نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و چهار: همه هزینه های جهان در مدت دو روز و نیم اولین باری که ا
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان
در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به جنوب هند وارد می شدند، در شمال هند، جنگ بین فرمانروایان مختلف جریان داشت.
بابُر در سال ۱۵۳۰ میلادی از دنیا رفت و همایون جانشین او شد. همایون لذت بردن از زندگی را به کشورگشایی ترجیح میداد. کسانی که به تاج و تخت گورکانیان چشم طمع داشتند، از همین وضعیت سوء استفاده کردند تا همایون را از تخت به زیر بکشند؛برجسته ترین این افراد، شیر شاه سوری، حکمران بیهار بود.
شیرشاه در سال های ۱۵۳۹ و ۱۵4۰ میلادی دو بار با همایون جنگید و او را شکست داد. همایون مجبور شد دهلی را ترک کند و همراه خانواده و گروهی از خدمتکارانش به طرف افغانستان و ایران بگریزد؛در حالی که از تمام جواهرات خزانه اش تنها کوه نور و چند قطعه یاقوت را برداشته بود.
حاکمان محلی که در مسیر حرکت همایون قرار داشتند. از پناه دادن به او می ترسیدند؛ هراس آنها از شیرشاه سوری باعث می شد از امپراتور سرگردان عذرخواهی کنند و کاروان کوچک او را با دادن آب و آذوقه بدرقه کنند.
همسر همایون در سال ۱۵۴۲ میلادی در کنار رود سند پسری را به دنیا آورد که نام او را اکبر گذاشتند. همایون از تولد این پسر بسیار خوشحال بود، اما چیزی نداشت که به همراهانش هدیه کند، تمام دارایی او کوه نور و همان چند قطعه یاقوت بود.
همایون دانه مُشکی را از همسرش گرفت و آن را با لبه بشقاب چینی خرد کرد، سپس تکه های مُشک را بین اطرافیانش تقسیم کرد و گفت:« این تنها چیزی است که می توانم به مناسبت ولادت پسرم به شما بدهم. امیدوارم همان طور که عطر این دانه مشک اطراف ما را پر کرده است، شهرت این پسرهم جهان را پر کند. »
شادی همایون از تولد پسرش خیلی طولانی نشد؛ پیک سلطان سند به اردوگاه آنها رسید و از همایون خواست تا هرچه زودتر قلمرو سلطان را ترک کند. در همان دقایقی که همایون با ناامیدی به آینده تیره و تارش می اندیشید، سواری خسته و خاک آلود به اردوگاه رسیداو کسی نبود جز «بایرام بیگ» سردار شجاع همایون که پس از آخرین جنگ با شیرشاه، ناپدید شده بود و خود را به پادشاهش رسانده بود.
بایرام بیگ یک جنگجوی ایرانی بود که چند سال پیش از آن به امید ثروتمند شدن راهی هند شده بود و با جنگیدن در سپاه بابُر و همایون تا مقام فرماندهی سپاه بالا رفته بود. بایرام بیگ به امپراتور پیشنهاد کرد به کشور زادگاه او ایران، پناهنده شود؛چون مطمئن است شاه تهماسب، دومین پادشاه صفوی از ملاقات با او بسیار خوشنود خواهد شد.
همایون با توصیه بایرام بیگ راهی ایران شد و در قزوین با شاه تهماسب دیدار کرد. شاه تهماسب به همایون پیشنهاد کرد مذهب شیعه را بپذیرد در برابر، او نیز دوازده هزار سرباز در اختیار همایون می گذاشت تا سلطنتش را باز پس گیرد.
همایون پذیرفت و پیرو مذهب شیعه شد، شاه نیز فرمان داد دوازده هزار سپاهی برگزیده را برای اعزام به هند آماده کنند.
همایون هنگامی که به اقامتگاهش بازگشت، الماس کوه نور و یاقوت هایی را که همراه داشت در جعبه ای که از صدف ساخته شده بود گذاشت و برای پادشاه ایران ببرد. همایون هنگامی که نگاه شگفت زده سردارش را دید گفت:«نمیخواهم مدیون پادشاه باشم. این جواهرات هر کمکی که به من بکند جبران خواهد کرد.»
بایرام بیگ به قصر بازگشت و جعبه صدفی را به شاه تهماسب تقدیم کرد. کوه نور در ایران ماند و همایون راهی هند شد.
دوازده هزار سرباز ایرانی به همایون کمک کردند تا شیرشاه را در دهلی به سختی شکست دهد و دوباره برتخت امپراتوری تکیه بزند. اما کوه نور در ایران ماندگار نشد. در مرکز و جنوب هند، علاوه برحکومتهای کوچک و پراکنده، پنج پادشاهی بزرگ تر هم بر مناطقی از شبه قاره فرمان می راندند، دکن، بیدار، احمدنگر، بیجاپور و گلکنده نام این پنج حکومت بودند. فرمانروایان بیجاپور و گلکنده پیرو مذهب تشیع بودند و در سال ۱۵۴۷ میلادی برهان نظام، پادشاه احمدنگر، نیز تصمیم گرفت مذهب تشیع را قبول کند. شاه تهماسب هنگامی که این خبر را شنید به اندازه ای خوشحال شد که دستور داد کوه نور را به عنوان پاداش برای برهان نظام شاه بفرستند. کوه نور دوباره به هند بازگشت اما فردی به نام مهتار جمال از طرف شاه تهماسب مأمور بود این هدیه را به دست پادشاه احمدنگر برساند او در برابر ارزش الماس وسوسه شدو آن را به تاجری فروخته و ناپدید شد. نه مأموران شاه تهماست توانستند مهتار جمال را پیدا کنند و نه سربازان پادشاه احمدنگر.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و چهارم ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچههای آزمایشگاه و تشخیص ه
قسمت پنجاه و پنج
لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیوانی رو که داخل آب پرتقالش کمی پودر ریخته بود، به عاصف تعارف زد. عاصف از دستش گرفت، فورا رفتم روی خط عاصف گفتم:
«عاصفجان نخور. با تو هستم داداش. شنیدی؟ نخورش برادر من.»
عاصف سرفه ای کرد، یعنی شنیدم.
گفتم:
«بهش به شوخی بگو چیزی نریخته باشی توی شربتم.»
عاصف گفت... اما گفتن همانا و شاکی شدن آناهيتا همانا. با عصبانیت به عاصف گفت:
تو به من شک داری؟
عاصف خندید و گفت:
نه اصلا. آخه این چه حرفیه؟ داشتم باهات شوخی میکردم.
خیلی شوخیه مسخرهای بوده.
خب ببخشید.
اصلا میخوای من خودم این شربت و بخورم تا باورت بشه؟
آخه این چه حرفیه فدات شم.
نه میخورم تا تو باورت بشه.
هم من، هم خانوم میرزامحمدی، هم حسن که توی وَن بودیم، هنگ کردیم... در کمال ناباورانه دیدیم اناهیتا شربت و خورد. دقیقا همون شربتی که برای عاصف ریخته بود و معلوم نبود چه پودری بود که از آستینش در آورد و ریخت توی لیوان تا به خوردِ سیدعاصف عبدالزهراء بده.
وقتی شربت و تا تهش خورد، نگاهی به عاصف کرد گفت:
حالا باورت شد؟
رستا جان، من شوخی کردم. چرا بی جنبه بازی در میاری؟
_هیچچی نگو. تو که به من اطمینان نداری، چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم:
«برو کنار دختره و با کمی فاصله کنارش بشین، باهاش عاشقانه حرف بزن.»
عاصف جوابی داد که در پاسخ حرف من بود، اما طوری گفت که یعنی داره با دختره حرف میزنه... گفت:
«چه گوهی خوردم من...»
بعدش بلند شد رفت سمت آناهیتا نشست... آناهیتا گفت:
منظورت چیه از این حرف؟
عاصف گفت:
منظورم اینه که عجب اشتباهی کردم با تو این شوخی و کردم.
من از این حرف عاصف خندهم گرفت... اما دختره خیال کرد عاصف به اون میگه... عاصف گفت:
عزیزم، من عاشقتم.
آره دیدم. از حرف و رفتارت مشخصه. جواب من و ندادی! وقتی تو که در حد یک لیوان آب پرتقال خوردن به من اطمینان نداری، پس برای چی میخوای با من ازدواج کنی؟
+من تورو دوست دارم، از تو خوشم اومده. دختر مهربون و فوق العاده زیبایی هستی. چشمای رنگیت دل من و برده. این صورت سفید و زیبات دل من و میلرزونه. باور کن باهات داشتم شوخی میکردم.
دختره چیزی نگفت و بلند شد رفت سرویس بهداشتی... من و حسن از دیدن دوربین صرف نظر کردیم. اینم بهتون بگم که ما به هیچ عنوان در توالت و حمام دوربین کار نمیگذاریم، چون مجوز قضایی نداریم برای چنین کاری مگر در موارد خاص که باید پرونده رو به قاضی امین که حکم و صادر میکنه توضیح بدیم، وَ بنابرتشخیص قاضی محترم، چنین اقدامی صورت بگیره که اینجا هم از اون موارد نادر بود.
خانوم میرزامحمدی داشت به دوربین نگاه میکرد، گفت:
«آقای سلیمانی، آناهیتا داره به خودش آمپول تزریق میکنه.»
برگشتم دوربین و نگاه کردم... دیدم بعد از اینکه آمپول و به خودش تزریق کرد، سرنگ و انداخت داخل توالت فرنگی و دکمه رو زد تا آب همه چیز و ببره. به خانوم میرزامحمدی گفتم، برو توی آرشیو همین لحظات و برگردون بفرست روی مانیتور 5 و زوم کن ببینم روی سرنگ چیزی نوشته بود یا نه.
این کارو انجام داد. در همین حین دیدم آناهیتا از توالت رفت بیرون بعدش رفت به سمت عاصف و نشست نزدیکش.
من تموم تمرکزم روی مانیتور 5 بود. وقتی خانوم میرزامحمدی روی سرنگ زوم کرد، چیز خاصی دستگیرمون نشد. سُرنگ رو هم که انداخته بود توی توالت، پس عملا نمیدونستیم چی به چیه.
در همین حین توسلی کردم به حضرت زهرا که کمکمون کنه و بدونیم کجای کاریم و واقعا با چه موجودی طرفیم. شاید به طرفة العینی و کم تر از ثانیهای، یه هویی نکتهای به ذهنم رسید. اونم اینکه درون اون شربت آب پرتقال برای عاصف سم یا چیزی ریخته بود که به مرور زمان عاصف و از پای در میآورد و این میشد ترور بیولوژیک. یعنی دقیقا کاری که پرستوهای موساد و آمریکا با گزینههای هدف خودشون اینکارو میکردند که در طول تاریخ زیاد هست. نمونهش فیدل کاسترو.
فرضیه من بر این اساس بود بهخاطر اینکه عاصف شک نکنه، آناهیتا شربت آلوده رو هم خورد، اما بعدش رفت پادزهرش و استفاده کرد تا آسیبی بهش وارد نشه.
تجربه کاری من چنین چیزی رو وانمود میکرد.
عاصف و دختره اون شب برای شام اومدن بیرون و رفتند رستوران. من و خانوم میرزامحمدی هم وارد رستوران شدیم، بعدش رفتیم پشت یک میز، به شکلی که مشرف به عاصف و آناهیتا باشیم نشستیم. مهدی و علی برای اتفاقات غیرقابل پیش بینی بیرون توی ماشین منتظر دستور بودند.
موقع شام شده بود، گوشی ریزی که توی گوشم بود و فعالش کردم. یه میکروفون هم زیر کاپشنم بود که میتونستم از طریق اون با عاصف و گوشی ریزی که توی گوشش هست ارتباط بگیرم.
قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یه هویی به عاصف گفت:
میخوام رژ بزنم.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه را به شرکت در انتخابات تشویق کنید...
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
*گزارش تخلفات انتخاباتی*
💢 سامانه ارتباطاتی شورای نگهبان با عنوان "مردم ناظر" برای دریافت گزارش و اسناد تخلفات انتخاباتی به نشانی ذیل:
⬇️⬇️⬇️⬇️
mardomnazer.shora-gc.ir
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
۱۹ شاخصه نماینده اصلح از نگاه رهبر معظم انقلاب
۱ - قوی و کارآمد برای مدیریت اجرایی کشور
۲- دارای تفکر معقول و شجاعت در عمل
۳ - خستگی ناپذیر و دارای همت جهادی
۴ - حاضر در بین مردم و دانای نیاز های جامعه
۵ - بصیر، هوشمند، با تدبیر و با برنامه
۶ - اهل اجرای عدالت و مبارزه با بی عدالتی
۷ - حرکت در جهت آرمان ها و پیشرفت کشور
۸ - دوری از منفعت های شخصی و حزبی
۹ - پایبند به اقتصاد مقاومتی و عدم نگاه به بیرون مرز ها
۱۰ - استفاده از شیوه تبلیغاتی صحیح (خودداری از اسراف و پرداخت رشوه های تبلیغاتی)
۱۱ - پرهیز از بد اخلاقی های انتخاباتی
۱۲ - پایبندی به مبانی و ارزش های اسلام، انقلاب و اهداف ملت
۱۳ - صمیمی بودن با مردم و خود را خدمتگذار مردم دانستن
۱۴ - استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشار های دشمن
.
۱۵ - مومن، با تقوا و متوکل به خدا
۱۶ - ساده زیست و دوری از اشرافی گری
۱۷ - امانت دار، پاکدامن و به دور از فساد
۱۸ - ایمان به نظرات و توانایی های مردم
۱۹ - صادق و رو راست
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
🖼 رای میدهیم تا دشمنتان شاد نشود!
💠 حضور پای صندوق های رای میدان دفاع از شهدا است
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
✅ رهبر انقلاب : من عرضم این است هرکس ایران را دوست دارد، هرکس جمهوری اسلامی را دوست دارد، هرکس انقلاب را دوست دارد، هرکس قدرت ملی را دوست دارد، هرکس پیشرفت را دوست دارد باید در انتخابات فعال باشد، شرکت پرشور در انتخابات بایستی انجام بدهد.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختصاصی کانال انتخابات قدس
مقام معظم رهبری:
انتخابات اساسی ترین مسئله کشور است.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
🌼امروز روز ماست، برخیز!
امروز وقت یاری ماست
برخیز! چشم مردِ میدان
حالا به میدانداریِ ماست
از ما چه میماند پس از ما
جز عشق، جز شور و حماسه؟❓❓
🌻وقت حضور ماست امروز
امروز، روز انتخاب است
امروز جشن همدلیها
امروز جشن انتخابات است
«ممنون که همراهید»
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
محل صندوق های رای گیری
در هر شهری که هستید در پیام رسان ایتا روی موقعیت کلیک کنید.
صندوقهای رای گیری آن شهر نشان داده میشود.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فشارت نیوفته عبدالحمید...!😄
🔹تو دهنیِ محکم مردم سیستان با حضور پای صندوق های رای به مولوی عبدالحمید
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره پیمان؛ دوباره ایران
🔹اینان مردمی هستند که هر اثر انگشتشان در حکم مُهر تأئیدی بر ماهیت انقلاب و نظام اسلامی است، آمدهاند برای سر دادن نوای «دوباره پیمان؛ دوباره ایران».
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا وسط گزارش گریه افتاد؟
شهدا هنوز دلبری میکنند✌️❤️
هنوز فرصت هست
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
#سلام_مولای_مهربانم♥️
صبحگاهان
با هزار هزار امید و شوقِ سلام
به شما چشم میگشاییم
و میدانیم روزی که
با سلام به شما آغاز شود
آن روز سرشار از خیرات، برکات
و آرامش است...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی
هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذشته بود که درباریان از به خدمت گرفتن یک بازرگان فرنگی در قصر شاهی خبر دادند؛ این بازرگان یک نفر انگلیسی به نام لیدز بود که پس از رهایی از زندان هلندیها در جنوب هند و سرگردانی فراوان به دهلی رسیده، شغلی را در دربار پیدا کرده بود.
دو تاجر دیگر هم با او به دست هلندیها زندانی شده بودند که هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. این سه تاجر، نخستین انگلیسی هایی نبودند که به هند رسیدند. پیش از آنها یک جهانگرد انگلیسی به نام سِر توماس استیفنر به هند رسیده بود که توصیفهای او از ثروت هند بسیاری از انگلیسیها را شیفته هند کرده بود سه سال بعد، در ۱۵۵۳ میلادی سه بازرگان انگلیسی به نامهای رالف فیتیچ، جیمز نیوبری و لیدز از راه خشکی راهی هند شدند.
اما هلندی هایی که در هند مشغول تجارت بودند و به نام دفتر تجاری پایگاهی را در آنجا تأسیس کرده بودند هر سه تاجرانگلیسی را ربودند، ثروتشان را از چنگشان بیرون کشیدند و در زندان خودشان از آنها پذیرایی کردند. سه تاجر انگلیسی هنگامی که از بند هلندیها رهایی پیدا کردند، فقیر و درمانده در شهرهای هند آواره شدند تا راه نجاتی پیدا کنند. رالف فیتیچ پس از مدتها پرسه زدن در هند، از آوارگی خسته شد و به کشورش برگشت.
جیمز نیوبری دکانی باز کرد و به کسب و کاری کوچک سرگرم شد و لیدز، در دهلی در قصر امپراتور گورکانی به کار مشغول شد. او نخستین اروپایی بود که ثروت خیره کننده هند را از نزدیک میدید، یکی از شگفتیهای قصرهای سلطنتی در دهلی تالار تختگاه بود. در این تالار تختی، با قطر زیاد از طلا ساخته شده بود که سایه بانی از طلا و نقره داشت و این سایه بان را دوازده ستون ضخیم طلا بالای تخت نگه میداشت. همه بالشهای دورتا دورتخت با الماس و سنگهای گران بها زینت داده شده بودند.
لیدز به نامه نگاری با انگلستان مشغول شد و بازرگانان وطنش را به سفر به هندوستان تشویق کرد؛ اما او به جای سخن گفتن از معادن الماس گلکنده و ذخیره انبوه طلا در هند از سودآوری تجارت فلفل در جنوب هند مینوشت.
او کینه هلندیها را در دل داشت و دلش میخواست هموطنانش با سماجت، با هلندیها رقابت و دست آنها را از هند کوتاه کنند.
تجار انگلیسی بییشتری راهی هند شدند تا با خرید فلفل به پخش کننده اصلی آن در اروپا تبدیل شوند. اما هلندیها انحصار تجارت فلفل را در هند به دست گرفته بودند. آنها تمام محصول را از هندیها میخریدند و چیزی باقی نمی ماند که به دست انگلیسیها برسد.
هنگامی که تاجران انگلیسی به هلندیها پیشنهاد فروش فلفل دادند، هلندیها به سرعت قیمتها را برای هر کیلو از شش شلینگ به دوازده و سپس شانزده شلینگ رساندند. انگلیسیها نمیتوانستند با آنها رقابت کنند و باید چاره دیگری پیدا میکردند...
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و پنج لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیو
قسمت پنجاه و شش
عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز.
عاصف گفت:
+جان مادرت بیخیال شو. همینجوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند.
_مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند.
داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت:
_کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم.
عاصف خندید و گفت:
+واقعا میخوای بزنی؟
_آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره.
عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت:
+ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه.
_ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره.
رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم:
«عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی ماموریت. تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.»
چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت:
«چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.»
دختره به عاصف گفت:
_چه رنگی دوست داری بزنم؟
+کالباسی بزن.
من که شنیدم خندهم گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم:
«آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.»
تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم:
+علی جان از بیرون چه خبر؟
_حاجی خبر خاصی نیست.
+تحرکات مشکوکی وجود نداره؟
_نه خداروشکر. همه چیز آرومه.
+خب، الحمدلله.
نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم:
+وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر.
_چشم حاجی. خدا بخیر کنه.
منتظرم. بیاید که وقت نداریم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست.
دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم:
«وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.»
چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یه هویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت:
«بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونهت تعقیبت کردم نکبت.»
مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد.
فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم:
«فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.»
همهی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف.
از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت:
«عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.»
دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت:
«ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.»
دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش.
فورا به عاصف گفتم:
«دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.»
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون.
سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت:
«من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods