✅ رهبر انقلاب : من عرضم این است هرکس ایران را دوست دارد، هرکس جمهوری اسلامی را دوست دارد، هرکس انقلاب را دوست دارد، هرکس قدرت ملی را دوست دارد، هرکس پیشرفت را دوست دارد باید در انتخابات فعال باشد، شرکت پرشور در انتخابات بایستی انجام بدهد.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختصاصی کانال انتخابات قدس
مقام معظم رهبری:
انتخابات اساسی ترین مسئله کشور است.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
🌼امروز روز ماست، برخیز!
امروز وقت یاری ماست
برخیز! چشم مردِ میدان
حالا به میدانداریِ ماست
از ما چه میماند پس از ما
جز عشق، جز شور و حماسه؟❓❓
🌻وقت حضور ماست امروز
امروز، روز انتخاب است
امروز جشن همدلیها
امروز جشن انتخابات است
«ممنون که همراهید»
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
محل صندوق های رای گیری
در هر شهری که هستید در پیام رسان ایتا روی موقعیت کلیک کنید.
صندوقهای رای گیری آن شهر نشان داده میشود.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فشارت نیوفته عبدالحمید...!😄
🔹تو دهنیِ محکم مردم سیستان با حضور پای صندوق های رای به مولوی عبدالحمید
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره پیمان؛ دوباره ایران
🔹اینان مردمی هستند که هر اثر انگشتشان در حکم مُهر تأئیدی بر ماهیت انقلاب و نظام اسلامی است، آمدهاند برای سر دادن نوای «دوباره پیمان؛ دوباره ایران».
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا وسط گزارش گریه افتاد؟
شهدا هنوز دلبری میکنند✌️❤️
هنوز فرصت هست
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
#سلام_مولای_مهربانم♥️
صبحگاهان
با هزار هزار امید و شوقِ سلام
به شما چشم میگشاییم
و میدانیم روزی که
با سلام به شما آغاز شود
آن روز سرشار از خیرات، برکات
و آرامش است...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی
هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذشته بود که درباریان از به خدمت گرفتن یک بازرگان فرنگی در قصر شاهی خبر دادند؛ این بازرگان یک نفر انگلیسی به نام لیدز بود که پس از رهایی از زندان هلندیها در جنوب هند و سرگردانی فراوان به دهلی رسیده، شغلی را در دربار پیدا کرده بود.
دو تاجر دیگر هم با او به دست هلندیها زندانی شده بودند که هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. این سه تاجر، نخستین انگلیسی هایی نبودند که به هند رسیدند. پیش از آنها یک جهانگرد انگلیسی به نام سِر توماس استیفنر به هند رسیده بود که توصیفهای او از ثروت هند بسیاری از انگلیسیها را شیفته هند کرده بود سه سال بعد، در ۱۵۵۳ میلادی سه بازرگان انگلیسی به نامهای رالف فیتیچ، جیمز نیوبری و لیدز از راه خشکی راهی هند شدند.
اما هلندی هایی که در هند مشغول تجارت بودند و به نام دفتر تجاری پایگاهی را در آنجا تأسیس کرده بودند هر سه تاجرانگلیسی را ربودند، ثروتشان را از چنگشان بیرون کشیدند و در زندان خودشان از آنها پذیرایی کردند. سه تاجر انگلیسی هنگامی که از بند هلندیها رهایی پیدا کردند، فقیر و درمانده در شهرهای هند آواره شدند تا راه نجاتی پیدا کنند. رالف فیتیچ پس از مدتها پرسه زدن در هند، از آوارگی خسته شد و به کشورش برگشت.
جیمز نیوبری دکانی باز کرد و به کسب و کاری کوچک سرگرم شد و لیدز، در دهلی در قصر امپراتور گورکانی به کار مشغول شد. او نخستین اروپایی بود که ثروت خیره کننده هند را از نزدیک میدید، یکی از شگفتیهای قصرهای سلطنتی در دهلی تالار تختگاه بود. در این تالار تختی، با قطر زیاد از طلا ساخته شده بود که سایه بانی از طلا و نقره داشت و این سایه بان را دوازده ستون ضخیم طلا بالای تخت نگه میداشت. همه بالشهای دورتا دورتخت با الماس و سنگهای گران بها زینت داده شده بودند.
لیدز به نامه نگاری با انگلستان مشغول شد و بازرگانان وطنش را به سفر به هندوستان تشویق کرد؛ اما او به جای سخن گفتن از معادن الماس گلکنده و ذخیره انبوه طلا در هند از سودآوری تجارت فلفل در جنوب هند مینوشت.
او کینه هلندیها را در دل داشت و دلش میخواست هموطنانش با سماجت، با هلندیها رقابت و دست آنها را از هند کوتاه کنند.
تجار انگلیسی بییشتری راهی هند شدند تا با خرید فلفل به پخش کننده اصلی آن در اروپا تبدیل شوند. اما هلندیها انحصار تجارت فلفل را در هند به دست گرفته بودند. آنها تمام محصول را از هندیها میخریدند و چیزی باقی نمی ماند که به دست انگلیسیها برسد.
هنگامی که تاجران انگلیسی به هلندیها پیشنهاد فروش فلفل دادند، هلندیها به سرعت قیمتها را برای هر کیلو از شش شلینگ به دوازده و سپس شانزده شلینگ رساندند. انگلیسیها نمیتوانستند با آنها رقابت کنند و باید چاره دیگری پیدا میکردند...
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و پنج لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیو
قسمت پنجاه و شش
عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز.
عاصف گفت:
+جان مادرت بیخیال شو. همینجوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند.
_مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند.
داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت:
_کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم.
عاصف خندید و گفت:
+واقعا میخوای بزنی؟
_آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره.
عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت:
+ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه.
_ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره.
رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم:
«عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی ماموریت. تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.»
چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت:
«چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.»
دختره به عاصف گفت:
_چه رنگی دوست داری بزنم؟
+کالباسی بزن.
من که شنیدم خندهم گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم:
«آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.»
تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم:
+علی جان از بیرون چه خبر؟
_حاجی خبر خاصی نیست.
+تحرکات مشکوکی وجود نداره؟
_نه خداروشکر. همه چیز آرومه.
+خب، الحمدلله.
نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم:
+وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر.
_چشم حاجی. خدا بخیر کنه.
منتظرم. بیاید که وقت نداریم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست.
دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم:
«وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.»
چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یه هویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت:
«بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونهت تعقیبت کردم نکبت.»
مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد.
فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم:
«فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.»
همهی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف.
از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت:
«عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.»
دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت:
«ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.»
دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش.
فورا به عاصف گفتم:
«دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.»
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون.
سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت:
«من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
📝 این تحلیل رو منتشر کنید تا نگاه ها به انتخابات ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ واقعی تر شود
❇️تحلیل محتوایی ۶ رسانه مهم ضد انقلاب با موضوع انتخابات
◀️اگر چه در یک ماه اخیر تمام رسانه های ضد انقلاب کمپین بزرگی علیه انتخابات طراحی کرده بودند و تمامی فعالیتهایشان به صورت مستقیم و غیر مستقیم برای دلسرد کردن مردم و کاهش حضور پای صندوقهای رای بود اما با یک بررسی دقیق میبینیم که درصد بالایی از فعالیتها مستقیم به انتخابات میپردازه
✅این تحلیل صرفا به رصد و بررسی فضای اینستاگرام پرداخته و بقیه رسانه ها مانند
◀️ماهواره
◀️تلگرام
◀️توئیتر یا x
نیاز به تحلیل و بررسی مستقل داره
📣صفحه voa با ۲/۹۰۰/۰۰۰ مخاطب
به طور میانگین روزی ۵۰ پست بارگزاری میکند
در سه روز اخیر بیش از ۱۰۵ پست علیه انتخابات منتشر کرده یعنی روزی ۳۵ پست
📣صفحه مسیح علینژاد با ۸/۶۰۰/۰۰۰ مخاطب به طور میانگین در هر روز ۱۵ پست بارگزاری میکند در سه روز گذشته ۳۲ پست فقط بر علیه انتخابات منتشر کرده
📣صفحه manoto با ۱۳/۵۰۰/۰۰۰ مخاطب
در هر روز به طور متوسط ۷۵ پست بارگزاری میکند ، در سه روز گذشته ۱۳۵ پست فقط بر علیه انتخابات منتشر کرده
📣صفحه tavana با ۱۶۰۰/۰۰۰ مخاطب در هر روز به طور میانگین ۳۰ پست بارگزاری میکند که در سه روز اخیر ۵۳ پست بر علیه انتخابات منتشر کرده
📣صفحه dw دویچه وله فارسی با ۲/۱۰۰/۰۰۰ مخاطب به طور میانگین ۳۵ پست بارگزاری میکند که در سه روز اخیر ۴۲ پست فقط بر علیه انتخابات بارگزاری کرده
📣صفحه BBC فارسی با ۲۰/۰۰۰/۰۰۰ مخاطب
در هر روز به طور میانگین ۸۰ پست بارگزاری. میکند که در سه روز گذشته با انتشار ۲۳ پست علیه انتخابات فعالیت میکند
✅مهمترین محورهای فعالیت مستقیم علیه انتخابات
◀️تحریم انتخابات
◀️تمسخر انتخابات
◀️تخریب شورای نگهبان
◀️نمایشی خواندن انتخابات
◀️تشکیک در سلامتی انتخابات
◀️ترویج شایعاتی درباره رد صلاحیتها
◀️انتشار آمارهای دروغ از میزان مشارکت
◀️تحقیر افرادی که در انتخابات شرکت میکنند
◀️تبلیغ سلبریتی هایی که در انتخابات شرکت نمیکنند
✅محورهایی که غیر مستقیم به انتخابات پرداخته
◀️مشکلات اقتصادی
◀️نقد ساختارهای سیاسی نظام
◀️عملکرد سوء برخی از مسئولین
◀️مقایسه بعد از انقلاب با قبل از انقلاب
◀️تعریف از امکانات و آزادیهای غربی
⁉️نتیجه این همه فعالیتها چه شد ؟
اگر چه این فعالیتها بی تاثیر نبوده و عده ای توسط همین هجمه ها دلسرد شده ، عده ای ما امید از اصلاح و... شده اند
اما آنچه مهم است اینکه همه بنگاههای رسانه ای ضد انقلاب نتوانستند به اهدافشون برسند
چرا که امید داشتند با این حجم از فعالیت مشارکت به زیر ۲۰٪ برسه اما حضور پر شور بیش از ۴۰٪ مردم پای صندوقهای رای ضربه سنگینی به این رسانه ها وارد کرد .
👌نکته مهم :
📎اگر چه حضور بیش از چهل درصدی مردم با اینهمه مشکلات اقتصادی ،سوء رفتار برخی مسئولین و... قابل تقدیر است ولی برای نظام جمهوری اسلامی قابل افتخار نیست
✅یقینا افرادی که رای دادند نظام را قبول دارند
⛔️اما نمیشود گفت افرادی که رای ندادند یقینا نظام را قبول ندارند
⬅️بد بینانه هم نگاه کنیم حدودا ۴۳٪ نظام راح یقینا قبول دارند چون رای داده اند
از ۵۵٪ باقیمانده اگر فقط یک سوم آنها را ملحق به عدد بالا کنیم ۱۷٪ به ۴۳٪ اضافه خواهد شد که در نهایت میشود ۶۰٪
📣اگر چه معتقدم درصد بیشتری نظام را قبول دارند لیکن در بدترین حالت ممکن باز هم مقبولیت نظام قابل اثبات است .
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
May 11
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@entekhabatqods
♦️سلام امام زمانم
🔹یا صاحب الزمان! جوانان برای خرسندی ات
🔹جان در دایره ی شهادت گذاشتند
🔹و مردان مان موی در ساحت انتظار،
🔹سپید کردند و پیران مان
🔹بی تاب لحظه ی دیدارت از
🔹سرای دنیا کوچیدند؛
🔹و دریغا کـه نیامدی یا مهدی!
@entekhabatqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذش
برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و هفت:
کاروان دریایی
همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پسرش، اکبر، به جای او نشست.
اکبر به صحبت درباره ادیان گوناگون علاقهمند بود و روحانیان مختلف در برابر او به بحث با یکدیگر مشغول میشدند همین ویژگی باعث شد پای دومین گروه از اروپاییها به دربار دهلی باز شود: کشیشان پرتغالی.
این کشیشان امیدوار بودند اکبر را به دین مسیحیت دعوت کنند اکبر با دقت صحبتهای آنها را شنید اما مسیحی نشد.
با این حال کشیشان پرتغالی اجازه پیدا کردند در هند به تبلیغ مسیحیت مشغول شوند. پای کشیشان پرتغالی به سرزمینهای شمالی شبه قاره هم رسیده بود در حالی که تاجران این کشور در جنوب، روز به روز تجارت خود را، گسترش میدادند و به رقابت با هلندیها مشغول بودند، اما یک رقیب دیگر هم به آرامی وارد صحنه میشد.
انگلیسیهایی که از سرسختی هلندیها در نگه داشتن انحصار بازرگانی فلفل به تنگ آمده بودند، در لندن در تالاری که به «فاندرز هال» مشهور بود جمع شدند و با نوشتن نامه ای به ملکه الیزابت از او اجازه خواستند شرکتی را برای تجارت با هند شرقی تأسیس کنند. آنها باید با قدرت بیشتری با رقیبانشان رو در رو میشدند.
ملکه با اشتیاق به نامه این بازرگانان پاسخ مثبت داد و در سال ۱۶۰۰ میلادی فرمان تشکیل کمپانی هند شرقی انگلستان را صادر کرد.
انگلستان در آن سالها، در تسخیر و بهره برداری از سرزمینهای آن سوی دریاها از بقیه کشورهای اروپایی عقب تربود و کشور فقیری به شمار میرفت، پرتغالیها که سالها پیش از انگلستان مناطقی را در جنوب هند تصرف کرده بودند، ملکه الیزابت را «پادشاه ماهیگیران » و رهبر کشوری بی ارزش مینامیدند.
در آن سالها کف اتاقهای کاخ ملکه مانند بسیاری از خانههای انگلستان با علف پوشیده شده بود و از فرش یا هر پوشش دیگری در آنها خبری نبود تنها تفاوت کاخ ملکه با خانههای دیگر آن بود که برخی اوقات کف اتاقهای او با علف خوشبو و گاهی وقتها با گل تزئین میشد.
مدتها طول کشید تا انگلستان به ثروتی دست پیدا کند که پادشاه بتواند فرشها و قالیچههای ایرانی را در اتاق هایش پهن کند و از علفهای تر و خشکی که جانورانی در میان آنها میلولیدند آسوده شود.
نخستین کاروان شرکت هند شرقی انگلستان از پنج کشتی تشکیل شده بود که بزرگ ترین آن ها« اژدهای سرخ » نام داشت.
این ناوگان در اول ژانویه ۱۶۰۱ میلادی به سوی اقیانوس هند به راه افتاد. فرماندهی ناوگان به عهده یک دریانورد باتجربه به نام « جیمز لنکستر » بود. کاروان انگلیسی هنگامی که به مقصد رسید ، متوجه شد که نه میتواند چیزی بفروشد و نه چیزی بخرد.
مردم بومی به در و پنجرههای فلزی، لباسهای پشمی و بقیه کالاهای انگلیسی نیاز نداشتند و از سویی ادویه خود را به پرتغالیها فروخته بوخته بودند.
ناخدا لنکستر برای فرار از این وضعیت فقط یک راه پیش رو داشت:نابودی رقیب به هر قیمتی.
انگلیسیها در یکی از گذرگاههای دریایی در کمین پرتغالیها نشستند و همین که ناوگان آنها نزدیک شد حمله را آغاز کردند. پرتغالیها که غافلگیر شده بودند تسلیم شدند، کشتی هایشان به دست انگلیسیها غارت شد و تمام انبارهایشان که انباشته از فلفل بود به تاراج رفت.
نخستین کاروان تجاری کمپانی هند شرقی با فلفلهایی که از پرتغالیها دزدیده بود در هشتم ماه می۱۶۰۳ میلادی به لندن رسید. وزن این فلفلها 468182 کیلو بود که در بازار لندن با قیمت خوبی به فروش رسید و جیمز اول پادشاه انگلستان، که جانشین ملکه الیزابت شده بود به ناخدا لنكستر لقب« سِر » اعطا کرد.
دریانوردان کمپانی در سفرهای دوم و سوم توانستند به جای سرقت از رقیبان با بومیها معامله کنند. سود حاصل از سفر دوم ناامیدکننده بود و هر سرمایه گذار فقط دو برابر سرمایه اش سود دریافت کرد!!!
اما در سفر سوم کشتیها با محموله ای از تخم گشنیز بازگشتند که آن را به قیمت ۲۹۴۸ لیره استرلینگ خریده بودند و در لندن به مبلغ ۳۶۲۸۷ لیره استرلینگ یعنی دوازده برابر قیمت خرید به فروش رساندند.
@entekhabatqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و شش عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، ا
قسمت پنجاه و هفت
من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون.
سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم:
+کجایید؟
_پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم.
+لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم.
بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم.
پیام دادم به عاصف.
«برنامتون چیه؟ کجا میرید؟»
چند لحظه بعد جواب داد:
«نمیدونم. فعلا سر در گمم. میگه من و ببر بگردون.»
پیام دادم:
«یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.»
رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم:
+چیزی نگفت؟
_نه.
+از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟
_نه. خیلی ریلکس بود.
+جالبه.
_چطور؟
+بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم.
عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت:
_چه خطری آقا عاکف؟
+نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه.
_چشم حواسم هست.
+رژ و بهم بده.
از جیبش آورد بیرون و گفت:
_یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست.
+پس بو برده.
_بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیلهت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا.
بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همهرو با هک کردن پاک کنه.
رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقهای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم:
+تصورت از این رژ چیه؟
عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم:
+حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟
_چی بگم والله.
+هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون.
_دوربین داره تنش؟
گفتم:
+این یک سلاح خطرناک هست. در ظاهر یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده.
_یا ابالفضل.
+خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقعش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمیفهمید.
عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم:
+خیلی حماقت بزرگی کردی.
_میدونم حاجی. شرمندهتم!
+شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش.
خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم:
+عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟
سرش و انداخت پایین. گفتم:
+سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم.
یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم:
+آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟
_حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم.
_آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و اینها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی فقط برای امنیت ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟
_بله حق با شماست!
+حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده.
_بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پروندهم نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟
@entekhabatqods
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش اوّل
↩️مؤسس انجمن حجتیه
🔺شیخ محمود ذاکرزاده تولّایی معروف به حلبی، موسّس و رهبر انجمن حجّتیه بود. او پیش از آن که به تأسیس این گروه همّت بگمارد، به عنوان یک خطیب توانا به خصوص در خراسان و سپس در تهران شناخته میشد.
🔺شیخ محمود حلبی، به نوبه خود در فنّ خطابه از سخنوران ارزشمند آن عصر بود. البته باید به این نکته توجّه داشت که شاید شنیدن سخنرانیهای او در عصر ما، چنین ذهنیّتی را ایجاد نکند! چرا که اولاً سبک سخنرانی او به شیوه سنّتی بوده و چه بسا امروزه مورد پسند تعداد قابل توجّهی از جامعه جوان مذهبی نباشد. در ثانی سطح علمی قشر مذهبی جامعه در آن زمان، قابل قیاس با جامعه امروز نیست و از این حیث نیز شاید سخنرانیهای ایشان چندان جلب توجّه ننماید.
@entekhabatqods