آمبولانس و هدایت کنن تا از اون منطقه بره و مابین حملش راهزنی نکنن از ما. فورا رفتم سراغ محمد علی... محمدعلی همون لحظه به محض اصابت گلوله به گردنش شهید شد. بغلش کردم... دیدم گوشیش داره زنگ میخوره... مداحی مجتبی رمضانی بود.دلم گرفته، بازم چشام بارونیه، خبر آوردن، بازم تو شهر مهمونیه...شهید گمنام سلام.. دلم داشت کباب می‌شد. با دست به سینه‌م میکوبیدم و میگفت محمدعلی خوشنام و گمنام، سلام مارو به امام حسین برسون. چندسالی بود که دیگه جلوی اشکام و نمیگرفتم و بالای سر همکاران شهیدم همون صحنه عملیات چندقطره هم بود اشک می‌ریختم. @entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت چهاردهم کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چن
قسمت پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم. فورا از خونه مادرم خارج شدم. سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود. وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری... رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم: +تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟ _وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟ +واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟ _حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره! +شنود مکالماتش چی؟ _دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ! +دوبی با کی؟ _بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره! +جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونه‌ش! _بله... باید بگم! +خب خریت کردی دیگه عزیزم! _آخه حاجی... حرفاش و قطع کردم گفتم: +مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟ _بله! +خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم! _آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره! +غلط کرده! _یعنی چی؟ +یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه! _یعنی میخوای بگی... بازم حرفش و قطع کردم گفتم: +میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج می‌کنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم. _که اینطور! +بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند. _چشم. +الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین. عاصف رفت... @entekhabatqods
همه گل بفشانید💐 خود را به در بیت ولایت برسانید... از دست رضا عیدی خود را بستانید💐 ✨ولادت امام جواد علیه‌السلام مبارک باد✨ @entekhabatqods
1_9173469751.mp3
2.09M
🔈 چگونه یک مشارکت ۷۵ درصدی در انتخابات داشته باشیم؟ 🎙 حجت الاسلام 🗓 ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ ⏱مدت زمان: ۳:۲۷ حلقه وصل باشید وبه دوستان انقلابی و دغدغه مند ارسال فرمائید. @entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ @entekhabatqods
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🔹‌️ سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 🌤اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌤 @entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۱۹روز تا 💐 سلاح مرموز ايرانى در خلیج فارس این سلاح مرموز خواب از چشم دشمنان ربود، که وزارت دفاع آمریکا تاییدش کرد. ولی سازنده آن که سپاه پاسداران ما باشد ، هنوز رسما اعلام نکرد. فقط چند بار گفتند: ما سلاحی داریم که هنوز رونمایی نکردیم... بهتر است خودتان فیلم و توضیحات داخل فیلم را تماشا کنید و به جوانان خلاق و متفکر ایرانی افتخار کنیم» @entekhabatqods
💐۳۳روز تا 💐 💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات 🌸حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصیت شان به امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند: قَالَ علیه السلام فِي وَصِيَّتِهِ: ثُمَّ تَقَدَّمْ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ وَ صَلِّ عَلَيَّ يَا بُنَيَّ يَا حَسَنُ وَ كَبِّرْ عَلَيَّ سَبْعاً وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا يَحِلُّ ذَلِكَ لِأَحَدٍ غَيْرِي إِلَّا عَلَى رَجُلٍ يَخْرُجُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ اسْمُهُ الْقَائِمُ الْمَهْدِيُّ مِنْ وُلْدِ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ يُقِيمُ اعْوِجَاجَ الْحَقِّ. «اي ابا محمـد! بر من نماز بخوان و هفت بار تکبیر بگو ! و بدان که گفتن هفت تکبیر بر احدي غیر از من جایز نیست، مگر بر مردي که در آخر الزمان خروج می کند و نامش مهدي قائم علیه السلام است او از نوادگان برادرت حسین علیه السلام است و حق را بر پا می دارد. 📚المتسدرک الوسائل، ج2، ص268، ح1932 @entekhabatqods
💐۳۸روز تا 💐 شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی در کلام مقام معظم رهبری ۲۴- نگاه کلان ملی داشتن خطاست اگر نماینده ای بدون توجه به اقتضائات مالی و بودجه ای، بدون توجه به اولویتها، بدون توجه به برنامه هایی که مجلس قاعدتاً باید آنها را تصویب کند سنگی بیندازد که آقا، بیایید این کار را برای حوزه ی انتخابیه " من "بکنید. @entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و چهارم دختر لوسی به نام پرنده سفید (2) در قسمت قبل خواندیم که انگ
برگی از داستان استعمار قسمت سی و پنجم ماهیگیران بندر گوا بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور را برای مسیحی کردن مردم در سرزمین‌های فتح شده به روش‌های دیگر ترجیح می‌دادند. پرتغالی‌ها که پیش از همسایگان اروپایی خود، مستعمره‌هایی را در آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیا به دست آورده بودند، در وادار کردن مردم به پذیرفتن مسیحیت نیز پیش‌قدم بودند. کشیشی پرتغالی به نام «آنچیتا» در سال ۱۵۶۳ میلادی در نامه‌ای که از برزیل برای دوستانش نوشت بهترین شیوه تبلیغ مسیحیت را در میان سرخپوست‌های برزیل توضیح داد: «برای ایـن مـردم تبلیغاتی بهتر از شمشیر و میله آهنی وجـود نـدارد. باید آن‌ها را ناگریز کنیم که کلیسای مسیحی را بپذیرند.» کشیش پرتغالی دیگری که در آفریقا به سر می‌برد در اکتبر ۱۵۷۵ میلادی درباره مردم آنگولا به رئیس خود نوشت: «تقریباً همه این را فهمیده‌اند که این بربرها نمی‌توانند از طریق عشق؛ به مسیحیت دعوت شوند و تنها با سرکوب می توان آن‌ها را به خدمت خدایمان وادار کرد.» کشیش دیگری به نام«فرانسیسکو دگویا» هم درباره آنگولا نوشت: «این بربرهای وحشی را نمی‌توان با موعظه مسیحی کرد. مسیحیت در آنگولا باید با استفاده از خشونت فراگیر شود.» «فرانسیسکو گزاویه» یک کشیش مشهور پرتغالی بود که سال‌ها در هند به دعوت مردم به مسیحیت مشغول بود. گزاویه در مناطقی از هند که تحت تسلط پرتغالی‌ها نبود هندی‌ها را با موعظه و خواندن داستان‌هایی از انجیل به مسیحیت فرا می‌خواند؛ اما در نقاطی که در تصرف پرتغالی‌ها بود و هم وطنانش در آن نواحی برتری نظامی داشتند نیازی نمی‌دید که از جملات امیدبخش و سرشار از محبت انجیل استفاده کند. در این مناطق ترساندن هندی ها از سلاح آتشین پرتغالی‌ها بهترین شیوه بود. گزاویه در بندر«گــــوا» که از نخستین مناطقی بود که پرتغالی ها در هند تصرف کرده بودند تلاش می‌کرد با تهدید ماهیگیران هندی آنها را مسیحی کند. او هر ماهیگیری را که حاضر نبود مسیحی شود به سربازان پرتغالی معرفی می‌کرد تا دیگر اجازه رفتن به دریا را به او ندهند. پرتغالی‌ها این ماهیگیران را از کسب و کار در بندر هم که آن را جایگزین ماهیگیری کرده بودند، منع می‌کردند. هنگامی که هلندی‌هـا بـه طـرف هـنـد سرازیر شدند و توانستند برخی از مناطق شبه قاره هند را از دست پرتغالی‌ها بیرون بکشند همین شیوه مسیحی کردن اجباری را دنبال کردند. هلندی‌ها جزیره حاصل خیز سیلان را تصرف کردند و به سرعت قوانینی را برای تغییر اجباری دیـن مـردم وضع کردند. هرکس که حاضر نمی شد مسیحی شود یک‌سوم زمین‌ها و اموالش به دست هلندی‌ها می‌افتاد. کسانی که مسیحی شده بودند اما به کلیسا نمی‌رفتند جریمه نقدی می‌شدند. کشیشان هلندی عجله داشتند تا هر چه زودتر همه ساکنان جزیره سرسبز و ثروتمند سیلان مسیحی شوند؛ آنها با هر شیوه‌ای که بود تا سال ۱۷۲۲ میلادی حدود چهارصد هزار نفر را در سیلان غسل تعمید دادند. @entekhabatqods
نگاه قدس
علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که
بچه‌ها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن. وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچه‌های عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز. توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچه‌ها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه. خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛ سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن. یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک. اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست. به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.» به دونفر از بچه‌ها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پله‌ها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم: +دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟ _بله حاجی. با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه. فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش می‌شد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را پشت بکشم تا مهارش کنم. برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.» به دختره گفتم: +رفیقت کجاست. با گریه و ترس گفت: _بردنش... فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد. همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت: _ولم کن. بزار برم. دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحه‌ام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.» عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آن‌ها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آن‌ها متفرق شوند. سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.» دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم. درب را بستم و به سمت کوچه‌ای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوه‌ام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زباله‌های کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم. خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زده‌اند. نشستم روبرویش. گفتم: +هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه. سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.» رفتم روی خط سیدرضی گفتم: +یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12. باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی ساده‌ای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی می‌توانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد. دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم: «دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.» عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم. @entekhabatqods