eitaa logo
نگاه قدس
2.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
226 ویدیو
22 فایل
مقام معظم رهبری: امروز تأثیر رسانه‌ها در عقب راندن دشمن بیشتر از موشک و پهپاد است،هرکس رسانه قوی‌تر داشته باشد در اهدافی که دارد موفق‌تر خواهد بود. ارتباط با ادمین: @ertebat_qodsian
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه قدس
قسمت بیست و سوم همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فو
قسمت بیست و چهارم دقایقی از صبحونه خوردن‌مون گذشته بود که عاصف طبق معمول همیشگی مشغول شوخی با من بود. منم با لبخندهای نسبتا تلخی به مزاح سیدعاصف جواب میدادم. تا اینکه از صبحونه دست کشیدم، تکیه دادم به صندلی... بهش گفتم: +این روزا کم پیدایی! معلومه کجایی و چیکار میکنی!؟ _راستش درگیرم داداش. +درگیر چی؟ نگاهی بهم کرد، گفت: _ یه صبحونه دادی بهمون! حالا داری بازجویی میکنی؟!  +فکر کن دارم بازجوییت میکنم! مشکلی داری؟ مکث کوتاهی کرد، چندثانیه ای به صبحونه روی میز و بعدش به من خیره شد؛ گفت: _پروژه ی جدیده؟ میخوای چیزی ازم بکشی بیرون؟ دستور بالاست؟ تسویه درون سازمانی راه افتاده؟ +نه! چرا چرت میگی پسر؟ اصلا از این خبرها نیست! فقط یه پرسش ساده بود. چرا هول میکنی؟ بعدشم مگه ما منافقیم، یا مثل بعضی فرقه ها و گروه های ضاله هستیم که تسویه داخلی راه بندازیم! اصلا میفهمی داری چی میگی؟ نفس عمیقی کشید، گفت: _نمیفهمم منظورت و !! احساس میکنم با قصد و منظورخاصی این حرفارو میزنی. خندیدم و به شوخی گفتم: +نترس! یه پرونده ای دستم رسید، درمورد چندتا پرستو هست. خواستم بیای باهم بشینیم و ببینم کدومش برا تو هست. دیدم داره نگام میکنه. نفس عمیقی کشید، گفت: _چیزی شده حاجی؟ گرفتی ما رو؟! پرونده پرستوها چه ربطی به من داره. باشه، اگر میخوای بررسی کنیم درخدمتم. نگاهی بهش انداختم، گفتم: +بیخیال! اما عاصف! جدای از شوخی، یه چیزی ذهنم و مشغول کرده! الان چند روزه که ازت گزارش شنود پرونده اکبری و خواستم؛ چرا بهم نمیرسونی؟ معلومه کجا میری و کجا هستی؟ معلومه سرت کجا گرمه؟ _سرم شلوغ بود. درگیر پرونده های مختلف بودم. گفتم: +عاصف تو داری من و نگران میکنی. احساس میکنم به هم ریخته ای! _باور کن اینطور نیست! از طرفی هم منظورت و نمیفهمم! داشتم قاطی میکردم... اما خیلی آروم بهش گفتم: + داری برای منم از شیوه ضدبازجویی استفاده میکنی؟ چرا اول صبح داری دهن من و باز میکنی؟ میدونی این چندماهی که گذشته تا به حالا اعصاب مصابم تعطیله بخاطر اتفاقات تلخ زندگیم! بعدش داری من و دور میزنی؟ داشت بلند میشد بره! رفتم جلوش ایستادم... گفتم: +کجا؟ _اگر بازجویی به شیوه اف بی آی «FBI» تموم شد، بزارید مرخص شم! گفتم: +چرا کارت و جدی نمیگیری؟ مگه مسائل امنیتی شوخیه؟ _من دارم مثل همیشه کارم و درست انجام میدم. +آره، دارم میبینم. سیدعاصف عبدالزهراء رفت سمت در، یک لحظه برگشت به من نگاه کرد. منم دیگه بهش چیزی نگفتم؛ اونم چیزی نگفت و انگار چیزی که توی ذهنش بود پشیمون شد به زبون بیاره. عاصف رفت. روز خوبی نداشتم. بخصوص بخاطر بحثی که بین من و عاصف پیش اومده بود. چندساعتی بعد از رفتن عاصف، یک مرحله دیگه از اون زن بازجویی کردم و بعد از اینکه تایم کارم تموم شد، از زدم بیرون. نه موتور بود، نه راننده، نه ماشین شخصی. هوا هم خیلی خوب بود. تصمیم گرفتم پیاده قدم بزنم تا یه کمی کله‌م باد بخوره؛ چون قدم زدن در اون شرایط حالم و بهتر میکرد. کوچه ای که یکی از های ما در اون بود، نزدیک یکی از خیابان های اصلی در یکی از مناطق تهران بود. توی گوشم هندزفری بود و کمی ازخانه امن فاصله گرفته بودم و داشتم ترانه از محمداصفهانی رو گوش میدادم، که چشمم افتاد به یک مرد میانسال. احساس کردم الکی خودش و به اون راه زده و داره خودش و با موبایلش سرگرم میکنه. منم بی حوصله بودم، اما حق بی حوصله بودن نداشتم. همین طور که بهش نزدیک میشدم، ریز شدم به سر تا پاش نگاه انداختم. @entekhabatqods