نگاه قدس
علیرغم میل باطنیام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن.
وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچههای عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز.
توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچهها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه.
خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛
سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن.
یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک.
اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست.
به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.»
به دونفر از بچهها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پلهها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟
_بله حاجی.
با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه.
فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش میشد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را پشت بکشم تا مهارش کنم.
برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.»
به دختره گفتم:
+رفیقت کجاست.
با گریه و ترس گفت:
_بردنش...
فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد.
همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت:
_ولم کن. بزار برم.
دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحهام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.»
عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آنها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آنها متفرق شوند.
سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.»
دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم.
درب را بستم و به سمت کوچهای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوهام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زبالههای کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم.
خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زدهاند. نشستم روبرویش. گفتم:
+هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه.
سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.»
رفتم روی خط سیدرضی گفتم:
+یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12.
باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی سادهای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی میتوانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد.
دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم:
«دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.»
عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم
قسمت شانزدهم
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد:سلام. بفرمایید.
سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله.
الحمدلله.
سلیمانی هستم مادرجان.
کدوم سلیمانی؟
محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه.
چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟
فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !!
خندید گفت:ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی!
رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم:
حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من میآوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند...
اومد وسط حرفام و خندید، گفت:
چیشده؟ چشمت و گرفته؟
عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم:
نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه!
خندید و گفت:
پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه!
زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم:
حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟
میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش!
از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم:
حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم!
خب بگو!
ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟ گفتم:
این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند!
_باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم!
چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم.
با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت!
نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم:
این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری!
چشم. ان شاءالله خیر باشه!
امیدوارم...
عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم.
یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد رانندهم میرفتم خونه!! بهش گفتم:
«احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.»
به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ.
پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم.
تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد!
کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه!
داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد.
جلل الخالق... بازم همون...
با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم!
تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار!
وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم:اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته.
چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود.
لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
۱۲- آغاز تحصن تعدادی از نمایندگان اصلاح طلب رد صلاحیتشان. ۱۳- دیدار وزیر کشور و استانداران با مقام
۱۷- نامه کروبی و خاتمی به آیت الله جنتی.
قوه مقننه و مجریه ( کروبی و خاتمی) با نشستهای مختلف با شورای نگهبان باعث گردید تا آیت الله جنتی در خطبههای نماز جمعه اعلام کند که دو مسؤول فوق در جلسات قانع شدند. پیرو این گفتار آقایان کروبی و خاتمی طی نامهای رسمی به شورای نگهبان مسئله قانع شدن خودشان را تکذیب کردند
۱۸- موج استعفا:
۱۹- اعلام عدم برگزاری انتخابات توسط وزارت کشور
آقایان مبلّغ رئیس ستاد انتخابات و عبدالله رمضانزاده سخنگوی دولت که از عناصر اصلاح طلبان و حزب مشارکت در دولت سید محمد خاتمی بودند پس از عدم موفقیت اصلاح طلبان مجلس در مورخه 6 بهمن 82 بطور رسمی اعلام کردند چون رقابتها سالم نیست ما نمیتوانیم انتخابات را برگزار کنیم. و تبع این اعلام عدة قابل توجهی از استانداران نیز که با آنان بودند عدم توانایی در برگزاری انتخابات را اعلام کردند.
۲۰- دیدار رهبر با مردم و سخنان مهم معظم له در مورد انتخابات
مقام معظم رهبری در تاریخ 15 بهمن 82 که هنوز تحصّن سکولارها ادامه داشت و 15 الی 16 بیانیه نیز صادر کرده بودند و دولت خواستار تعویق انتخابات شده بود، در دیدار جمع کثیری از مردم با اشاره به متحصّنان که اهدافشان غیر قانونی است و دولت موظف به اجرای قانون و برگزاری انتخابات است به موارد ذیل صریحاً اشاره فرمودند:
- دشمن از این اختلافها برای قطع پشتوانه مردم از نظام اسلامی، سوء استفاده میکند.
- انتخابات بدون حتی یک روز تأخیر در موعد مقرر یعنی اول اسفند باید برگزار شود.
- در خصوص نفوذ عناصر دشمن به مجلس هشدار دادند و تحصّن را کاری ناشایست و نامناسب اعلام فرمودند.
- از ایستادگی شورای نگهبان در مقابل گردن کلفتیها و زیادهخواهیها تشکر و قدردانی کردنند.
۲۱- نامة آقایان خاتمی و کروبی به مقام معظم رهبری
سید محمد خاتمی و کروبی که درخواستهای متحصّنان را پیگیری میکردند، باز هم از سخنان رهبری و عملکرد شورای نگهبان قانع نشدند و از طرفی نمایندههای وزارت کشور برای عدم برگزاری انتخابات نیز مطلع بودند، در نامهای به رهبری ضمن درخواست ورود معظم له به موضوع اختلافات و تأمین نظر آنان بر اجرای دستور رهبری در برگزاری انتخابات در تاریخ مقرر تأکید کردند
۲۲- پاسخ مقام معظم رهبری به نامة آقایان خاتمی و کروبی
آقایان کروبی و خاتمی اگر چه خرج کردن حیثیت رهبری توسط شورای نگهبان را محکوم کرده بودند، ولی خودشان همین درخواست را برای رسیدن به اهدافشان از رهبری میکردند و میخواستند رهبری برای تأمین نظر آنها به شورای نگهبان دستور بدهند. آنها در حالی وزارت اطلاعات را داور قرار میدادند که این کار به هیچ وجه جنبة قانونی نداشت و این وزارتخانه هم تحت نفوذ اصلاحطلبان بود.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
مجموعه داستانک ویژه انتخابات
شماره ۱
همه ی ما به داشتن انگیزه نیاز داریم
انگیزه ای که صبح بخاطرش از رختخواب بلند بشیم، نه به زور بلکه با خوشحالی!
اینا حرفای مجری برنامه ی رادیویی بود... هما دستش رو سمت پیچ رادیو برد و تا منتهی الیه سمت چپ صداشو کم کرد و گفت: «مزخرف»
طوری که صدام تو پایین ترین حد خودش قرار داشت گفتم: «چرا خوب داشت میگفت»
هما گفت: «هوم، خوب بود اما نه واسه ما، نه واسه ماهایی که تو این مملکت زندگی میکنیم»
میدونستم ته حرفش چیه و به کجا ختم میشه.
ادامه داد: «خودت که دیدی همین چند تا قلم جنس» اشاره میکرد به گوشت و مرغ و کلم و...
... همین چند تا قلم جنس شده فلانقدر، بعد یه آدم سرخوش داره میگه انگیزه داشته باش.. هووف اونم تو این مملکت!
رادیو رو خاموش کردم که هیچ زمزمه ای نیاد تا راحت تر حرفمو بزنم.
گفتم:«خانومم شما هم شاید تو این گرونی دست داشته باشی حتی اگه خبر نداشته باشی!»
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت: «ننه م میدون تره بار داره یا بابام»
گفتم: «هیچ کدوم جانم»
گفت: «پس حالت خوب نیست!»
گفتم: «نه اتفاقا خوبم، اما گاهی ناراحت میشم که چرا خودمون دست مون رو از هر آلودگی پاک میدونیم!»
دیگه آمپرش زده بود بالا گفت:«یک کاره بگو، هر چه اتفاق بده تو این مملکت کار منه!»
گفتم:«نه جانم همه ش نه، اما یه قسمتهاییش سهم تو هست!»
سرش رو برگردوند و داشت کاملا به صورتم نگاه میکرد.
با خونسردی ادامه دادم:«اون قسمتیش که مثلا میگی به من چه که رای بدم؟
اصلا مگه رای من حسابه!
انتخاب کجا بود!
هماجان تو انتخاب کردی که میوه رو گرون تر بخری، مرغ رو بی کیفیت بخری، چون انتخاب نکردی که رای بدی، اگر همه ما به سهم خودمون تو انتخاب آدم اصلح متحد بشیم اون وقت حداقلش اینه که دستامون آلوده به این گرونی ها و بی انصافی ها نیست!»
تا دم در خونه چیزی نگفت. میدونم که خوب داشت به حرفای من فکر میکرد.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم
روز دیگر رسیده از راه و
در فــراق ٺو بر لبم آه اسٺ
ندبہے چشـم هاے بارانے
ذڪر أین بقیة الله اسٺ
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐۱۸روز تا #جشن_انقلاب💐
گوشه ای از افتخارات جمهوری اسلامی ایران
جمهوری اسلامی ایران سومین کشور جهان در درمان سرطان خون به روش ژن درمانی
روش ژن درمانی جدیدترین دستاورد علم در جهان برای درمان سرطان خون است. جمهوری اسلامی ایران سومین کشور جهان است که موفق به دستیابی به این روش درمانی شده است.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۲روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸اباعبدالله علیه السلام می فرمایند:
«لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِي يَمْلَؤُهَا عَدْلًا وَ قِسْطاً كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً كَذَلِكَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ»
از حسين بن على علیه السلام شنيدم مى فرمود: اگر جز يك روز از عمر دنيا باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را چندان دراز گرداند، تا مردى از اولاد من قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد، چنان كه پر از ظلم و ستم شده باشد، اين طور از پيغمبر شنيدم.
📚بحارالانوار، ج51، ص133، ح5
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۷روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۵- تصمیم گیری مستقل با استفاده از نظر کارشناسی
در
وقتی که ما می گوییم نمایندگان مجلس مستقل باشند یعنی به تشخیص خودشان نگاه کنند. البته از کارشناسان باید مدد بگیرند کارشناسان هم در وزارتخانه ها و هم دانشگاهها و هم در خود مجلس هستند. ه یک نکته ی دیگری که در مورد قانون میخواهم عرض بکنم، این است که از کارشناسی ها استفاده کنید. یکی از بخشهای مهمی که از کارشناسی آن میتوانید استفاده کنید بدنه ی دولت است دولت در بخشهای مختلف کارشناس های خوبی دارد. از بدنه ی کارشناسی دولت حالا چه سازمان برنامه چه جاهای دیگر در بخشهای مختلف حتماً استفاده بشود؛ اما مخصوص آنها هم نیست؛ در بیرون دولت هم الان شما ملاحظه کنید، در زمینه مسائل اقتصادی که حالا اجمالی عرض خواهم کرد افرادی هستند که در دولت هم نیستند در دانشگاهند تدریس میکـ کنند یا اقتصاد دانند؛ اینها کارشناسند. از بدنه ی کارشناسی حتما استفاده بشود برای تصمیم گیریها.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و پنجم ماهیگیران بندر گوا بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور ر
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و ششم
هدیه کوچکی برای پادشاه
«فرانسیسکو داکوشتا» یک کشیش پرتغالی بود که در دوران صفوی در هند و جنوب ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول بود و با به تخت نشستن شاه عباس در ایران احساس کرد فرصت خوبی برای پیشرفت دین مسیح و افزایش قدرت اروپایی ها در ایران به دست آمده است.
داکوشتا راهی «رم» شد و به دیدار پاپ کلمنت هشتم رفت.
داکوشتا به پاپ اعلام کرد که می تواند شاه عباس را به یک مسیحی کامل تبدیل کند.
پاپ با اشتیاق داکوشتا را به عنوان سفیر خود در ایران انتخاب کرد و شخصی به نام «دیه گو دِ میراندا» را با او همراه کرد.
پاپ همچنین از آن ها خواست تا شاه عباس را به اتحاد نظامی علیه ترک های عثمانی که هم اروپا و هم ایران را تهدید می کردند، دعوت کنند.
داکوشتا و میراندا همراه گروهی که تحت فرمان میراندا بودند عازم ایران شدند.
شاه منتظر ورود این گروه به دربار بود، درحالی که به اتحاد با اروپایی هـا عليـه عثمانی فکر می کرد؛ اما پای هیئت نمایندگی پاپ به دربار صفوی نرسید.
به شاه عباس اطلاع دادند که رئیس هیئت، میراندا، دستور داده است کشیش داکوشتا را به زنجیر بکشند.
هنگامی که شاه علت را جویا شد، به او خبردادند کشیش لباس های میراندا را سرقت کرده بوده است!
آبروریزی هیئت نمایندگی پاپ باعث شد شاه عباس هیچ یک از آن ها را به حضور نپذیرد و اتحاد پاپ وشاه علیه عثمانی به جایی نرسد.
میراندا هنگام حضور در ایران متوجه شد داکوشتا درباره تمایل شاه عباس به مسیحی شدن به پاپ دروغ گفته است و این لاف بزرگ تنها برای آن بوده که به پاپ نزدیک شود و افتخار نمایندگی او را به دست آورد.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن. وقتی رفتن
باقر هردوتا دستانش را به روی سینه اش گذاشت و خودم شنیدم که گفت «السلام علیک یا علی بن ابی طالب. علی جانم. سنه قربان.» ناگهان سرش را کمی به سینه ام محکم فشار داد و همانطور که چشمانش به انتهای کوچهای که دختر فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی را ربوده بودند دوخته شده بود، آسمانی شد.
من ماندم و بغض هایم. من ماندم و حسرت رفقایی که پر کشیدند.
بیسیم زدم به ستاد، گفتم: «وضعیت، یاحسین شهید.»
باقر را لحظاتی بعد با آمبولانس بردند. با یکی از نیروها برگشتم سمت ستاد و بازجویی از آن دختری که به بهانه زن زندگی آزادی آمده بود کف خیابان، ولی همان مردان هرزه ای که از این جریان و جنبش فواحش حمایت میکردند، هدفشان در شبی تاریک و کوچه ای خلوت این بود که به او تجاوز کنند.
اما باقر و محمدعلی فدا شدند تا حتی دست نامحرم به زنان فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی نرسد.
وَ چه باقرها و محمدعلیها در سوریه و عراق و لبنان فدا شدند تا دشمن با داعشیها وارد کشور نشود، تا همه از شل حجاب و باحجاب در کنار هم در اوج آرامش زندگی کنند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods