نگاه قدس
۹- مجلس ششم و پافشاری اصلاحطلبان در اصلاح دوباره قانون مطبوعات و نامه رهبری به مجلس : اصلاحطلبان ک
۱۲- آغاز تحصن تعدادی از نمایندگان اصلاح طلب رد صلاحیتشان.
۱۳- دیدار وزیر کشور و استانداران با مقام معظم رهبری و رهنمودهای ایشان بشرح ذیل است:
- برنامه چهارم مهمتر از انتخابات.
- معترضان منطقهای ضعیف دارند.
- قانون ملاک است.
- شرایط ورود رهبری به موضوع.
- پرهیز از تشنج آفرینی.
۱۴- علرغم نصیحتها و توصیههای رهبری متحصّنان در مجلس به کار خود ادامه دادند و برای چندین بار عدم ولایت پذیری خود را به اثبات رساندند.
۱۵- دیدار اعضاء شورای نگهبان با رهبری و توصیههای ایشان بشرح ذیل است:
- ملاک قانون است.
- ضرورت احراز صلاحیت نمایندگان.
- توصیه در مورد دایره احراز صلاحیتها.
- بازنگری بر مبنای قانون.
- کوتاه نیامدن در مقابل گردن کلفتیها.
- تذکر در مورد متقن نبودن بعضی مصادیق.
- شیوه احراز صلاحیت نمایندگان مجلس.
- از فشارها خسته نشوید.
۱۶- تشویق تحصن کنندگان توسط افراد معلوم الحال.
توصیههای رهبری به شورای نگهبان مورد استقبال بسیاری از سیاسیون قرار گرفت امّا اصلاح طلبان به عدم تمکین و ادامه تحصّن نه تنها خود را رسوا کردند بلکه افراد معلوم الحالی مانند میر حسین موسوی، عزت الله سحابی، حبیب الله پیمان و... که همه طرفدار سکولاریسم بودند را نیز جذب و رسوا ساختند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و سه دختر لوسی به نام پرنده سفید(1) خشونت انگلیسیها همیشه چارهساز
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و چهارم
دختر لوسی به نام پرنده سفید (2)
در قسمت قبل خواندیم که انگلیسیها چگونه دختر لوس رئیس قبیله را که باعث آزادی خودشان شده بود را به خاطر منافعشان دزدیدند ولی از دزدیدن او به نتیجهای نرسیدند تا این که نقشه جدیدی کشیدند...
ادامه داستان:
آنها باید پوکوهانتس را مسیحی می کردند، به او زبان انگلیسی میآموختند، لباسهای سرخپوستی او را با لباس زنان انگلیسی عوض می کردند و به این ترتیب او را به زنی متمدن تبدیل میکردند.
سپس پوکوهانتس به انگلستان منتقل میشد و او را به قصر پادشاه میبردند تا نمونهای باشد از تلاش انگلیسیها برای مسیحی و متمدن کردن سرخپوستها.
پس از آن ممکن بود جیمزاول، پادشاه انگلستان ، حاضر شود مبالغ کلانی به این گروه وام دهد تا آنها در زمینهای وسیعتری در ویرجینیا تنباکو بکارند.
انتخاب پوکوهانتس از بین تمام اسیران سرخپوست دو دلیل داشت؛ نخست آنکه او دختر رئیس پوهاتان و به قول انگلیسی ها یک پرنسس بـود و دیگر اینکه او بسیار باهوش بود.
پوکوهانتس را به شهر«هنریکو» در ۸۸ کیلومتری محل استقرار قبیلهاش بردند.
انگلیسیها دور این شهر را حصار کشیده بودند و مقررات سختی برای رعایت آداب و رسوم مسیحیت وضع کرده بودند.
همه سرخپوستها در هنریکو مجبور بودند روزی دو بار به کلیسا بروند.
اگر سرخپوستی فقط یک بار فراموش می کرد که به کلیسا برود، برای یک هفته به او غذا نمی دادند.
اگر دوبار نمی رفت، شلاق میخورد و اگر ترک کلیسا چند بار اتفاق میافتاد با شلیک گلوله کشته می شد، به دار آویخته میشد و یا در آتش می سوخت.
پوکوهانتس را که در این زمان هفده سال داشت، در هنریکو او را مسیحی کردند و نام «ربهکا» را برایاش انتخاب کردند.
ربهکا نام دختری خارجی در یکی از داستانهای کتاب مقدس بود.
پوکوهانتس مجبور شد زبان انگلیسی را هم بیاموزد.
سپس به او درباره عقاید مسیحیت و جشن کریسمس چیزهایی آموختند و آمادهاش کردند تا به انگلستان سفر کند.
اما پیش از آن باید نقشه انگلیسیها عملی می شد.
در رسوم سرخپوستها وقتی شاهزاده خانمی ازدواج میکرد، حتی اگر ربوده شده بود، زمینهایـش بـه شـوهر او تعلق می گرفت.
یکی از انگلیسیهای گروه به نام «جان رالف» با پوکوهانتس ازدواج کرد تا یک روز زمینهای او را نیز به چنگ آورد.
پوکوهانتس راهی انگلستان شد تا ناخـدا ساموئل ارکال، جـان رالف و بقیه اعضای گروه، او را فقط به عنوان نمونهای از هزاران سرخپوست وحشی که مسیحی و متمدن شده بودند به پادشاه نشان دهند.
رالف مطمئن بود با نمایش پوکوهانتس در قصر سلطنتی میتواند پول خوبی از جمیز اول برای کار در ویرجینیا و توسعه مزارع تنباکو بگیرد.
در دیدار با پادشاه به او اعلام شد که این دختر سرخپوست نه تنها مسیحی شده و به خوبی انگلیسی صحبت می کند بلکه یک «آمونوت» کامل و تمام عیار شده است.
«آمونوت» لقب راهبههای مقدسی بود که در مراسم مختلف مذهبی به کار گرفته میشدند.
پوکوهانتس در دیدار با پادشاه متوجه شد او هیچگاه لباس هایش را عوض نمیکند، حمام نمی رود و غذایش را با صدای بلند میجـود. او حتی نمیتوانست لنـدن را با دشت های وسیع ویرجینیا مقایسه کند، دود غلیظی که از سوختن زغالسنگ در کوره کارخانهها به آسمان میرفت ابری را به رنگ زرد تیره بالای شهر ساخته بود که اجازه نمیداد نور خورشید به زمین برسد، کوچهها و خیابانهای شهر پر از فضولات حیوانی و انسانی بود.
رودخانهای هم که از وسط شهر می گذشت پراز زباله بود.
پوکوهانتس که در دشت های سرسبز و پاک ویرجینیا بزرگ شده بود به سرعت در لندن بیمار شد و پس از مدتی از دنیا رفت.
جان رالف، پوکوهانتس را در کلیسای سنت جرج به خاک سپرد و خیلی زود راهی آمریکا شد تا به آرزویش برسد؛ او اکنون زمین های پوکوهانتس را در اختیار داشت و با پولی که از پادشاه گرفته بود میتوانست این زمینها را به مزارع بزرگ تنباکو تبدیل کند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
_نه حاجی من جسارت نکردم. فقط خواستم دستور معاون کل تشکیلات و بگم. دستور معاون کل تشکیلات که حاج کاظم
علیرغم میل باطنیام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که متاهل بودند و توراهی داشتند. قفل درب ورودی به هال و پذیرایی را که حسین بازش کرد، محمدعلی فورا لگدی محکم به در زد و وارد شد. خواستم خیز بردارم و پشت سر محمدعلی وارد شوم که ناگهان صدای شلیک گلولهای تمام افکارم را به هم ریخت و محمدعلی جلوی پاهایم نقش زمین شد و گلوله صاف به زیر گلویش خورد.
فورا دستم را بردم بالا و به نیروهای پشت سرم دستور عقبگرد دادم. با نیروها عقب نشینی کردیم. حسین نارنجک دودزا را به داخل خانه انداخت و فورا درب را بست و رفتیم روی پلهها ایستادیم. منفجر شد و درب را باز کرد و چندشلیک کور انجام دادیم و سپس وارد شدیم.
ناگهان گلولهای به سمتم شلیک شد و خورد به جلیقهام. بچهها دونفر را با شلیک تیر به زانوهایشان از پای در آوردند و منم رفتم به سمت اتاقی که با نگاه اول به آن شک کردم. درب را باز کردم و اسلحهام را فورا نشانه گرفتم به سمت شخصی که دنبالش بودم. یعنی نادر.
نگاهمان به هم گره خورد و دیدم اسلحه را به سمت سرش و به نشانه زدن مغزش بالا برد. کپسول سیانور را بین دندانهایش گذاشته بود و لبخندی تحقیر آمیز حوالهام کرد.
اسلحهام را آوردم پایین و به نیروها گفتم: بروند عقبتر بایستند. نیروهای باقر هم حالا به ما اضافه شده بودند. به نادر که از اعضای رده بالا و عملیاتی گروهک تروریستی منافقین بود گفتم:
آروم باش. کاری نکن. اسلحهت و بیار پایین.
کپسول را برد زیر زبانش و گفت:
برو گمشو عقبتر. اسلحهتم بنداز زمین. با نیروهات از این خونه برید بیرون.
چرا میلرزی؟
خفهشو.
دلت به حال اون دوتا زن و دختر بیحجاب نسوخت که زدیش؟
دروغ میگی!
خودم دیدم. سلاح اندازه خودکار بود. دوتا بی حجاب و زدی که بندازی گردن نظام!؟
من باید از اینجا برم. به نیروهاتم بگو گورشون و گم کنن برن اونطرفتر بایستن.
با دست اشاره زدم و تایید کردم خواستهاش را. همانطور که به من نگاه میکرد، خودش را به پنجره پشت سرش چسباند و دستش را به سمت پنجره برد و روی لبه پنجره نشست. گفت:
برید بیرون و درب اتاق و ببندید
خب خواستهت و بگو صحبت میکنیم راجبش. چرا داری از پنجره میری بیرون. مثل آدم بیا از در برو بیرون.
من حرفم و با شما توی کف خیابون میزنم. برو گمشو بیرون.
رفتم عقب و درب اتاق و بستم. عماد به سمتم آمد و تبلتی که در دستش بود برایم آورد. دستم و بردم سمت گوشم و به تک تیراندازی که بالای ساختمان روبرویی مستقر شده بود گفتم: «زانو به پایین. منتظر دستور باش.»
با تبلت داشتم فیلم مستقیم دوربینی که روی پیشانی تک تیراندازمان نصب شده بود، لحظه پریدن نادر را میدیدم. ارتفاعی نداشت، نهایتا 4_5 متر ارتفاع طبقه اول با کف پیاده رو بود. از روی طاقچهی پنجرهی آن خانه قدیمی کمی خیز برداشت که بپرد، فورا به تک تیرانداز گفتم: «حالا بزن...».
تک تیرانداز جوری دقیق و حساب شده شلیک کرد که نادر را به کف اتاق خواب پرت کرد.
در را باز کردم و نیروها رفتند بالای سرش. فورا به باقر گفتم: «دهنش.» باقر اسلحه نادر را با لگدی از او دور کرد و با لگد محکمی که به صورتش کوبید، کپسول سیانور را از دهانش خارج کرد.
رفتم بالای سرش، نگاهی به او کردم و گفتم:
اون مریم رجوی لجن، خوب مُختون و شستشو داد. فکر کردید دلش برای شماها سوخته؟
با دردی که داشت، به زور تقلا کرد و گفت:
درمورد خواهر مریم درست صحبت کن مزدور نظام.
آدم مزدور جمهوری اسلامی باشه سگش شرف داره به اینکه بخواد کاسه ادرار آمریکا و اسرائیل و سعودیها رو لیس بزنه.
باقر گفت:
اون خواهر مریم شما، خودش یک هفته میره توی کشتی تفریحی الفیصل رییس سابق اطلاعات سعودیها میخوابه، بعد شماهارو میفرسته کف خیابونای تهران علیه مردمتون اقدام تروریستی کنید و دختر و زن بی حجاب بکشید؟!
گفتم:ولش کنید این احمق و؛ بچههای اورژانس سرکوچه مستقر هستند. فورا بهشون خبر بدید که بیان تن لشش و جمع کنن ببرن برای درمانش. تا آماده بشه برای یه بازجویی درست و حسابی.
به بچههایی که توی خیابون مستقر بودن گفتم کوچه رو خلوت کنن تا نادر و به راحتی ببرنش. قرار شد چندتا از بچههای عملیاتی هم آمبولانس و هدایت کنن تا از اون منطقه بره و مابین حملش راهزنی نکنن از ما.
فورا رفتم سراغ محمد علی... محمدعلی همون لحظه به محض اصابت گلوله به گردنش شهید شد. بغلش کردم...
دیدم گوشیش داره زنگ میخوره...
مداحی مجتبی رمضانی بود.دلم گرفته، بازم چشام بارونیه، خبر آوردن، بازم تو شهر مهمونیه...شهید گمنام سلام..
دلم داشت کباب میشد. با دست به سینهم میکوبیدم و میگفت محمدعلی خوشنام و گمنام، سلام مارو به امام حسین برسون.
چندسالی بود که دیگه جلوی اشکام و نمیگرفتم و بالای سر همکاران شهیدم همون صحنه عملیات چندقطره هم بود اشک میریختم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت چهاردهم کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه غیر از خودم کسی سوار ماشینم نمیشه. این چن
قسمت پانزدهم
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد!
چیزی نگفت...
منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم.
فورا از خونه مادرم خارج شدم.
سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود.
وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری...
رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم:
+تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟
_وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟
+واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟
_حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره!
+شنود مکالماتش چی؟
_دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ!
+دوبی با کی؟
_بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره!
+جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونهش!
_بله... باید بگم!
+خب خریت کردی دیگه عزیزم!
_آخه حاجی...
حرفاش و قطع کردم گفتم:
+مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟
_بله!
+خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم!
_آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره!
+غلط کرده!
_یعنی چی؟
+یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه!
_یعنی میخوای بگی...
بازم حرفش و قطع کردم گفتم:
+میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج میکنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم.
_که اینطور!
+بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند.
_چشم.
+الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین.
عاصف رفت...
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
همه گل بفشانید💐
خود را به در بیت ولایت برسانید...
از دست رضا
عیدی خود را بستانید💐
✨ولادت امام جواد علیهالسلام مبارک باد✨
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
1_9173469751.mp3
2.09M
🔈 چگونه یک مشارکت ۷۵ درصدی در انتخابات داشته باشیم؟
🎙 حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
🗓 ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
⏱مدت زمان: ۳:۲۷
حلقه وصل باشید وبه دوستان انقلابی و دغدغه مند ارسال فرمائید.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
♦️سلام امام زمانم
🔹السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🔹️ سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلبهای تشنه هدایت...
🌤اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌤
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۱۹روز تا #جشن_انقلاب💐
سلاح مرموز ايرانى در خلیج فارس
این سلاح مرموز خواب از چشم دشمنان ربود، که وزارت دفاع آمریکا تاییدش کرد.
ولی سازنده آن که سپاه پاسداران ما باشد ، هنوز رسما اعلام نکرد.
فقط چند بار گفتند: ما سلاحی داریم که هنوز رونمایی نکردیم...
بهتر است خودتان فیلم و توضیحات داخل فیلم را تماشا کنید و به جوانان خلاق و متفکر ایرانی افتخار کنیم»
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۳روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸حضرت امیرالمومنین علیه السلام در وصیت شان به امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:
قَالَ علیه السلام فِي وَصِيَّتِهِ: ثُمَّ تَقَدَّمْ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ وَ صَلِّ عَلَيَّ يَا بُنَيَّ يَا حَسَنُ وَ كَبِّرْ عَلَيَّ سَبْعاً وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا يَحِلُّ ذَلِكَ لِأَحَدٍ غَيْرِي إِلَّا عَلَى رَجُلٍ يَخْرُجُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ اسْمُهُ الْقَائِمُ الْمَهْدِيُّ مِنْ وُلْدِ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ يُقِيمُ اعْوِجَاجَ الْحَقِّ.
«اي ابا محمـد! بر من نماز بخوان و هفت بار تکبیر بگو !
و بدان که گفتن هفت تکبیر بر احدي غیر از من جایز نیست، مگر بر مردي که در آخر الزمان خروج می کند و نامش مهدي قائم علیه السلام است او از نوادگان برادرت حسین علیه السلام است و حق را بر پا می دارد.
📚المتسدرک الوسائل، ج2، ص268، ح1932
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۸روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۴- نگاه کلان ملی داشتن
خطاست اگر نماینده ای بدون توجه به اقتضائات مالی و بودجه ای، بدون توجه به اولویتها، بدون توجه به برنامه هایی که مجلس قاعدتاً باید آنها را تصویب کند سنگی بیندازد که آقا، بیایید این کار را برای حوزه ی انتخابیه " من "بکنید.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و چهارم دختر لوسی به نام پرنده سفید (2) در قسمت قبل خواندیم که انگ
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و پنجم
ماهیگیران بندر گوا
بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور را برای مسیحی کردن مردم در سرزمینهای فتح شده به روشهای دیگر ترجیح میدادند.
پرتغالیها که پیش از همسایگان اروپایی خود، مستعمرههایی را در آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیا به دست آورده بودند، در وادار کردن مردم به پذیرفتن مسیحیت نیز پیشقدم بودند.
کشیشی پرتغالی به نام «آنچیتا» در سال ۱۵۶۳ میلادی در نامهای که از برزیل برای دوستانش نوشت بهترین شیوه تبلیغ مسیحیت را در میان سرخپوستهای برزیل توضیح داد:
«برای ایـن مـردم تبلیغاتی بهتر از شمشیر و میله آهنی وجـود نـدارد. باید آنها را ناگریز کنیم که کلیسای مسیحی را بپذیرند.»
کشیش پرتغالی دیگری که در آفریقا به سر میبرد در اکتبر ۱۵۷۵ میلادی درباره مردم آنگولا به رئیس خود نوشت:
«تقریباً همه این را فهمیدهاند که این بربرها نمیتوانند از طریق عشق؛ به مسیحیت دعوت شوند و تنها با سرکوب می توان آنها را به خدمت خدایمان وادار کرد.»
کشیش دیگری به نام«فرانسیسکو دگویا» هم درباره آنگولا نوشت:
«این بربرهای وحشی را نمیتوان با موعظه مسیحی کرد. مسیحیت در آنگولا باید با استفاده از خشونت فراگیر شود.»
«فرانسیسکو گزاویه» یک کشیش مشهور پرتغالی بود که سالها در هند به دعوت مردم به مسیحیت مشغول بود.
گزاویه در مناطقی از هند که تحت تسلط پرتغالیها نبود هندیها را با موعظه و خواندن داستانهایی از انجیل به مسیحیت فرا میخواند؛ اما در نقاطی که در تصرف پرتغالیها بود و هم وطنانش در آن نواحی برتری نظامی داشتند نیازی نمیدید که از جملات امیدبخش و سرشار از محبت انجیل استفاده کند.
در این مناطق ترساندن هندی ها از سلاح آتشین پرتغالیها بهترین شیوه بود.
گزاویه در بندر«گــــوا» که از نخستین مناطقی بود که پرتغالی ها در هند تصرف کرده بودند تلاش میکرد با تهدید ماهیگیران هندی آنها را مسیحی کند.
او هر ماهیگیری را که حاضر نبود مسیحی شود به سربازان پرتغالی معرفی میکرد تا دیگر اجازه رفتن به دریا را به او ندهند.
پرتغالیها این ماهیگیران را از کسب و کار در بندر هم که آن را جایگزین ماهیگیری کرده بودند، منع میکردند.
هنگامی که هلندیهـا بـه طـرف هـنـد سرازیر شدند و توانستند برخی از مناطق شبه قاره هند را از دست پرتغالیها بیرون بکشند همین شیوه مسیحی کردن اجباری را دنبال کردند.
هلندیها جزیره حاصل خیز سیلان را تصرف کردند و به سرعت قوانینی را برای تغییر اجباری دیـن مـردم وضع کردند.
هرکس که حاضر نمی شد مسیحی شود یکسوم زمینها و اموالش به دست هلندیها میافتاد.
کسانی که مسیحی شده بودند اما به کلیسا نمیرفتند جریمه نقدی میشدند.
کشیشان هلندی عجله داشتند تا هر چه زودتر همه ساکنان جزیره سرسبز و ثروتمند سیلان مسیحی شوند؛ آنها با هر شیوهای که بود تا سال ۱۷۲۲ میلادی حدود چهارصد هزار نفر را در سیلان غسل تعمید دادند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
علیرغم میل باطنیام پذیرفتم که محمدعلی اول وارد شود. جان نیروها همیشه برایم مهم بود. بخصوص کسانی که
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن.
وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچههای عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز.
توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچهها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه.
خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛
سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن.
یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک.
اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست.
به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.»
به دونفر از بچهها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پلهها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟
_بله حاجی.
با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه.
فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش میشد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را پشت بکشم تا مهارش کنم.
برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.»
به دختره گفتم:
+رفیقت کجاست.
با گریه و ترس گفت:
_بردنش...
فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد.
همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت:
_ولم کن. بزار برم.
دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحهام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.»
عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آنها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آنها متفرق شوند.
سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.»
دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم.
درب را بستم و به سمت کوچهای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوهام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زبالههای کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم.
خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زدهاند. نشستم روبرویش. گفتم:
+هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه.
سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.»
رفتم روی خط سیدرضی گفتم:
+یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12.
باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی سادهای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی میتوانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد.
دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم:
«دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.»
عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پانزدهم مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم
قسمت شانزدهم
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد:سلام. بفرمایید.
سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله.
الحمدلله.
سلیمانی هستم مادرجان.
کدوم سلیمانی؟
محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه.
چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و داداشت خوبن؟
فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !!
خندید گفت:ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی!
رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم:
حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من میآوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند...
اومد وسط حرفام و خندید، گفت:
چیشده؟ چشمت و گرفته؟
عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم:
نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه!
خندید و گفت:
پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه!
زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم:
حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟
میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش!
از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم:
حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم!
خب بگو!
ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟ گفتم:
این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند!
_باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم!
چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم.
با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت!
نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم:
این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری!
چشم. ان شاءالله خیر باشه!
امیدوارم...
عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم.
یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد رانندهم میرفتم خونه!! بهش گفتم:
«احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.»
به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ.
پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم.
تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد!
کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه!
داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد.
جلل الخالق... بازم همون...
با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم!
تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار!
وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم:اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته.
چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود.
لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
۱۲- آغاز تحصن تعدادی از نمایندگان اصلاح طلب رد صلاحیتشان. ۱۳- دیدار وزیر کشور و استانداران با مقام
۱۷- نامه کروبی و خاتمی به آیت الله جنتی.
قوه مقننه و مجریه ( کروبی و خاتمی) با نشستهای مختلف با شورای نگهبان باعث گردید تا آیت الله جنتی در خطبههای نماز جمعه اعلام کند که دو مسؤول فوق در جلسات قانع شدند. پیرو این گفتار آقایان کروبی و خاتمی طی نامهای رسمی به شورای نگهبان مسئله قانع شدن خودشان را تکذیب کردند
۱۸- موج استعفا:
۱۹- اعلام عدم برگزاری انتخابات توسط وزارت کشور
آقایان مبلّغ رئیس ستاد انتخابات و عبدالله رمضانزاده سخنگوی دولت که از عناصر اصلاح طلبان و حزب مشارکت در دولت سید محمد خاتمی بودند پس از عدم موفقیت اصلاح طلبان مجلس در مورخه 6 بهمن 82 بطور رسمی اعلام کردند چون رقابتها سالم نیست ما نمیتوانیم انتخابات را برگزار کنیم. و تبع این اعلام عدة قابل توجهی از استانداران نیز که با آنان بودند عدم توانایی در برگزاری انتخابات را اعلام کردند.
۲۰- دیدار رهبر با مردم و سخنان مهم معظم له در مورد انتخابات
مقام معظم رهبری در تاریخ 15 بهمن 82 که هنوز تحصّن سکولارها ادامه داشت و 15 الی 16 بیانیه نیز صادر کرده بودند و دولت خواستار تعویق انتخابات شده بود، در دیدار جمع کثیری از مردم با اشاره به متحصّنان که اهدافشان غیر قانونی است و دولت موظف به اجرای قانون و برگزاری انتخابات است به موارد ذیل صریحاً اشاره فرمودند:
- دشمن از این اختلافها برای قطع پشتوانه مردم از نظام اسلامی، سوء استفاده میکند.
- انتخابات بدون حتی یک روز تأخیر در موعد مقرر یعنی اول اسفند باید برگزار شود.
- در خصوص نفوذ عناصر دشمن به مجلس هشدار دادند و تحصّن را کاری ناشایست و نامناسب اعلام فرمودند.
- از ایستادگی شورای نگهبان در مقابل گردن کلفتیها و زیادهخواهیها تشکر و قدردانی کردنند.
۲۱- نامة آقایان خاتمی و کروبی به مقام معظم رهبری
سید محمد خاتمی و کروبی که درخواستهای متحصّنان را پیگیری میکردند، باز هم از سخنان رهبری و عملکرد شورای نگهبان قانع نشدند و از طرفی نمایندههای وزارت کشور برای عدم برگزاری انتخابات نیز مطلع بودند، در نامهای به رهبری ضمن درخواست ورود معظم له به موضوع اختلافات و تأمین نظر آنان بر اجرای دستور رهبری در برگزاری انتخابات در تاریخ مقرر تأکید کردند
۲۲- پاسخ مقام معظم رهبری به نامة آقایان خاتمی و کروبی
آقایان کروبی و خاتمی اگر چه خرج کردن حیثیت رهبری توسط شورای نگهبان را محکوم کرده بودند، ولی خودشان همین درخواست را برای رسیدن به اهدافشان از رهبری میکردند و میخواستند رهبری برای تأمین نظر آنها به شورای نگهبان دستور بدهند. آنها در حالی وزارت اطلاعات را داور قرار میدادند که این کار به هیچ وجه جنبة قانونی نداشت و این وزارتخانه هم تحت نفوذ اصلاحطلبان بود.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
مجموعه داستانک ویژه انتخابات
شماره ۱
همه ی ما به داشتن انگیزه نیاز داریم
انگیزه ای که صبح بخاطرش از رختخواب بلند بشیم، نه به زور بلکه با خوشحالی!
اینا حرفای مجری برنامه ی رادیویی بود... هما دستش رو سمت پیچ رادیو برد و تا منتهی الیه سمت چپ صداشو کم کرد و گفت: «مزخرف»
طوری که صدام تو پایین ترین حد خودش قرار داشت گفتم: «چرا خوب داشت میگفت»
هما گفت: «هوم، خوب بود اما نه واسه ما، نه واسه ماهایی که تو این مملکت زندگی میکنیم»
میدونستم ته حرفش چیه و به کجا ختم میشه.
ادامه داد: «خودت که دیدی همین چند تا قلم جنس» اشاره میکرد به گوشت و مرغ و کلم و...
... همین چند تا قلم جنس شده فلانقدر، بعد یه آدم سرخوش داره میگه انگیزه داشته باش.. هووف اونم تو این مملکت!
رادیو رو خاموش کردم که هیچ زمزمه ای نیاد تا راحت تر حرفمو بزنم.
گفتم:«خانومم شما هم شاید تو این گرونی دست داشته باشی حتی اگه خبر نداشته باشی!»
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت: «ننه م میدون تره بار داره یا بابام»
گفتم: «هیچ کدوم جانم»
گفت: «پس حالت خوب نیست!»
گفتم: «نه اتفاقا خوبم، اما گاهی ناراحت میشم که چرا خودمون دست مون رو از هر آلودگی پاک میدونیم!»
دیگه آمپرش زده بود بالا گفت:«یک کاره بگو، هر چه اتفاق بده تو این مملکت کار منه!»
گفتم:«نه جانم همه ش نه، اما یه قسمتهاییش سهم تو هست!»
سرش رو برگردوند و داشت کاملا به صورتم نگاه میکرد.
با خونسردی ادامه دادم:«اون قسمتیش که مثلا میگی به من چه که رای بدم؟
اصلا مگه رای من حسابه!
انتخاب کجا بود!
هماجان تو انتخاب کردی که میوه رو گرون تر بخری، مرغ رو بی کیفیت بخری، چون انتخاب نکردی که رای بدی، اگر همه ما به سهم خودمون تو انتخاب آدم اصلح متحد بشیم اون وقت حداقلش اینه که دستامون آلوده به این گرونی ها و بی انصافی ها نیست!»
تا دم در خونه چیزی نگفت. میدونم که خوب داشت به حرفای من فکر میکرد.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم
روز دیگر رسیده از راه و
در فــراق ٺو بر لبم آه اسٺ
ندبہے چشـم هاے بارانے
ذڪر أین بقیة الله اسٺ
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐۱۸روز تا #جشن_انقلاب💐
گوشه ای از افتخارات جمهوری اسلامی ایران
جمهوری اسلامی ایران سومین کشور جهان در درمان سرطان خون به روش ژن درمانی
روش ژن درمانی جدیدترین دستاورد علم در جهان برای درمان سرطان خون است. جمهوری اسلامی ایران سومین کشور جهان است که موفق به دستیابی به این روش درمانی شده است.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۲روز تا #جشن_میلادمنجی💐
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
🌸اباعبدالله علیه السلام می فرمایند:
«لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِي يَمْلَؤُهَا عَدْلًا وَ قِسْطاً كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً كَذَلِكَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ»
از حسين بن على علیه السلام شنيدم مى فرمود: اگر جز يك روز از عمر دنيا باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را چندان دراز گرداند، تا مردى از اولاد من قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد، چنان كه پر از ظلم و ستم شده باشد، اين طور از پيغمبر شنيدم.
📚بحارالانوار، ج51، ص133، ح5
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
💐۳۷روز تا #جشن_انتخابات💐
شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی
در کلام مقام معظم رهبری
۲۵- تصمیم گیری مستقل با استفاده از نظر کارشناسی
در
وقتی که ما می گوییم نمایندگان مجلس مستقل باشند یعنی به تشخیص خودشان نگاه کنند. البته از کارشناسان باید مدد بگیرند کارشناسان هم در وزارتخانه ها و هم دانشگاهها و هم در خود مجلس هستند. ه یک نکته ی دیگری که در مورد قانون میخواهم عرض بکنم، این است که از کارشناسی ها استفاده کنید. یکی از بخشهای مهمی که از کارشناسی آن میتوانید استفاده کنید بدنه ی دولت است دولت در بخشهای مختلف کارشناس های خوبی دارد. از بدنه ی کارشناسی دولت حالا چه سازمان برنامه چه جاهای دیگر در بخشهای مختلف حتماً استفاده بشود؛ اما مخصوص آنها هم نیست؛ در بیرون دولت هم الان شما ملاحظه کنید، در زمینه مسائل اقتصادی که حالا اجمالی عرض خواهم کرد افرادی هستند که در دولت هم نیستند در دانشگاهند تدریس میکـ کنند یا اقتصاد دانند؛ اینها کارشناسند. از بدنه ی کارشناسی حتما استفاده بشود برای تصمیم گیریها.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت سی و پنجم ماهیگیران بندر گوا بقیه کشورهای اروپایی هم استفاده از زور ر
برگی از داستان استعمار
قسمت سی و ششم
هدیه کوچکی برای پادشاه
«فرانسیسکو داکوشتا» یک کشیش پرتغالی بود که در دوران صفوی در هند و جنوب ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول بود و با به تخت نشستن شاه عباس در ایران احساس کرد فرصت خوبی برای پیشرفت دین مسیح و افزایش قدرت اروپایی ها در ایران به دست آمده است.
داکوشتا راهی «رم» شد و به دیدار پاپ کلمنت هشتم رفت.
داکوشتا به پاپ اعلام کرد که می تواند شاه عباس را به یک مسیحی کامل تبدیل کند.
پاپ با اشتیاق داکوشتا را به عنوان سفیر خود در ایران انتخاب کرد و شخصی به نام «دیه گو دِ میراندا» را با او همراه کرد.
پاپ همچنین از آن ها خواست تا شاه عباس را به اتحاد نظامی علیه ترک های عثمانی که هم اروپا و هم ایران را تهدید می کردند، دعوت کنند.
داکوشتا و میراندا همراه گروهی که تحت فرمان میراندا بودند عازم ایران شدند.
شاه منتظر ورود این گروه به دربار بود، درحالی که به اتحاد با اروپایی هـا عليـه عثمانی فکر می کرد؛ اما پای هیئت نمایندگی پاپ به دربار صفوی نرسید.
به شاه عباس اطلاع دادند که رئیس هیئت، میراندا، دستور داده است کشیش داکوشتا را به زنجیر بکشند.
هنگامی که شاه علت را جویا شد، به او خبردادند کشیش لباس های میراندا را سرقت کرده بوده است!
آبروریزی هیئت نمایندگی پاپ باعث شد شاه عباس هیچ یک از آن ها را به حضور نپذیرد و اتحاد پاپ وشاه علیه عثمانی به جایی نرسد.
میراندا هنگام حضور در ایران متوجه شد داکوشتا درباره تمایل شاه عباس به مسیحی شدن به پاپ دروغ گفته است و این لاف بزرگ تنها برای آن بوده که به پاپ نزدیک شود و افتخار نمایندگی او را به دست آورد.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن. وقتی رفتن
باقر هردوتا دستانش را به روی سینه اش گذاشت و خودم شنیدم که گفت «السلام علیک یا علی بن ابی طالب. علی جانم. سنه قربان.» ناگهان سرش را کمی به سینه ام محکم فشار داد و همانطور که چشمانش به انتهای کوچهای که دختر فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی را ربوده بودند دوخته شده بود، آسمانی شد.
من ماندم و بغض هایم. من ماندم و حسرت رفقایی که پر کشیدند.
بیسیم زدم به ستاد، گفتم: «وضعیت، یاحسین شهید.»
باقر را لحظاتی بعد با آمبولانس بردند. با یکی از نیروها برگشتم سمت ستاد و بازجویی از آن دختری که به بهانه زن زندگی آزادی آمده بود کف خیابان، ولی همان مردان هرزه ای که از این جریان و جنبش فواحش حمایت میکردند، هدفشان در شبی تاریک و کوچه ای خلوت این بود که به او تجاوز کنند.
اما باقر و محمدعلی فدا شدند تا حتی دست نامحرم به زنان فریب خورده جنبش زن زندگی آزادی نرسد.
وَ چه باقرها و محمدعلیها در سوریه و عراق و لبنان فدا شدند تا دشمن با داعشیها وارد کشور نشود، تا همه از شل حجاب و باحجاب در کنار هم در اوج آرامش زندگی کنند.
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت شانزدهم بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره ب
قسمت هفدهم
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه!
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عجیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!!
یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم:
«چند لحظه بمون پشت خط...»
منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم:
+احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟
_بله حاجی!
+برو دنبالش ببین کجا میره!
_شما نمیای؟
من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!!
به احد گفتم:
+برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم.
تلفن و قطع کردم...
اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م!
یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت:
_آقا عاکف سلام
+وعلیکم! بگو آقاجان!
_داریم از تهران خارج میشیم.
+به سمتِ؟
_قم!
+نیازی نیست، برگرد!
_چشم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله!
_سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم.
+سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟
_از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور!
+حاج آقا سیف الان اداره هست؟
_بله!
+حاج کاظم چطور؟
_نمیدونم!
+تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟
سکوت کرد... بهش گفتم:
«قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.»
کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !!
_ سلام عاکف خان.
+سلام آقا ! ارادتمندم!
_کجایی؟
+اومدم منزل!
_فورا برگرد بیا اداره!
+چشم. اتفاقی افتاده؟
_بیا فوری.
+خیره ان شاءالله!
_خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟
+راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره!
_میبنمت! یاعلی.
رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره!
خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!
شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم!
گفت:
«ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.»
لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند.
با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.»
سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف.
هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو.
+چشم.
_آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟
یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه:
_عاکف خان حواست کجاست؟
+ببخشید... درخدمتم
_میگم آماده ای؟
+بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟
_بله، همین نیم ساعت قبل خوندم.
+پرونده در مراحل حساسی هست!
_بله ممنون از تذکرتون!
+قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods