eitaa logo
نگاه قدس
1.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
245 ویدیو
22 فایل
مقام معظم رهبری: امروز تأثیر رسانه‌ها در عقب راندن دشمن بیشتر از موشک و پهپاد است،هرکس رسانه قوی‌تر داشته باشد در اهدافی که دارد موفق‌تر خواهد بود. ارتباط با ادمین: @ertebat_qodsian
مشاهده در ایتا
دانلود
1_9173469751.mp3
2.09M
🔈 چگونه یک مشارکت ۷۵ درصدی در انتخابات داشته باشیم؟ 🎙 حجت الاسلام 🗓 ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ ⏱مدت زمان: ۳:۲۷ حلقه وصل باشید وبه دوستان انقلابی و دغدغه مند ارسال فرمائید. @entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ @entekhabatqods
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ... 🔹‌️ سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر! سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب‌های تشنه هدایت... 🌤اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌤 @entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۱۹روز تا 💐 سلاح مرموز ايرانى در خلیج فارس این سلاح مرموز خواب از چشم دشمنان ربود، که وزارت دفاع آمریکا تاییدش کرد. ولی سازنده آن که سپاه پاسداران ما باشد ، هنوز رسما اعلام نکرد. فقط چند بار گفتند: ما سلاحی داریم که هنوز رونمایی نکردیم... بهتر است خودتان فیلم و توضیحات داخل فیلم را تماشا کنید و به جوانان خلاق و متفکر ایرانی افتخار کنیم» @entekhabatqods
💐۳۳روز تا 💐 💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات 🌸حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصیت شان به امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند: قَالَ علیه السلام فِي وَصِيَّتِهِ: ثُمَّ تَقَدَّمْ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ وَ صَلِّ عَلَيَّ يَا بُنَيَّ يَا حَسَنُ وَ كَبِّرْ عَلَيَّ سَبْعاً وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا يَحِلُّ ذَلِكَ لِأَحَدٍ غَيْرِي إِلَّا عَلَى رَجُلٍ يَخْرُجُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ اسْمُهُ الْقَائِمُ الْمَهْدِيُّ مِنْ وُلْدِ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ يُقِيمُ اعْوِجَاجَ الْحَقِّ. «اي ابا محمـد! بر من نماز بخوان و هفت بار تکبیر بگو ! و بدان که گفتن هفت تکبیر بر احدي غیر از من جایز نیست، مگر بر مردي که در آخر الزمان خروج می کند و نامش مهدي قائم علیه السلام است او از نوادگان برادرت حسین علیه السلام است و حق را بر پا می دارد. 📚المتسدرک الوسائل، ج2، ص268، ح1932 @entekhabatqods
💐۳۸روز تا 💐 شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی در کلام مقام معظم رهبری ۲۴- نگاه کلان ملی داشتن خطاست اگر نماینده ای بدون توجه به اقتضائات مالی و بودجه ای، بدون توجه به اولویتها، بدون توجه به برنامه هایی که مجلس قاعدتاً باید آنها را تصویب کند سنگی بیندازد که آقا، بیایید این کار را برای حوزه ی انتخابیه " من "بکنید. @entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و چهارم دختر لوسی به نام پرنده سفید (2) در قسمت قبل خواندیم که انگ
برگی از داستان استعمار قسمت سی و پنجم ماهیگیران بندر گوا بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور را برای مسیحی کردن مردم در سرزمین‌های فتح شده به روش‌های دیگر ترجیح می‌دادند. پرتغالی‌ها که پیش از همسایگان اروپایی خود، مستعمره‌هایی را در آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیا به دست آورده بودند، در وادار کردن مردم به پذیرفتن مسیحیت نیز پیش‌قدم بودند. کشیشی پرتغالی به نام «آنچیتا» در سال ۱۵۶۳ میلادی در نامه‌ای که از برزیل برای دوستانش نوشت بهترین شیوه تبلیغ مسیحیت را در میان سرخپوست‌های برزیل توضیح داد: «برای ایـن مـردم تبلیغاتی بهتر از شمشیر و میله آهنی وجـود نـدارد. باید آن‌ها را ناگریز کنیم که کلیسای مسیحی را بپذیرند.» کشیش پرتغالی دیگری که در آفریقا به سر می‌برد در اکتبر ۱۵۷۵ میلادی درباره مردم آنگولا به رئیس خود نوشت: «تقریباً همه این را فهمیده‌اند که این بربرها نمی‌توانند از طریق عشق؛ به مسیحیت دعوت شوند و تنها با سرکوب می توان آن‌ها را به خدمت خدایمان وادار کرد.» کشیش دیگری به نام«فرانسیسکو دگویا» هم درباره آنگولا نوشت: «این بربرهای وحشی را نمی‌توان با موعظه مسیحی کرد. مسیحیت در آنگولا باید با استفاده از خشونت فراگیر شود.» «فرانسیسکو گزاویه» یک کشیش مشهور پرتغالی بود که سال‌ها در هند به دعوت مردم به مسیحیت مشغول بود. گزاویه در مناطقی از هند که تحت تسلط پرتغالی‌ها نبود هندی‌ها را با موعظه و خواندن داستان‌هایی از انجیل به مسیحیت فرا می‌خواند؛ اما در نقاطی که در تصرف پرتغالی‌ها بود و هم وطنانش در آن نواحی برتری نظامی داشتند نیازی نمی‌دید که از جملات امیدبخش و سرشار از محبت انجیل استفاده کند. در این مناطق ترساندن هندی ها از سلاح آتشین پرتغالی‌ها بهترین شیوه بود. گزاویه در بندر«گــــوا» که از نخستین مناطقی بود که پرتغالی ها در هند تصرف کرده بودند تلاش می‌کرد با تهدید ماهیگیران هندی آنها را مسیحی کند. او هر ماهیگیری را که حاضر نبود مسیحی شود به سربازان پرتغالی معرفی می‌کرد تا دیگر اجازه رفتن به دریا را به او ندهند. پرتغالی‌ها این ماهیگیران را از کسب و کار در بندر هم که آن را جایگزین ماهیگیری کرده بودند، منع می‌کردند. هنگامی که هلندی‌هـا بـه طـرف هـنـد سرازیر شدند و توانستند برخی از مناطق شبه قاره هند را از دست پرتغالی‌ها بیرون بکشند همین شیوه مسیحی کردن اجباری را دنبال کردند. هلندی‌ها جزیره حاصل خیز سیلان را تصرف کردند و به سرعت قوانینی را برای تغییر اجباری دیـن مـردم وضع کردند. هرکس که حاضر نمی شد مسیحی شود یک‌سوم زمین‌ها و اموالش به دست هلندی‌ها می‌افتاد. کسانی که مسیحی شده بودند اما به کلیسا نمی‌رفتند جریمه نقدی می‌شدند. کشیشان هلندی عجله داشتند تا هر چه زودتر همه ساکنان جزیره سرسبز و ثروتمند سیلان مسیحی شوند؛ آنها با هر شیوه‌ای که بود تا سال ۱۷۲۲ میلادی حدود چهارصد هزار نفر را در سیلان غسل تعمید دادند. @entekhabatqods
نگاه قدس
علیرغم میل باطنی‌ام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که
بچه‌ها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن. وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچه‌های عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز. توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچه‌ها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه. خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛ سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن. یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک. اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست. به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.» به دونفر از بچه‌ها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پله‌ها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم: +دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟ _بله حاجی. با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه. فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش می‌شد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را پشت بکشم تا مهارش کنم. برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.» به دختره گفتم: +رفیقت کجاست. با گریه و ترس گفت: _بردنش... فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد. همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت: _ولم کن. بزار برم. دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحه‌ام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.» عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آن‌ها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آن‌ها متفرق شوند. سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.» دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم. درب را بستم و به سمت کوچه‌ای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوه‌ام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زباله‌های کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم. خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زده‌اند. نشستم روبرویش. گفتم: +هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه. سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.» رفتم روی خط سیدرضی گفتم: +یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12. باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی ساده‌ای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی می‌توانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد. دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم: «دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.» عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم. @entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم
قسمت شانزدهم بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد:سلام. بفرمایید. سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله. الحمدلله. سلیمانی هستم مادرجان. کدوم سلیمانی؟ محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه. چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟ فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !! خندید گفت:ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی! رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم: حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من می‌آوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند... اومد وسط حرفام و خندید، گفت: چیشده؟ چشمت و گرفته؟ عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم: نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه! خندید و گفت: پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه! زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم: حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟ میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش! از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم: حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم! خب بگو! ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟  گفتم: این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند! _باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم! چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم. با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت! نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم: این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری! چشم. ان شاءالله خیر باشه! امیدوارم... عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم. یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد راننده‌م میرفتم خونه!! بهش گفتم: «احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.» به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ. پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم. تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد! کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه! داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد. جلل الخالق... بازم همون...  با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم! تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار! وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم:اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته. چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود. لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم! @entekhabatqods
نگاه قدس
۱۲- آغاز تحصن تعدادی از نمایندگان اصلاح طلب رد صلاحیت­شان. ۱۳- دیدار وزیر کشور و استانداران با مقام
۱۷- نامه کروبی و خاتمی به آیت الله جنتی. قوه مقننه و مجریه ( کروبی و خاتمی) با نشست‌های مختلف با شورای نگهبان باعث گردید تا آیت الله جنتی در خطبه‌های نماز جمعه اعلام کند که دو مسؤول فوق در جلسات قانع شدند. پیرو این گفتار آقایان کروبی و خاتمی طی نامه‌ای رسمی به شورای نگهبان مسئله قانع شدن خودشان را تکذیب کردند ۱۸- موج استعفا: ۱۹- اعلام عدم برگزاری انتخابات توسط وزارت کشور آقایان مبلّغ رئیس ستاد انتخابات و عبدالله رمضان‌زاده سخنگوی دولت که از عناصر اصلاح طلبان و حزب مشارکت در دولت سید محمد خاتمی بودند پس از عدم موفقیت اصلاح طلبان مجلس در مورخه 6 بهمن 82 بطور رسمی اعلام کردند چون رقابت‌ها سالم نیست ما نمی‌توانیم انتخابات را برگزار کنیم. و تبع این اعلام عدة قابل توجهی از استانداران نیز که با آنان بودند عدم توانایی در برگزاری انتخابات را اعلام کردند. ۲۰- دیدار رهبر با مردم و سخنان مهم معظم له در مورد انتخابات مقام معظم رهبری در تاریخ 15 بهمن 82 که هنوز تحصّن سکولارها ادامه داشت و 15 الی 16 بیانیه نیز صادر کرده بودند و دولت خواستار تعویق انتخابات شده بود، در دیدار جمع کثیری از مردم با اشاره به متحصّنان که اهدافشان غیر قانونی است و دولت موظف به اجرای قانون و برگزاری انتخابات است به موارد ذیل صریحاً اشاره فرمودند: - دشمن از این اختلاف‌ها برای قطع پشتوانه مردم از نظام اسلامی، سوء استفاده می‌کند. - انتخابات بدون حتی یک روز تأخیر در موعد مقرر یعنی اول اسفند باید برگزار شود. - در خصوص نفوذ عناصر دشمن به مجلس هشدار دادند و تحصّن را کاری ناشایست و نامناسب اعلام فرمودند. - از ایستادگی شورای نگهبان در مقابل گردن کلفتی‌ها و زیاده­خواهی‌ها تشکر و قدردانی کردنند. ۲۱- نامة آقایان خاتمی و کروبی به مقام معظم رهبری سید محمد خاتمی و کروبی که درخواست‌های متحصّنان را پی‌گیری میکردند، باز هم از سخنان رهبری و عملکرد شورای نگهبان قانع نشدند و از طرفی نماینده­های وزارت کشور برای عدم برگزاری انتخابات نیز مطلع بودند، در نامه‌ای به رهبری ضمن درخواست ورود معظم له به موضوع اختلافات و تأمین نظر آنان بر اجرای دستور رهبری در برگزاری انتخابات در تاریخ مقرر تأکید کردند ۲۲- پاسخ مقام معظم رهبری به نامة آقایان خاتمی و کروبی آقایان کروبی و خاتمی اگر چه خرج کردن حیثیت رهبری توسط شورای نگهبان را محکوم کرده بودند، ولی خودشان همین درخواست را برای رسیدن به اهدافشان از رهبری می‌کردند و می‌خواستند رهبری برای تأمین نظر آنها به شورای نگهبان دستور بدهند. آنها در حالی وزارت اطلاعات را داور قرار می‌دادند که این کار به هیچ وجه جنبة قانونی نداشت و این وزارتخانه هم تحت نفوذ اصلاح‌طلبان بود. @entekhabatqods
مجموعه داستانک ویژه انتخابات شماره ۱ همه ی ما به داشتن انگیزه نیاز داریم انگیزه ای که صبح بخاطرش از رختخواب بلند بشیم، نه به زور بلکه با خوشحالی! اینا حرفای مجری برنامه ی رادیویی بود... هما دستش رو سمت پیچ رادیو برد و تا منتهی الیه سمت چپ صداشو کم کرد و گفت: «مزخرف» طوری که صدام تو پایین ترین حد خودش قرار داشت گفتم: «چرا خوب داشت میگفت» هما گفت: «هوم، خوب بود اما نه واسه ما، نه واسه ماهایی که تو این مملکت زندگی میکنیم» میدونستم ته حرفش چیه و به کجا ختم میشه. ادامه داد: «خودت که دیدی همین چند تا قلم جنس» اشاره میکرد به گوشت و مرغ و کلم و... ... همین چند تا قلم جنس شده فلانقدر، بعد یه آدم سرخوش داره میگه انگیزه داشته باش.. هووف اونم تو این مملکت! رادیو رو خاموش کردم که هیچ زمزمه ای نیاد تا راحت تر حرفمو بزنم. گفتم:«خانومم شما هم شاید تو این گرونی دست داشته باشی حتی اگه خبر نداشته باشی!» یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت: «ننه م میدون تره بار داره یا بابام» گفتم: «هیچ کدوم جانم» گفت: «پس حالت خوب نیست!» گفتم: «نه اتفاقا خوبم، اما گاهی ناراحت میشم که چرا خودمون دست مون رو از هر آلودگی پاک میدونیم!» دیگه آمپرش زده بود بالا گفت:«یک کاره بگو، هر چه اتفاق بده تو این مملکت کار منه!» گفتم:«نه جانم همه ش نه، اما یه قسمتهاییش سهم تو هست!» سرش رو برگردوند و داشت کاملا به صورتم نگاه میکرد. با خونسردی ادامه دادم:«اون قسمتیش که مثلا میگی به من چه که رای بدم؟ اصلا مگه رای من حسابه! انتخاب کجا بود! هماجان تو انتخاب کردی که میوه رو گرون تر بخری، مرغ رو بی کیفیت بخری، چون انتخاب نکردی که رای بدی، اگر همه ما به سهم خودمون تو انتخاب آدم اصلح متحد بشیم اون وقت حداقلش اینه که دستامون آلوده به این گرونی ها و بی انصافی ها نیست!» تا دم در خونه چیزی نگفت. میدونم که خوب داشت به حرفای من فکر میکرد. @entekhabatqods