نگاه قدس
برگی از تاریخ استعمار قسمت سوم "مردم مهربان مقاومت نمی کنند" در دو قسمت گذشته خواندیم که چطور پرتغ
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت چهارم:
"سگ"
در قسمت های گذشته خواندیم که پرتغالی ها و بعد اسپانیایی ها به دنبال رسیدن به کشورهای دیگر از چه ترفندهایی استفاده کردند از جمله شراب که برای آنها خیلی کارگشا بود و این که به گفته کریستف کلمب : مردمان سرزمین های دیگر آن قدر آرام و مهربان هستند که به راحتی می توان انها را تصرف کرد اما یه جاهایی هم مردم مقاومت می کردند ادامه داستان....
کلمب در بیشتر مناطق با رفتار ملایم بومی ها روبه رو می شد.
تنها در بعضی سواحل بود که بومی ها با تردید به ایـن مـردان سفید نگاه می کردند.
در یکی از این سفرها ، قایق سرخپوست ها با قایـق مـردان کلمب رودررو شد و سرخپوست ها با تیر و کمان به یاران کلمب حمله کردند .
سفیدها سلاح اتشین در اختیار داشتند و خیلی زود توانستند سرخپوست ها را از بین ببرند .
تنها یک نفر از آن ها زنده ماند که روده هایش از شکمش بیرون ریخته بود
اسپانیایی ها چون می دانستند کاری از این مرد بر نمی آید ، او را درون آب انداختنـد تـا غرق شـود ؛ اما او در حالی که با یک دست شکم خود را گرفته بود ، به طرف ساحل شنا کرد.
مردان کلمب با دیدن این صحنه شگفت زده شدند و نگران از اینکه او به ساحل برسد و تمام افراد قبیله اش را برای انتقام بسیج کند.
دوباره او را گرفتند ، محکم بستند و به آب انداختند .
اما مرد بومی بار دیگر خود را رها کرد و با شنا به طرف ساحل ادامه داد.
اکنون آن ها مجبور بودند مرد را چنان گلوله باران کنند که در خـون خـود غـرق شـود و پایش به ساحل نرسد .
تا آن روز ، پای سگ به قاره آمریکا نرسیده بود .
استفاده از این حیوان هم سلاح مؤثری برای سرکوب بومی ها بود.
ملوانان سگ های بزرگ و قوی هیکل اسپانیایی را به طرف بومی ها که تا آن هنگام چنین حیوانی را ندیده بودند رها می کردند.
سگ های تحریک شده ، سرخپوست ها را پاره پاره می کردند و وحشتی عظیم در دل افراد بومی پدید می آوردند.
اسپانیایی ها با مشاهده ترس سرخپوست ها از این حیوان ، در تمام مناطق به استفاده از سگان شکاری روی آوردند.
به گونه ای که در جریان کشف سرزمینهای جدید ، هزاران بومی ، در حالی که دندان هایی تیز گلوی آن ها را دریده بود ، از پای درآمدند .
┄┅┅❅ 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ❅┅┅┄
مقام معظمرهبری:
همه وظیفه دارند زمینه برگزاری انتخاباتی پرشور را در اسفند ماه امسال فراهم کنند.
https://eitaa.com/entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از تاریخ #استعمار قسمت چهارم: "سگ" در قسمت های گذشته خواندیم که پرتغالی ها و بعد اسپانیایی
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت پنجم:
پاپ زمین را تقسیم میکند
در قسمت های گذشته خواندیم که پرتغال و اسپانیا دو کشوری بودند که تمام تلاش خود را معطوف کشورگشایی کردند و این رقابت برای این دو کشور اختلافاتی را ایجاد می کرد تا این که... ادامه داستان:
پرتغالی ها در اکتشاف سرزمین های جدید پیش قدم شده بودند و اسپانیایی ها هم با دیدن پیروزی های آنها در هند و سواحل شرقی آفریقا ، فـوری دست به کار شده و کلمب را به اقیانوس اطلس فرستاده بودند.
حالا هر دو کشور کشتی هایی را روی آب داشتند و هر لحظه ممكـن بود بر سر جزیره یا قاره جدیدی به جان هم بیفتند .
وقتی کریستف کلمب قاره جدید را کشف کرد .
پادشاه اسپانیا از پاپ الکساندر ششم خواست تصرف این سرزمین ها توسط اسپانیا را تأیید کند.
پاپ هم مالکیت پادشاه اسپانیا بر قاره جدید را تأیید کرد .
پادشاه پرتغال با دیدن اعلامیه پاپ به جنب و جوش افتاد و از او خواست حمایتش را از پرتغال نیز اعلام کند و تعلق بسیاری از مناطق آفریقا و جزایر اقیانوس اطلس به پرتغال را به رسمیت بشناسد .
پاپ که می دانست ماجرا به همین جا ختم نمی شود و این دو قدرت دریایی مدتی بعد پشتیبانی او را برای تصرف و تسلم بر یک سرزمین مشخص خواهند خواست ، تصمیم گرفت تکلیف هر دو را برای همیشه و به شکلی واضح روشن کند .
راه حل نهایی پاپ این بود ؛ روی نقشه ، نقطه ای در صد فرسنگی غرب جزایر آزور ، که در اقیانوس اطلس قرار داشت و پیش از این توسط پرتغال کشف شده بود ، مشخص شود .
سپس یک خط فرضی از شمال به جنوب رسم شود که از این نقطه بگذرد .
بنا به اعلام پاپ ، تمام سرزمین هایی که در شرق این خط قرار می گرفتند ، در محدوده فعالیت اکتشافی پرتغال و تمام مناطق کشف شده در غرب این خط به اسپانیا متعلق بودند .
ظاهراً اختلافات دو کشور کاتولیک این طور حل میشد .
بعدها خواهیم دید که تصمیم پاپ چه قدر در حل اختلاف های احتمالی مؤثر بوده است.
┄┅┅❅ 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 ❅┅┅┄
مقام معظمرهبری:
همه وظیفه دارند زمینه برگزاری انتخاباتی پرشور را در اسفند ماه امسال فراهم کنند.
https://eitaa.com/entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از تاریخ استعمار قسمت دهم: پیرترین کشتی دنیا در قسمت های گذشته خواندیم که چگونه کشورهای مختل
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت یازدهم:
سرقت بزرگ توسط گوزن طلایی
«فرانسیس دریک » یک دزد دریایی انگلیسی بود.
کشتی او« گوزن طلایی » نام داشت که روی آبهای اقیانوس اطلس به کشتی های تجاری حمله می کرد ، تمام دریانوردان را می کشت و ثروت آنها را به یغما می برد.
گوزن طلایی در یکی از روزهای ۱۵۸۶ میلادی روی آبهای اقیانوس با یک کشتی اسپانیایی روبه رو شد .
پرچم اسپانیا که برفرازکشی در اهتراز بود و حرکت آن از غرب به شرق اشتهای سرقت فذانسیس دریک را چند برابر کرد.
این کشتی به احتمال قوی از آمریکا می آمد و حتما اندوخته ای گران بها را حمل می کرد.
دریک دستور حمله را صادر کرد.
توپ های گوزن طلایی به غرش درآمدند.
ئدر مقابل ، کشتی اسپانیایی هم دفاع از خود را آغار کرد.
اما پیروزی با دزد دریایی با تجربه انگلیسی بود.
انگلیسی ها به کشتی اسپانیایی ریختند و تک تک ملوانان آن را از دم تیغ گذراندند.
هنگامی که دریک وارد انبارکشتی شد چیزی را که می دید باور نمی کرد.
صندوق های بزرگ چوبی که پر از جواهرات و طلا بودند.
اینها همان طلاهایی بودند که اسپانیایی ها از «آتاهوالبا» پادشاه اینکاها گرفته بودند تا او را نکشند.
آتاهوالیا اتاق بزرگی را تا سقف پر از طلا کرده بود.
اسپانیایی ها طلاها را گرفتند و آتاهوالپا را اعدام کردند.
اکنون طلاها در اختیار دریک بود.
دزد دریایی در آستانه دیوانگی قرار داشت..
حتی فکرش را هم نمیکرد که یک روز بتواند این همه طلا را در یک جا ببیند.
فرانسیس دریک با این همه طلا باید چه کار میکرد ؟
تمام آنها را باید در بازار می فروخت و بقیه عمر را با تفریح و خوشی میگذراند ؟
چند تاجر می توانستند این طلاها را از او بخرند ؟
آیا در تمام انگلستان چنین ثروتی پیدا میشد ؟
دریک تصمیم دیگری گرفت.
او بادبان های گوزن طلایی را افراشته کرد و به طرف انگلستان به راه افتاد.
در ساحل ، پیکی را به دربار #ملکه_الیزابت فرستاد و در برابر چشم های حیرت زده همراهانش به او اطلاع داد که بزرگ ترین محموله طلا را از اسپانیایی ها دزدیده است و می خواهد آن را به ملکه تقدیم کند .
ملکه انگلستان این ثروت افسانه ای را از یک دزد تحویل گرفت و لقب « #دریاسالار » را به او اعطا کرد.
دریک ، مرد خشنی که سال ها روی اقیانوس سرگردان بود و در جزیره های دوردست مخفی می شد ، اکنون یکی از نزدیک ترین افراد به ملکه انگلستان بود.
اما ملکه الیزابت با رسیدن به این طلاها به سرمایه ای که در انتظارش بود دست یافت.
او برای حرکت دادن کشتیهای انگلستان به سمت مشرق و رقابت با تاجران هلندی و فرانسوی در هندوستان به پول احتیاج داشت و اکنون این پول در اختیارش بود.
طلاهایی که دریک دزدیده بود به سرمایه تشکیل « #کمپانی_هند_شرقی » تبدیل شد.
شرکتی که انگلستان با بهره بردن از آن توانست بر #هندوستان مسلط شود و به رقابت با کشورهای اروپایی در نقاط دیگری از مشرق زمین مشغول شود.
اما حرکت به سمت غرب و رسیدن به آمریکایی که معادن طلا و نقره آن سالها در اختیار اسپانیایی ها بود هنوز مشکل بود ، کشتیهای اسپانیایی روی آبهای اقیانوس اطلس در حرکت بودند و اجازه نمی دادند انگلیسی ها که به تازگی مزه طلاهای آمریکایی را چشیده بودند به این قاره نزدیک شوند.
#شهید_القدس
@entekhabatqods
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت دوازدهم:
این داستان: برگی از خاطرات یک آدمکش
در قسمت های قبل خواندیم که چگونه کشورهای اروپایی به طمع چپاول ثروت کشورها و ملت های دیگه رقابت و جنگ استعمار را در بین خود به راه انداختند به طوری کخه یک دزد دریایی انگلیسی تمام طلاهایی که یک دزد اسپانیایی از بومی ها گرفته بودند را در دریا دزدید این طمع ثروت اندوزی و دزدی و غارت داستان های بسیاری را به ئنبال داشت تا این که.....
ادامه داستان
انگلیسی ها طلا و نقره اسپانیایی ها را می دزدیدند و دلیلشان هم این بود که اسپانیایی ها هم آنها را از سرخپوستها دزدیده اند.
یکی از ملوانان فرانسیس دریک در خاطرات خود درباره یک اسپانیایی می نویسد که در ساحل پرو به خواب رفته بود؛
درحالی که سیزده شمش نقره در کنارش بود :
« نوزدهم ژانویه : همین طورکه در امتداد ساحل پیش می رفتیم و در جست و جوی مسیرهای تازه بودیم،
در منطقه ای به نام تاراپاکا به یک اسپانیایی رسیدیم که کنار ساحل به خواب رفته بود.
کنار مرد اسپانیایی سیزده شمش نقره قرار داشت که تقریباً چهارهزار دوکای اسپانیایی می ارزید.
ما نمی خواستیم چرت او را پاره کنیم اما می خواستیم از بار سنگین نقره ها خلاصش کنیم.
به همین خاطرکاری کردیم که دنباله خوابش را در دنیای بهتری ادامه دهد.
بعد نقره هایش را برداشتیم که راستش را بخواهید متعلق به او هم نبود.»
#شهید_القدس
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از تاریخ #استعمار قسمت دوازدهم: این داستان: برگی از خاطرات یک آدمکش در قسمت های قبل خواندیم ک
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت سیزدهم:
انگلیسی ها در آمریکا
انگلیسی ها نخست به کالیفرنیا دست یافتند .
پس از آن مناطقی را کشف کردند که آن را « ویرجینیا » نامیدند .
« ویرجین » یعنی دختری که ازدواج نکرده و چون ملکه الیزابت ازدواج نکرده بود این منطقه به افتخار او « ویرجینیا» نامیده شد.
جانشین ملکه الیزابت ، جیمز اول بود . او هیئت های اکتشافی بیشتری را به آمریکا اعزام کرد و به همین علت مناطق تازه کشف شده « جیمزتاون » نام گرفت .
انگلیسیها توانستند با شکست هلندیها ، خلیج دلاوار را تحت سلطه بگیرند.
آنها « نئوآمستردام » را هم از هلندی ها گرفتند و آن را نیویورک نامیدند.
علت نامگذاری هم این بود که پادشاه انگلستان این شهر را در اختیار برادرش دوک یورک گذاشته بود و این منطقه یورک جدید یا نیویورک نام گرفت.
مناطق وسیعی هم در شرق آمریکا به نام « مری » همسر پادشاه انگلستان « مریلند » نامیده شد.
پ.ن: هدف از بیان این داستان این بود که آشنا بشوید با تاریخچه برخی از کشورها و نام های آنها و هویت این شهرها و حتی چگونگی نامگذاری آنها در مقابل آن هویت اصیل و تمدن بزرگ ایران که قابل مقایسه با هیچ یک از این شهرها و کشورها نیستند.
#شهید_القدس
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از تاریخ #استعمار قسمت سیزدهم: انگلیسی ها در آمریکا انگلیسی ها نخست به کالیفرنیا دست یافتند
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت چهاردهم:
آدم های زلزله
حضور انگلیسی ها در مناطق مختلف قاره آمریکا هرروز بیشتر می شد و حکومت گروه های مختلف را تشویق می کرد تا به این مناطق مهاجرت کنند و مهاجرنشینهای انگلیسی را در آمریکا تأسیس کنند .
در همین سال ها فرقه مذهبی عجیبی در انگلستان شکل گرفته بود که پیروانش خود را « کواکر » یا آدمهای زلزله می نامیدند.
چون هیجان های مذهبی آن ها را به لرزه درمی آورد .
این افراد حق شرکت در هیچ جنگی را نداشتند ، به کشیش ها عُشریه ( یک دهم از درآمد خود را) پرداخت نمی کردند ، نامشان را روی سنگ قبرها حک نمی کردند و لباس هایی متفاوت با بقیه مردم می پوشیدند .
ناگفته پیداست که کلیسای انگلستان چقدر از عقاید این گروه ، مخصوصا عدم پرداخت عشریه ، عصبانی بود و آن ها را مبلغان اندیشه های شیطانی می دانست و آرزو میکرد به نقطه بسیار دوری بروند که صدایشان به گوش هیچ مسیحی دیگری نرسد.
بالاخره آرزوی کلیسای انگلستان برآورده شد.
آدمهای زلزله رئیسی داشتند به نام « ویلیام پن » .
پدر بن دریاداری بود که پادشاه انگلستان را به حکومت بازگردانده بود و پادشاه هم در مقابل ، پاداشی شانزده هزار لیره ای را به او وعده داده بود .
دریادار مرده بود و پادشاه از عهده دین او برنیامده بود .
حالا پسر دریادار پیشنهاد تازه ای برای پادشاه داشت ؛ دربار انگلستان می توانست به جای این شانزده هزار لیره سرزمینهای وسیعی را در آمریکا به او ببخشد تا او بتواند تمام کواکرها را در این مناطق جای دهد ، پادشاه وکلیسا با روی گشاده از این پیشنهاد پن استقبال کردند.
پن کوچ نشین بزرگی را در آمریکا تحویل گرفت و هنگامی که برای نخستین بار به این مناطق وارد شد آن ها را بسیار غنی ، آباد و پرآب یافت ؛ سرزمینی که به نظر او درخشنده و روشن بود و به همین جهت آن را سیلوانیا نام گذاشت ؛ اما پس از مدتی نام خودش نیز به آغاز این نام اضافه شد و این کوچ نشین « پنسیلوانیا » نام گرفت .
#شهید_القدس
@entekhabatqods
نگاه قدس
برگی از تاریخ استعمار قسمت پانزدهم : نصیحت دوستانه به نوشندگان شراب در داستان قبل خواندیم که چطور
برگی از داستان #استعمار
قسمت شانزدهم
رسم آدم گول زنی
خواندیم که شراب و مشروبات الکی چقدر در استعمار برخی از جاها نقش اساسی داشت اما این تنها اول ماجرا است....
ادامه داستان....
تجار انگلیسی به هر قیمتی به دنبال اعزام مردان انگلیسی به مهاجرنشینها بودند
کار به جایی رسید که درکافه ها و کوچه ها به کمین جوانان انگلیسی می نشستند ، در کافه ، کنار دست جوانی می نشستند و با او شروع به صحبت و شوخی می کردند.
بعد پی درپی مشروبات الکلی سفارش می دادند و هنگامی که جوان کاملا هوشیاری اش را از دست می داد زیر بغل او را
می گرفتند و از کافه خارج می شدند.
از نزدیک ترین راه خود را به ساحل می رساندند و جوان را به یکی ازکشتی هایی که عازم آمریکا بود می بردند.
جوان مست هنگامی به خودش می آمد که کشتی کیلومترها را روی اقیانوس پیموده بود.
آنها قراردادی را نشانش می دادند که در مستی امضا کرده بود و متعهد شده بود در برابر حقوق مشخصی برای شخص تاجر در مهاجرنشین ها کار کند.
پس از مدتی حکومت انگلستان این کار را ممنوع اعلام کرد ؛ اما تجار دست بردار نبودند
مأموران آنها حتی گاهی زحمت کافه نشینی را هم به خودشان نمی دادند و در یکی ازکوچه پس کوچه های خلوت بندر ضربه ای را از پشت به سرجوان بیچاره می کوبیدند و او را در بیهوشی به کشتی می کشاندند.
انگلیسی ها به این شیوه استخدام « رسم آدم گول زنی » می گفتند .
🏴#شهید_القدس
@entekhabatqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت پنجاه و هفت: آقای بورس شرکت هندشرقی هلند با سهامداران قرار گذاشته بود
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت پنجاه و هشت: چاپیدن چاپلد
پس از هلند، بورسهایی هم در بقیه کشورهای اروپایی به راه افتاد، بورسهایی که چشم همه سهامداران آنها به آن سوی آبها، قاره تازه کشف شده آمریکا و آسیا بود.
همین انتظارها و نگرانیها باعث میشد گروهی از سهامداران حیله گر بقیه افرادی را که به بورس آمده بودند سرکیسه کنند.
یکی از این اشخاص فریبکار که صاحب سهام زیادی در بورس لندن بود، « سر چاپلد » نام داشت.
چاپلد هر وقت تصمیم میگرفت مقدار زیادی از سهام مردم را تصاحب کند به کارمندانش دستور میداد خودشان را ناراحت نشان دهند و با افسردگی در راهروهای بورس رفت و آمد کنند و ناخنهایشان را بجوند، با هم آهسته صحبت کنند و دائم سر تکان دهند و سپس اخبار ناگواری را از هندوستان پراکنده کنند... قدم بعدی فروش سهام بود... چاپلد ده هزار و گاهی اوقات بیست هزار از سهام خود را به سرعت میفروخت... مردمیکه اضطراب کارمندان او را دیده بودند و اکنون شاهد فروش سهام او بودند مطمئن میشدند که خطری بورس را تهدید میکند و قیمتها به سرعت پایین خواهند آمد.
به همین خاطر شروع به فروختن سهامشان میکردند، پس از مدت کوتاهی بورس پر از آدمهایی میشد که برای فروش سهام صف کشیده بودند.
به این صورت قیمت سهام هفت یا هشت درصد و حتی بیشتر کاهش مییافت. در این هنگام آقای چاپلد به گروه دیگری از کارمندانش دستور میداد که بی سر و صدا و با احتیاط سهام مردم را بخرند.
آقای چاپلد همان ده هزار پوند را به کار میانداخت و سهامیرا که حدود ده درصد ارزان شده بود میخرید. چند هفته بعد سِر چاپلد آهنگ تازه ای ساز میکرد و با فریبی دیگر مردم را به خریدن سهام وادار میکرد و سهامی را که پیش از این از آنها خریده بود به خودشان میفروخت و ده تا دوازده درصد سود میبرد.
اروپاییها از سویی با بهره کشی از بومیان سرزمینهای کشف شده به سرمایههای فراوان میرسیدند و از طرفی با کلاهبرداری و نیرنگ در کشورهای خودشان یکدیگر را میچاپیدند.
جنگ در آن سوی آبها و دروغ در این سو،دو پرچم برافراشته سرمایه داری بودند،در هلند هم مدیران شرکت هند شرقی در سال ۱۶۱۱ میلادی شروع به فروش سهامیکردند که اصلاً وجود نداشت و به خریداران قول داده بودند مدتی بعد این سهام را به آنها تحویل میدهند آنها مطمئن بودند فروش همین سهمها قیمت را در بورس پایین میآورد و میتوانند سهامیرا با بهای کمتری خریداری کنند و به خریداران تحویل دهند، مدیران شرکت هم فروشنده و هم خریدار را سرکیسه کرده بودند.
#همه_می_آییم🗳
#نقش_ما
#مشارکت_حداکثری
#مجلس_قوی
@entekhabatqods
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند.
این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد.
سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند.
دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت.
سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند.
انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند.
حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند.
روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد.
این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود.
گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند.
شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد.
در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد.
دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت.
کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
@negaheqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت نود و سه: بازگشت الماس پس از پیروزی در میسور، کمپانی از سویی به جنگ ب
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و چهار: آخرین سفر
رئیسان کمپانی هند شرقی، پس از برکناری شاه شجاع و آشفته بازاری که در افغانستان برای تعیین پادشاه به وجود آمده بود، به دنبال به تخت نشاندن کسی بودند که از دوستی او با انگلستان مطمئن باشند، شاه شجاع هنوز هم بهترین گزینه بود.
در سال ۱۸۳۸ میلادی درحالیکه دوست محمدخان، رئیس یکی از قبیلههای افغانستان در کابل حکومت را در دست گرفته بود. انگلیسیها با سیزده هزار سرباز برای به سلطنت رساندن شاه شجاع به این کشور لشکر کشیدند.
اردوکشی انگلیس به افغانستان با شکستی سخت و هولناک همراه شد و بسیاری از سربازان انگلیسی در گردنههای دوردست کوهستانهای افغانستان از پا درآمدند.
کمپانی پس از این شکست از دخالت در افغانستان دست برنداشت؛ اما برای آنکه خیال رئیسان آن از حمله این کشور به هند برای همیشه آسوده شود باید ایالتی از هند را که همسایه افغانستان بود، به تصرف درمیآوردند؛ این ایالت پنجاب نام داشت؛ آخرین بخش از هندوستان که انگلیسیها در اندیشه تسخیر آن بودند.
رنجیت سینگ، حاکم مقتدر پنجاب، در سال ۱۸۳۸ از دنیا رفت و پس از او در طول دوازده سال چهار نفر به حکمرانی رسیدند: سه فرمانروای اول پسران رنجبیت سینگ بودند که در طوفانی از توطئهها و حسادتها گرفتار شدند و آخرین آنها نوه او، دالیپ سینگ، نام داشت.
این کشمکشها در هنگامیرخ میداد که حتی مردم ساده کوچه و بازار هم میدانستند انگلستان پس از تصرف تمام نواحی هند برای حمله به پنجاب آماده میشود.
درگیریهای درون دربار، ارتش را هم ضعیف کرده بود و هنگامیکه انگلیسیها جنگ را آغاز کردند سپاه پنجاب توان پایداری نداشت؛ با آنکه سربازان پنجابی شجاعتهای زیادی از خود نشان دادند و تحسین«سِرهنریهاردینگ»، فرماندهانگلیسیها، راهم برانگیختند.
در غروب روز ۲۹ مارس ۱۸۴۹ میلادی، دالیپ سینگ، حاکم دوازده ساله پنجاب، در قصر خود از « لرد دالهوزی »، فرماندار انگلیسی هند، پذیرایی کرد.
دالهوزی در این مراسم اعلامیه ای را خواند که به استقلال پنجاب برای همیشه پایان میداد:
همه اموال دولت پنجاب، بدون استثنا و درهر جایی که یافت شود به کمپانی محترم هند شرقی تعلق خواهد داشت. والاحضرت دالیپ سینگ از ادعای سلطنت بر پنجاب یا هر کشور دیگری چشم پوشی خواهد کرد.
کمپانی یک حقوق سالانه برای والاحضرت در نظر خواهد گرفت. الماس کوه نور از سوی والاحضرت به ملکه هندوستان تقدیم خواهد شد.
رزم ناو «مدیا» در آوریل ۱۸۵۰ میلادی کوه نور را به انگلستان منتقل کرد.
در لندن، ملکه «ویکتوریا» دستور داد الماس را دوباره تراش دهند تا درخشش آن بیشتر شود.
جواهرتراشی که در مدت ۳۸ روز آن را تراشید ۴۳ ٪ از وزن اصلی آن را کم کرد و وزن آن را به ۱۰۸ قیراط رساند.
پس از این کوه نور روی تاج ملکه نصب شد. کوه نور که در طول چند صد سال ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده بود، درست در زمانی که انگلیسیها تصرف هند را کامل کردند، به ملکه ویکتوریا رسید؛ انگار این الماس بی نظیر نشانه ای از سرزمین بیهمتای هند بود.
سرزمینی که تسخیر آن پایان یافته بود؛ اما اداره اش بسیار دشوار به نظر میرسید.
@negaheqods