اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
#سلام_مولای_من♥️
خدا کند امروز زینتتان باشم ...
خدا کند هر لحظه ام مایه ی
لبخندی باشد بر لب هایتان ...
خدا کند قلبتان را مجروح نکنم ...
خدا کند فرزند خوبی برایتان بشوم ...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
@negaheqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و هفت: کاروان دریایی همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پس
برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ
در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز میشد، اکبر از دنیا رفت و پسرش جهانگیر جانشین او شد.
جهانگیر در ۲۱ اکتبر ۱۶۰۵ میلادی بر تخت نشست و از همان روزهای نخست پادشاهی اعلام کرد که از تمام لذتهای سلطنت به جز«جامی از شراب و رانی از جوجه»به چیز دیگری نیاز ندارد.
او خوشگذران ترین پادشاه گورکانی بود و البته بعضی از لذت جویی های دیگرش را از قلم انداخته بود، او عاشق شکار و کشیدن تریاک هم بود.
آن روزها، اخبار حمله کشتی های پرتغالی به کشتی های زائران هندی، پی درپی به دربار میرسید. اما هیچ نشانه ای از خشم و انتقام جویی امپراتور دیده نمی شد. حتی هنگامی «ویلیام هاوکینز»قصد دیدار با او را دارد دقیقاًنمی دانست انگلیسیها چه ارتباطی با پرتغال دارند قدرت دریایی کدام یک بیشتر است.
کشتی هاوکینز در ۱۶۰۸ میلادی به هندوستان رسید. او باید نامه جیمزاول، پادشاه انگلستان ، را به جهانگیر میرساند. پرتغالیها تلاش کردند از رسیدن آنها به خشکی جلوگیری کنند و حتی چند نفر از همراهان هاوکینز را زندانی کردند اما ناخدای انگلیسی به هرزحمتی بود از کشتی پیاده شد و هنگامی که تلاش کرد کالاهای انگلیسی را در سورات به فروش برساند، حاکم محلی بیشتر آنها را به عنوان هدیه تصاحب کرد!
هاوکینز برای دیدار با جهانگیر به طرف پایتخت به راه افتاد و در ملاقات با امپراتور متوجه شد امضای قرارداد با او کاری بسیار دشوار است، چون جهانگیر عادت نکرده بود خود را به قراردادی پایبند بداند.
هاوکینز مجبور شد به انگلستان بازگردد. اما چهار سال بعد، در ۱۶۱۲ میلادی انگلیسیها به چیزی که میخواستند دست پیدا کردند. کشتی های کمپانی با ناوگان پرتغال در اقیانوس هند درگیر شدند و به سختی آنها را شکست دادند.
جهانگیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بالاخره کسی پیدا شده بود که وظیفه او را در حمایت از کشتی های زائران مکه انجام دهد. پس از این پیروزی، شرکت هند شرقی نماینده ای را به نام«ویلیام ادواردز»به دربار جهانگیر فرستاد.
ادواردز یک سگ بولداگ انگلیسی را با صورت پهن، دم کوتاه و پوست قهوه ای روشن به جهانگیر هدیه کرد امپراتور این سگ را با یک پلنگ به جنگ وادار کرد، سگ انگلیسی زخم های کاری به پلنگ وارد کرد و او را فراری داد. جهانگیر به شدت ذوق زده شد و پیروزی سگ بر پلنگ را نشانه ای از پیروزی انگلستان بر پرتغال دانست و به سرعت فرمانی را برای حاکم سورات ارسال کرد؛کمپانی اجازه تجارت در سورات را پیدا کرده بود، فرمانی که کمپانی سالها در انتظار آن بود.
کمپانی میخواست از فرصتی که پیش آمده بود بیش از اینها بهره برداری کند، برای همین از دولت انگلستان خواست تا سفیر ویژه ای را به دربار جهانگیر اعزام کند، تا آن روز کمپانی فرستادگانی را از طرف خود به دربار روانه نکرده بود.
پادشاه انگلستان مردی به نام «سر توماس رو»را به عنوان اولین سفیر کشورش در هند انتخاب کرد. او با غروری عجیب وارد بندر سورات شد و هنگام پیاده شدن از کشتی دستور داد توپ های کشتی به افتخار او چهل و هشت گلوله شلیک کنند سر توماس در دربار جهانگیز نیز با همین رفتار مغرورانه حاضر شد. او مأمور بود که قدرت کشورش را به رخ امپراتور بکشد.
هدیه او برای امپراتور یک تابلوی نقاشی بود که ادعا میکرد برجسته ترین هنرمندان انگلستان آن را خلق کرده اند، آن هم در شیوه ای که ویژه نقاشان اروپایی است، چند روز پس از نخستین دیدار، جهانگیر، سِر توماس را احضار کرد و شش تابلوی نقاشی را که شبیه تابلوی اهدایی او بودند در برابرش به نمایش گذاشت و از او خواست تابلوی اصلی را پیدا کند.
سر توماس، چندین بار از مقابل ردیف تابلوها گذشت. جزئیات آنها را با هم مقایسه کرد و سرانجام درحالی که هنوز مطمئن نشده بود، تابلوی اصلی را به جهانگیر نشان داد. امپراتور که تردید و دودلی مرد انگلیسی را میدید، زیرکانه لبخندی زد و گفت:« پس متوجه شدید که نقاشان ما توانایی و هنر نقاشان اروپایی را ندارند!».
سر توماس میدانست که جهانگیر بیشتر وقت خود را به شراب خواری، شکار و تماشای کار نقاشان دربارش میگذراند. او بارها از مرد انگلیسی خواسته بود توانایی اش در شراب خواری را هم به نمایش بگذارد.
بالاخره سِر توماس توانست فرمان جدیدی را برای کمپانی از جهانگیر بگیرد. این فرمان آزادی های بیشتری را به کارکنان کمپانی میداد.
آنها میتوانستند با سلاح وارد خاک هند شوند، ساختمان هایی در هند بسازند و در درگیری و اختلافی با یکدیگر داشتند، دستگاه قضایی هند حق دخالت نداشت.
این فرمان، زمینه های خودمختاری کمپانی را در هند فراهم آورد.
شیوه برخورد سِرتوماس با هندیها برای نشان دادن قدرت انگلستان، ثمربخش بود.
مدتی بعد، در سال ۱۶۲۷ میلادی، جهانگیر از دنیا رفت و پسرش، شاه جهان جانشین او شد.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و هفت من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خان
قسمت پنجاه و هشت
گفتم:
+نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟
_آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گمشَم؟
+پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون.
بلند شدم و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافهش و نبینم... وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم:
+وایسا ببینم.
_جانم حاجی، درخدمتم.
+کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست.
چیزی نگفت و سری تکون داد و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم. عاصف متوجه ماجرا شده بود و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم.
اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم، دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد. بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم.
راننده رفت گرفت و اومد با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم. ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد. دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره. بعد از اینکه از گیت رد شدم، مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف.
بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسیهارو خوند. گفت:
_خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان.
+راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچههای حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزشهای مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل.
_خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامهت چیه؟
+راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفهای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچهها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یه هویی غیب میشه.
_خب، ادامه بده.
+بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن.
_چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟
+یکبار.
_بعدش؟
+به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن.
حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت:
_به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه.
+چشم.
_مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟
+الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده.
_مشکلی وجود نداره؟
+نه خداروشکر.
_در عجبم آدم حرفهای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده.
+پیشنهادتون چیه؟
_بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پروندهای که به عهده شما هست نباشه.
من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم:
+بی ارتباط با این پرونده؟
_بله.
+ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟
_زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پروندههای دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت.
+چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید.
_آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پروندهای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟
لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم:
+راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پروندهها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم نوکری مردم و میکنم.
_پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی.
+بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش اوّل ↩️مؤسس انجمن حجتیه 🔺شیخ محمود ذاکرزاده تولّایی معروف به حلبی، مو
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش دوّم
↩️حلبی و مکتب تفکیک
🔺مکتب معارفی خراسان که امروزه با نام مکتب تفکیک شهرت دارد شاکله فکری شیخ محمود حلبی را تشکیل داد اما تفکیکی بودن شیخ محمود حلبی بدان معنا نیست که دیدگاه و عملکرد سیاسی دیگر عالمان مکتب تفکیک همچون وی بوده باشد.
🔺بزرگانی همچون شیخ مجتبی قزوینی، میرزا جواد آقا تهرانی، میرزا مهدی نوغانی و میرزا حسنعلی مروارید رحمهمالله که از بزرگان مکتب تفکیک به شمار میآمدند، علیرغم اختلاف نظر علمی با مرحوم امام (ره)، در پشتیبانی از نهضت اسلامی مردم ایران از هیچ کوششی مضایقه نکردند.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
#سلام_مولای_مهربانم♥️
صبحگاهان
با هزار هزار امید و شوقِ سلام
به شما چشم میگشاییم
و میدانیم روزی که
با سلام به شما آغاز شود
آن روز سرشار از خیرات، برکات
و آرامش است...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
@negaheqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز میش
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هفتاد و نهم:
پسر روغن فروش اصفهانی
در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد.
جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازیهای سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمد سعید نام داشت.
پدر محمد سعید یکی از اهالی اردستان بودکه در اصفهان زندگی میکرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد.
شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی میچرخاند.
بسیاری انتظار داشتند محمد سعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمد سعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر میکرد.
در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسبهای اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند میبرد و با الماسهای آن شهر مبادله میکرد.
گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند همین وضعیت، بسیاری از ایرانیها را به این شهر میکشاند. محمدسعید پس از سالها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد.
محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بمهای تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند.
پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمد سعید با هموطنان ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرگکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه میداد از اسرار دربار آگاه شود.
دو سال بعد محمد سعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر«ماشیلی پنتام»منصوب شد. این شهر بزرگ ترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچههای کتان، چیت و چاوار شهرت داشت.
حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمد سعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودندبه چشم میخورد راهی قصر پادشاه شد.
قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد.
این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل میشد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار میرفت.
نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای « حیات بخش بیگم»مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند.
پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسیها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهیهای مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت.
انگلیسیها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی«مَدرَس» نام گرفت.
این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسیها در هند به تملک درآوردند.
حضور انگلیسیها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او دراندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومتهای مستقل جنوب هندبود.
قطب شاه به میسور لشکرکشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی.
اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده و بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بودکه پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه ای بسیارقوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس.
همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب 233 کیلوگرم الماس است.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و هشت گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه
قسمت پنجاه و نهم
حاجی سیف گفت:
_ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف یک نیروی امنیتی حرفهای هست. پس بنا براین، این دست پروندهها دشمنان حرفهای رو هم داره. یعنی هر هدفی، یک گزینه حرفهای میاد سمتش.
+بله درسته.
_عاصف، هدف یک پرستو قرار گرفته. اما چه پرستویی؟
من سکوت کردم تا به حرفش ادامه بده... گفت:
_برای یک سرلشگر، یک وزیر، یک پرستوی معمولی نمیفرستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه پرستوها درجه دارند. نه از این درجههای معمول نظامی. نه! درجه به معنای رتبه بندی در حرفهشون هست. برای یک سرلشکر، یک پرستوی سرلشکری میفرستن، برای یک وزیر، یک پرستوی حرفهای در سطح وزیر میفرستن، وَ برای آدم امنیتی و اطلاعاتی مثل عاصف، پرستوی حرفهای و امنیتی و اطلاعاتی، و نظامی، و بازجو، وَ دوره ضدبازجویی دیده، وَ مسلط به امور سایبری و همه فن حریف میفرستن. درسته؟
+بله. دقیقا همینطوره.
_پس خیلی حواستون باشه. به نظرم با یک نفر که تموم این شاخصهها رو داره طرفید شما. حواستون باشه تا یک وقت_ رو دست نخورید.
+چشم آقا. حواسم هست.
_ضمنا، یک نکته بسیار مهم و باید بهت بگم. احساس میکنم اینا هدفشون عاصف فقط نیست. احتمالا از طریق عاصف میخوان به گزینههای دیگه ای مشابه عاصف یا بالاتر از اون برسن. مثلا خودت.
انگار یکی دوباره بهم شوک داد. گفتم:
+من!؟!
_بله. شما. فقط حواست باشه تا اگر هرخطری دور خودت احساس کردی، حتما با من هماهنگ کنی.
+چشم آقا. فقط جسارتا یه سوال...
حاج آقا سیف مدیر کل ضدنفوذ و ضدتروریسم که انگار ذهن من و خونده بود گفت:
_میدونم چی میخوای بگی، اما فعلا وقتش نیست. میدونم میخوای از ارتباط دیگر پروندهها با این پرونده بگی، اما بهت گفتم که تموم حواست روی پرونده خودت باشه.
دیدم دقیقا زد توی خال... منم میخواستم در مورد همین مسئله ازش بپرسم. سکوت کردم... لبخند زدم گفتم:
+به نظرتون اگر درجریان باشم، به روَند پرونده و زودتر به نتیجه رسیدن ما کمک نمیکنه!؟
مجددا حرف قبلی و تکرار کرد و گفت:
_حواست به پرونده مهمی که دستته باشه.
+چشم.
دیگه چیزی نگفتم و برگشتم اومدم اتاقم.
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش دوّم ↩️حلبی و مکتب تفکیک 🔺مکتب معارفی خراسان که امروزه با نام مکتب تف
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش سوّم
↩️حلبی و بهائیت
🔺شیخ محمود حلبی به همراه دوستش سیّد عباس علوی برای مقابله با تهاجمها و تبلیغات بهائیان به پا خاستند اما نتیجهای جز انحراف علوی و بهائی شدن او در بر نداشت. این حادثه شیخ را مجبور کرد در زمینه نقد بهائیت قدم بردارد و متخصّص این امر گردد؛ البته دیگرانی همچون استاد محمدتقی شریعتی نیز او را در این امر یاری کردند.
@negaheqods
⭕️«مامور وزارت اطلاعات ایران» در آمریکا تحت تعقیب قرار گرفت؛ افبیآی به دنبال مجید دستجانی فراهانی
🔹️دفتر افبیآی در میامی روز جمعه ضمن صدور هشداری مدعی شد که مجید دستجانی فراهانی، مامور وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران و متهم به برنامهریزی و توطئه برای ترور مایک پمپئو، وزیر خارجه پیشین ایالات متحده و برایان هوک، فرستاده ویژه دونالد ترامپ در امور ایران است.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
#سلام_مولای_من♥️
دوست داشتنَت
سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
ڪہ صبــــحها
پیش از باز شدنِ چشمهایم
در من بیدار میشود...
#اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج🌤
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هفتاد و نهم: پسر روغن فروش اصفهانی در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایرانی
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد: رشک شاه
پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قطب شاه را برانگیخته کرد و او را برای مذاکره ای مهم به پایتخت احضار کرد.
در پایتخت، حیات بخش بیگم، مادر شاه، به محمدسعید اطلاع داد که پسرش قصد دارد او را مسموم یا نابینا کند.
محمدسعید، پیش از این با ساختن بنای زیبای حیات محل، این زن را مدیون خودش کرده بود.
محمد سعید به سرعت به میسور بازگشت و برای اتحاد با پادشاه بیجاپور و فرمانروای دکن وارد مذاکره شد.
مدتی بود که دکن به دست امپراتوری گورکانی فتح شده بود و حاکم دکن که شاهزاده اورنگ ریب، پسرشاه جهان، امپراتور گورکانی بود.
پادشاه بیجاپور به نامه او پاسخی نداد ؛ اما اورنگ زیب هنگامی که نامه محمدسعید را خواند همه توصیفهای جاسوسانش را درباره او به خاطر آورد: «او کشوری پرجمعیت را دست دارد ؛ با قلعهها، بندرها و معدنهای طلا و الماس. هرچند که مقام او با یک وزیر برابر است اما از عظمت یک پادشاه چیزی کم ندارد.»
اورنگ زیب درخواست کمک محمدسعید را همراه توصیفهایی که از او شنیده بود به دهلی، دربار شاه جهان فرستاد و به امپراتور تأکید کرد که از وجود این ایرانی میتوان بهرههای فراوانی برد.
شاه جهان در نامه ای بر پشتیبانی خود از محمد سعید تأکید کرد و در پیامی تهدیدآمیز به عبدالله قطب شاد سلطان گُلکُنده از او خواست بخشی از اموال محمد سعید که مصادره کرده بود به او بازگراند.
قطب شاه به تهدید شاه جهان توجهی نکرد و شاهزاده اورنگ زیب در پاسخ به این گستاخی، سپاهش را از دکن به سوی حیدرآباد به حرکت درآورد. از سویی محمدسعید نیز با ارتش نیرومندش از میسور به طرف حیدرآباد به راه افتاد تا هر دولشکر، دراتحاد با یکدیگر حیدرآباد را محاصره کنند.
در همین زمان انگلیسیها پیغام را برای محمدسعید ارسال کردند؛ آنها توپخانه نیرومند خود را تحت فرمان محمدسعید میگذاشتند، در مقابل او هم باید در خلیج بنگال، زمینهایی را به انگلیسیها میبخشید.
محمدسعید با این معامله موافق بود ؛ انگلیسیها نخستین جای پا را در خلیج بنگال به دست آوردند و ده پایگاه در این منطقه ساختند.
حضور آنها در خلیج بنگال زمینه ساز پیروزیهای بسیار بزرگی در سالهای آینده بود. حیدرآباد در محاصره محمدسعید و اورنگ زیب بود که عبدالله قطب شاه با فرستادن پیکی به دربار شاه جهان از او تقاضا کرد با دریافت گنجینههای بزرگی از طلا و الماس از محاصره شهر دست بردارد.
سفیر گلکنده در دهلی نیز با پرداخت رشوه به بعضی از درباریها از آنها میخواست تا نظر شاه جهان را درباره تسخیر حیدرآباد عوض کنند. سرانجام شاه جهان از جنگ منصرف شد و به اورنگ زیب دستور داد از محاصره شهر دست بردارد.
اورنگ زیب و محمدسعید، با بی میلی، سربازان خود را از اطراف حیدرآباد عقب کشیدند. محمدسعید آماده حرکت به سمت میسور بود که فرمان جدیدی از شاه جهان رسید؛او باید به دهلی میرفت و به عنوان وزیر اعظم امپراتور انجام وظیفه میکرد.
سرنوشت مسیر تازه ای را پیش پای او گشوده بود. شاه جهان به دنبال جدا کردن شهر قندهار از ایران بود؛ شهری که سپاهیان امپراتوری صفوی با قدرت از آن دفاع میکردند. شاه جهان معتقد بود فقط مکر، حیله و زیرکی این ایرانی در برابر قدرت هموطنانش کارسازخواهد بود.
محمدسعید به طرف دهلی به راه افتاد ؛ درحالی که هدایای ارزشمندی را برای سپاسگزاری از شاه جهان به همراه داشت.
محمد سعید، نخست دویست زنجیر فیل را به شاه جهان تقدیم کرد، سپس هزار سکه طلا را به او پیشکش کرد، هدیه بعدی اش تعداد بی شماری از سنگهای قیمتی همچون لاجورد، عقیق یمانی، عقیق سرخ، سنگ زمرد و یاقوت بود.
محمدسعید میخواست آخرین هدیه را با دستهای خود به امپراتور تقدیم کند.
درحالی که جعبه کوچکی را دست داشت به تخت نزدیک شد و در برابر چشمان امپراتور در جعبه را باز کرد؛ درخشندگی بی همتایی چشمان شاه جهان را خیره کرد؛ الماسی درشت درون جعبه بود؛الماسی به وزن ۱۸۲ قیراط . . . کوه نور دوباره به دربار دهلی بازگشته بود... .
از زمانی که مهتار جمال، کوه نور را در احمدنگر فروخته بود، ۱۱۰ سال میگذشت، هیچکس نمی داند در این مدت این الماس چند بار خرید و فروش و دست به دست شده بود تا در گُلکُنده به دست محمدسعید، بزرگ ترین تاجر الماس آن روزهای هند رسیده بود ...
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت پنجاه و نهم حاجی سیف گفت: _ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاصف
قسمت شصت
مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفهای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سختتر میکرد.
مدتی طی شد و با برنامهای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه های مختلفی میپیچوند.
اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقاتها حضور داشته باشه.
هدف ما نفوذ در اون خونهای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقاتها تونستیم با حربههای مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره.
مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم.
بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر.
وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم.
مشغول بررسی اتاقها بودم که صادق اومد سمتم، گفت:
_حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم.
+یعنی چی صادق؟
_یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم.
راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق العاده حرفهای و محتاط امنیتی مواجهایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد.
میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت:
_حاج عاکف صدای من و داری؟
+بگو مهدی. میشنوم.
_حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یه هویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟
+مگه میشه؟
_دارم بررسی میکنم همه جا رو.
+خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حلهش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش.
_چشم.
+تمام.
فورا پیام دادم به عاصف:
«چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟»
یک دقیقه بعد پیام داد:
«رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.»
پیام دادم:
«هرجایی که میدونی باید بری، برو دنبالش.»
عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم:
+چه خبر عاصف؟
_هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین.
+مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن.
_چشم.
عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت:
_خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیهش برای من مهمه! الان با بچهها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهوارهای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره.
_من باید چیکار کنم حاج عاکف؟
+الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟
_چشم...
یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگهای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟
راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هر چی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یه هویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یه هویی میگه بریم توی فلان رستوران.
بگذریم...
عاصف بعد از لحظاتی گفت:
_حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره.
+کی گفته؟
_رییس رستوران.
+رییس رستوران غلط کرده.
_اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش سوّم ↩️حلبی و بهائیت 🔺شیخ محمود حلبی به همراه دوستش سیّد عباس علوی ب
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش چهارم
↩️توهّم مبارزه با بهائیت
🔺شیخ محمود حلبی در انجمن حجّتیه، گرچه اساس فعالیّت خود را مقابله با فرقه بهائیت بنا نهاده بود، امّا با وجود حکومتی که سراسر آن را عناصر بهائی تشکیل داده بود، تمام انرژی خود را معطوف به مسلمان کردن چند بهایی و جلوگیری از پیوستن چند مسلمان به این فرقه ضالّه معطوف ساخته بود.
🔺گویا وی نمیخواست ببیند که بهائیت با حمایت انگلستان رشد نمود، مرکزش اسرائیل بود و شاه که عامل پیاده شدن سیاستهای آمریکا در منطقه بود، تمام قد از این فرقه حمایت میکرد. و بی شک این نگرش به نفع دشمنان اصلی، تمام میشد.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
مثل کبوتری که به پرواز آمدهست
تا کوی دوست، بال دعا میبرد مرا
با یک سلام زائر آقا شوید.
@negaheqods
♦️سلام امام زمانم
🔹درود بر شامگاهان و
🔹صبح گاهان حضورت.
🔹شکرا کـه بارانی از سپیده بر
🔹دشت خشک انتظار بارید
🔹و شعبان، مبدأ تاریخ عاشقان شد.
🔹نهر اشک شیعه از حرا تا
🔹سامرا پیمود و عندلیب
🔹عشق در سراپرده ی گل،
🔹شعفناکی آغازید.
🔹همتای رسول یار میآید.
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد: رشک شاه پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قطب
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی.
اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد.
از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.»
و از طرفی تأکید میکرد تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.»
شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند.
شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود.
پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند.
پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند.
شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد.
این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت.
شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند.
سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو.
اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد.
در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند.
چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند.
جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت.
چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد م
قسمت شصت و یک
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درختها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش چهارم ↩️توهّم مبارزه با بهائیت 🔺شیخ محمود حلبی در انجمن حجّتیه، گرچه
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش پنجم
↩️حلبی و نهضت ملّی
🔺در دههی ۲۰، فضای سیاسی حاکم بر قشر مذهبی مشهد اجازه نمی داد تا شیخ محمود حلبی رسماً وارد فعالیّتهای سیاسی شود. لذا با همکاری دیگر دوستانش همچون مرحوم استاد محمّد تقی شریعتی، مرحوم عابدزاده و... فعالیّتهای مذهبی و فرهنگی را آغاز نمود که بعدها هر کدام تبدیل به کانون، موسسه و هیئتهایی شدند که "جمعیت مؤتلفین اسلامی" حاصل اتّحاد این گروهها بود.
🔺این جمعیّت، نقشی اساسی در نهضت ملّی ایران در استان خراسان ایفا نمود و شیخ محمود حلبی با پذیرفتن دعوت آیتالله کاشانی به عرصهی سیاست ورود پیدا کرد و با سخنرانی تاریخی در مسجد گوهرشاد، نهضت ملّی را در استان خراسان آغاز نمود.
🔺هر چند که این نهضت در ابتدا موفق بود، امّا عوامل مختلفی از جمله اختلاف بین سران نهضت باعث شد تا عمر آن کوتاه باشد. عدم موفقیت شیخ محمود حلبی در انتخابات هفدهمین دورهی مجلس شورای ملّی و شکست نهضت ملّی سبب بروز یأس و نا امیدی در شیخ شده و او را به انزوای سیاسی در گوشهای از تهران کشانید.
🔺هجرتی که در ظاهر از مشهد به تهران بود، امّا در حقیقت ترک مبارزهی سیاسی و آغاز مجدّد مبارزه فرهنگی به حساب میآمد. هر چند که مبارزهی فرهنگی نیز از جایگاه ویژهای برخوردار بوده و هست، امّا مضرّات سیاست زدگی شیخ، آنچنان در شخصیّت و افکار او اثر منفی داشت که شیخ محمود حلبی را گرفتار تذبذب فکری کرده بود.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
مثل کبوتری که به پرواز آمدهست
تا کوی دوست، بال دعا میبرد مرا
با یک سلام زائر آقا شوید.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
♦️سلام امام زمانم
🔹درود بر شامگاهان و
🔹صبح گاهان حضورت.
🔹شکرا کـه بارانی از سپیده بر
🔹دشت خشک انتظار بارید
🔹و شعبان، مبدأ تاریخ عاشقان شد.
🔹نهر اشک شیعه از حرا تا
🔹سامرا پیمود و عندلیب
🔹عشق در سراپرده ی گل،
🔹شعفناکی آغازید.
🔹همتای رسول یار میآید.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی.
اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد.
از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.»
و از طرفی تأکید میکرد تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.»
شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند.
شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود.
پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند.
پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند.
شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد.
این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت.
شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند.
سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو.
اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد.
در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند.
چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند.
جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت.
چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
قسمت شصت و یک
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درختها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
@negaheqods