نگاه قدس
قسمت شصت مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد م
قسمت شصت و یک
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درختها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش چهارم ↩️توهّم مبارزه با بهائیت 🔺شیخ محمود حلبی در انجمن حجّتیه، گرچه
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش پنجم
↩️حلبی و نهضت ملّی
🔺در دههی ۲۰، فضای سیاسی حاکم بر قشر مذهبی مشهد اجازه نمی داد تا شیخ محمود حلبی رسماً وارد فعالیّتهای سیاسی شود. لذا با همکاری دیگر دوستانش همچون مرحوم استاد محمّد تقی شریعتی، مرحوم عابدزاده و... فعالیّتهای مذهبی و فرهنگی را آغاز نمود که بعدها هر کدام تبدیل به کانون، موسسه و هیئتهایی شدند که "جمعیت مؤتلفین اسلامی" حاصل اتّحاد این گروهها بود.
🔺این جمعیّت، نقشی اساسی در نهضت ملّی ایران در استان خراسان ایفا نمود و شیخ محمود حلبی با پذیرفتن دعوت آیتالله کاشانی به عرصهی سیاست ورود پیدا کرد و با سخنرانی تاریخی در مسجد گوهرشاد، نهضت ملّی را در استان خراسان آغاز نمود.
🔺هر چند که این نهضت در ابتدا موفق بود، امّا عوامل مختلفی از جمله اختلاف بین سران نهضت باعث شد تا عمر آن کوتاه باشد. عدم موفقیت شیخ محمود حلبی در انتخابات هفدهمین دورهی مجلس شورای ملّی و شکست نهضت ملّی سبب بروز یأس و نا امیدی در شیخ شده و او را به انزوای سیاسی در گوشهای از تهران کشانید.
🔺هجرتی که در ظاهر از مشهد به تهران بود، امّا در حقیقت ترک مبارزهی سیاسی و آغاز مجدّد مبارزه فرهنگی به حساب میآمد. هر چند که مبارزهی فرهنگی نیز از جایگاه ویژهای برخوردار بوده و هست، امّا مضرّات سیاست زدگی شیخ، آنچنان در شخصیّت و افکار او اثر منفی داشت که شیخ محمود حلبی را گرفتار تذبذب فکری کرده بود.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
مثل کبوتری که به پرواز آمدهست
تا کوی دوست، بال دعا میبرد مرا
با یک سلام زائر آقا شوید.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
♦️سلام امام زمانم
🔹درود بر شامگاهان و
🔹صبح گاهان حضورت.
🔹شکرا کـه بارانی از سپیده بر
🔹دشت خشک انتظار بارید
🔹و شعبان، مبدأ تاریخ عاشقان شد.
🔹نهر اشک شیعه از حرا تا
🔹سامرا پیمود و عندلیب
🔹عشق در سراپرده ی گل،
🔹شعفناکی آغازید.
🔹همتای رسول یار میآید.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی.
اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد.
از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.»
و از طرفی تأکید میکرد تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.»
شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند.
شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود.
پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند.
پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند.
شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد.
این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت.
شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند.
سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو.
اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد.
در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند.
چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند.
جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت.
چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
قسمت شصت و یک
+بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه.
لحظاتی گذشت و عاصف گفت:
_حاجی همکاری نمیکنه. میگه درب دیگه ای اینجا نداره.
+ولش کن. خودم ردیفش میکنم.
رفتم روی خط حجت!
+حجت صدای من و داری.
_بله آقا عاکف.
+اعلام موقعیت و وضعیت.
_100 متری رستوران دارم تخمه میخورم. مورد مشکوک مشاهده نشده!
+اتفاقا کار از مشکوک هم گذشته داداش. دختره پیچیده رفته.
یا ابالفضل.
+میری داخل رستوران. خودت و معرفی کن و بگو از کجا اومدی! تموم دروبینهای رستوران و چک میکنی. ببین اون دختره از کجا رفته بیرون! اگر از طرف رییس رستوران همکاری صورت نگرفت، با اختیار من، بدون مجوز قضایی، دستبند میزنید میاریدش سایت تا ترتیب این آدم و بدیم.
_چشم. الساعه میرم سراغش.
رفتم روی خط عاصف:
_عاصف.
+بله آقا!
_بیا بیرون.
+چشم.
دقایقی گذشت و منتظر جواب حجت بودم که در همین حین سیدرضا زنگ زد...
+جانم آقاسیدرضا!
_حاجی، دستم به دامنت، فقط بیا بیرون.
+چی؟!؟!
_حاجی دختره برگشته خونه! داخل کوچهست. همین الان از کنار ماشین من رد شد!
+خیل خب. خونسردیت و حفظ کن. فقط بگو الان دقیقا کجاست؟
_داره نزدیک میشه!
قطع کردم... به صادق گفتم:
+اوضاع خیطه. باید بزنیم بیرون.
_چیشده؟
+وقت برای توضیح اضافی ندارم. فقط بدون که دختره برگشته.
_اَی کلهی پدرشو.
وسیلههارو جمع کردیم و رفتیم توی حیاط. نگاهی به دور و برم و کل ساختمون انداختم. خونه قدیمی بود. فورا برگشتیم و خودمون و رسوندیم سمت پشت بوم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. هیچ راه فراری در کار نبود. صدای بیسیمم و کم کردم... رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+سید، دختره کجاست؟
_چندقدمیه خونه. داره از توی کیفش یه چیزی در میاره!
+میتونی حواسش و پرت کنی؟
_چشم.
+چیکار میکنی؟
_هر چی شما بگی.
+وضعیت کوچه چطوره؟
_نسبتا پر رفت و آمد و شلوغ.
+پس نمیشه کیف قاپی کنی. میگیرنت لت و پارت میکنن.
_بخوای میزنم کیفش و. کتک اینجوری هم زیاد خوردم و آببندی شدم حسابی.
+نه منتفیه. فکرش و از سرت بیار بیرون و خنگ بازی درنیار.
_دستور؟
+تا نیومد داخل خونه، یه تصادف صوری راه بنداز. جوری بزن که آسیب خاصی نبینه و روال پرونده رو متوقف نکنه!
_چشم.
سرم و از لبه پشت بوم کمی آوردم بالا، داشتم کوچهرو میدیدم. سیدرضا چنان تیکافی کرد که صادق هم سرش و آورد بالا. سیدرضا با سرعت رفت و با آیینه بغل ماشین سمندی که ما رو آورده بود توی این موقعیت، محکم زد به آرنج دختره، دختره هم بلافاصله از شدت درد دستش و گرفت.
دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما من و صادق بلافاصله رفتیم پایین داخل حیاط و توی باغچه، پشت یکی از درختها قایم شدیم. خیلی استرس داشتم... خدا خدا میکردم دختره نفهمه ما بهش انقدر نزدیک شدیم و زیر چتر اطلاعاتی ما قرار داره! انگار سیدرضا دعوای الکی راه انداخته بود و عربده میکشید که این خانوم خودش مقصره و...! رفتم روی خط سیدرضا گفتم:
+چه خبره توی کوچه؟ بیایم بیرون؟
سیدرضا که داشت داد و بیداد میکرد و انگار با یکی گلاویز شده بود، توی گوشش گوشی ریزی بود و بلند داد میزد که هم جواب من و بده و هم اون دختره و چندتا جوونی که ازش شاکی بودن شک نکنن:
«بله، بله[یعنی بیاید بیرون]. اینجا پر رو بازی درمیاری؟ از محلهت بیا بیرون تا هرزه بازیت و نشون بدی. هر گربهای توی محلهش بلده قلدر بشه. خیال کردی چشم و ابروی خوشگل داری و این پسرا دورت جمع شدن طرفداریت و میکنن میتونی هر غلطی کنی؟ اصلا زنگ بزن به پلیس بیاد.»
فورا رفتیم سمت در. دستام و به هم قفل کردم و به صادق گفتم:
«برو بالا ببین توی کوچه چه خبره.»
صادق با اون وزن سنگینش اومد روی کف دوتا دستام رفت بالا... فورا اومد پایین و گفت:
«دختره چندمتری با درب خونه فاصله داره. نشسته و داره از درد به خودش میپیچه. دورشم آدما گرفتن.»
آروم در و باز کردم و بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم بیرون. به مسیرمون ادامه دادیم و از محله خارج شدیم.
زنگ زدم به سیدرضا گفتم:
+چه خبر؟
_هیچچی بابا. بخیر گذشت. زدن زیر چشمم و تنها بودم در رفتم. اسلحه هم که نمیتونم بکشم.
+بیا دوتا محله پایین تر. من و صادق اونجاییم و توی پارک منتظرتیم.
خداحافظی کردم و زنگ زدم به عاصف گفتم:
+چه خبر. کجایی؟
_با مادربزرگم «مادربزرگه دختره» دارم میرم خونشون!
+اوکی. بیا بعدش اداره کارت دارم.
_چشم.
صدای بیسیمم و بردم بالاتر رفتم روی خط حجت!
+حجت حجت / عاکف!
_جونم حاجی.
+بگو داداش... شیری یا روباه!؟
_الحمدلله شیر.
+شرح ماجرا؟
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
@negaheqods
هدایت شده از نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش پنجم
↩️حلبی و نهضت ملّی
🔺در دههی ۲۰، فضای سیاسی حاکم بر قشر مذهبی مشهد اجازه نمی داد تا شیخ محمود حلبی رسماً وارد فعالیّتهای سیاسی شود. لذا با همکاری دیگر دوستانش همچون مرحوم استاد محمّد تقی شریعتی، مرحوم عابدزاده و... فعالیّتهای مذهبی و فرهنگی را آغاز نمود که بعدها هر کدام تبدیل به کانون، موسسه و هیئتهایی شدند که "جمعیت مؤتلفین اسلامی" حاصل اتّحاد این گروهها بود.
🔺این جمعیّت، نقشی اساسی در نهضت ملّی ایران در استان خراسان ایفا نمود و شیخ محمود حلبی با پذیرفتن دعوت آیتالله کاشانی به عرصهی سیاست ورود پیدا کرد و با سخنرانی تاریخی در مسجد گوهرشاد، نهضت ملّی را در استان خراسان آغاز نمود.
🔺هر چند که این نهضت در ابتدا موفق بود، امّا عوامل مختلفی از جمله اختلاف بین سران نهضت باعث شد تا عمر آن کوتاه باشد. عدم موفقیت شیخ محمود حلبی در انتخابات هفدهمین دورهی مجلس شورای ملّی و شکست نهضت ملّی سبب بروز یأس و نا امیدی در شیخ شده و او را به انزوای سیاسی در گوشهای از تهران کشانید.
🔺هجرتی که در ظاهر از مشهد به تهران بود، امّا در حقیقت ترک مبارزهی سیاسی و آغاز مجدّد مبارزه فرهنگی به حساب میآمد. هر چند که مبارزهی فرهنگی نیز از جایگاه ویژهای برخوردار بوده و هست، امّا مضرّات سیاست زدگی شیخ، آنچنان در شخصیّت و افکار او اثر منفی داشت که شیخ محمود حلبی را گرفتار تذبذب فکری کرده بود.
@negaheqods
شنیدهها حاکی از آن است که آیت الله سید محمدرضا مدرسی مصلی به زودی به عنوان دبیر شورای نگهبان معرفی و جایگزین آیتالله جنتی در این سمت خواهد شد
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
#سلام_امام_زمانم✋🌹
عشـق،هرروز به تکرار تو برمی خیـزد
اشک هرصبح به دیدارتوبرمی خیـزد
ای مسافر!به گلاب نگهم خواهم شسٺ
گرد و خاکی که ز رخسارتوبرمی خیزد
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده
برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها
پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه جهان به اروپاییها اجازه داده بود تحت نظارت حکومت هند در حقلی رفت و آمد و تجارت کنند.
با پایان حکومت شاه جهان در سال ۱۶۵۸ میلادی حقلی دوباره دچار آشوب و هرج و مرج شد و جزایر اطرافش به مخفیگاه دزدان دریایی اروپایی تبدیل شد.
اورنگ زیب که جانشین پدر شده و بر تخت امپراتوری تکیه زده بود تصمیم گرفت نظم و قانون را به این بندر مهم برگرداند. او یکی از سرداران خود به نام شایسته خان را راهی حقلی کرد. شایسته خان پس از مدت کوتاهی حقلی و اطراف آن را آرام و منظم کرد؛ به گونه ای که بیش از گذشته رونق پیدا کرد. آبادانی و رونق بندر، طمع انگلیسیها را بیش از پیش تحریک کرد.
در سال ۱۶۸۶ میلادی، سه مرد انگلیسی مأمور شدند با نوشیدن شراب فراوان و در حالت مستی در خیابانهای شهر به مغازهها حمله کنند و رهگذران را کتک بزنند. حاکم شهر دستور دستگیری این سه نفر را صادر کرد و رئیس دفتر کمپانی هند شرقی در حقلی، دستور داد، در اعتراض به این اقدام به هر جایی که میتوانند حمله کنند.
انگلیسیها شروع به غارت مغازهها و به آتش کشیدن شهر کردند. شایسته خان عازم حقلی شد. با رسیدن شایسته خان به بندر، انگلیسیها از شهر بیرون رفتند و در کشتیهای خود پناه گرفتند. انگلیس کاروان بزرگی از کشتیهای جنگی را به سوی هند اعزام کرد اما بیش از آن انگلیسیها باید بندر سورات را تخلیه میکردند.
در اکتبر ۱۶۸۸ میلادی، ناوگان انگلیسی به بندر سورات رسید و فرمانده ناوگان از حاکم شهر به خاطر حمله هندیها به بندر حقلی غرامت خواست. حاکم سورات در پاسخ به این درخواست انگلیسیها دستور داد تمام انگلیسیهای باقی مانده در شهر را دستگیر کنند.
فرمانده ناوگان انگلیس هم به کشتیهای هندی حمله کرد و به بمبئی بازگشت.
حاکم سورات نیز در جواب این حمله، دستور داد زندانیهای انگلیسی را به زنجیر بکشند. چند روز بعد، بخشی از کشتیهای جنگی انگلیسی از بمبئی به طرف سواحل شرقی هند به راه افتادند.
در اول فوریه ۱۶۸۹ میلادی، اورنگ زیب بمبئی را در محاصره نیروهای خود قرار داد و همه انگلیسیهای آن به دام افتادند.
آنها پیغام فرستادند که در صورت اشغال بمبئی، هیچ یک از کشتیهای هندی در امان نخواهند بود و مسیر زائران هندی به سوی مکه برای همیشه بسته خواهد شد. اورنگ زیب تهدید را جدی گرفت و دست از محاصره برداشت؛در مقابل انگلیسیها هم تعهد کردند به هیچ منطقه ای درهند حمله نکنند. انگلیسیها هنگامی که به بنگال بازگشتند قلعه ای را درساحل شمال شرقی هند به نام ویلیامز برپا کردند. این قلعه به تدریج به یکی از مراکز مهم فعالیت انگلیسیها تبدیل شد و بعدها شهر کلکته در کنار آن بنا شد. اورنگ زیب پس از جنگ با انگلیسیها و گسترده کردن قلمروش در جنوب و شرق شبه قاره به قدرتمندترین پادشاه سلسله تبدیل شده بود.
هنگامی که اورنگ زیب در سال ۱۷۰۷ میلادی از دنیا رفت، برابر بود با مرگ اقتدار و صلابت امپراتوری گورکانی.
پس از اورنگ زیب، در طول دوازده سال، چهار پادشاه بر تخت نشستند و بعد از مدتی به زیر کشیده شدند.
هرج و مرجی که در دربار و پایتخت امپراتوری به وجود آمده بود، بهترین فرصت را برای کشورهای اروپایی، مخصوصاً انگلستان و فرانسه، پدید آورده بود تا جای پای خود را در هند محکم کنند.
یکی از این پادشاهان ضعیف، فرخ سیر بود که از سال ۱۷۱۳ تا ۱۷۱۹ میلادی حکومت کرد. در زمان این پادشاه، کمپانی هند شرقی انگلیس نفوذ خود را در دربار هند بیشتر کرد و حتی پزشک مخصوص امپراتور، یکی از کارمندان کمپانی به نام دکتر هامیلتون بود.
کمپانی در سال ۱۷۱۷ توانست فرمانی را به امضای فرخ سیر برساند. این فرمان به کمپانی اجازه میداد در تمام بندرهای ایالت بنگال به تجارت مشغول باشد، زمینهای بیشتری را در اطراف قلعه ویلیام اجاره کند و در بمبئی سکههای روپیه هند را ضرب کند، در برابر همه این امتیازها کمپانی باید هر سال سیزده هزار روپیه به دربار هند پرداخت میکرد.
در سال ۱۷۱۹ میلادی پنجمین پادشاه پس از اورنگ زیب به تخت نشست، او که جوان هفده ساله ای بود تمام کارهای حکومت را به دست وزیرانش سپرد و خودش در لذت جویی غرق شد.
ضعف امپراتوری هند که روی گنجینههای فراوانی نشسته بود، نادرشاه افشار را وسوسه کرد که به این کشور لشگرکشی کند. نادرشاه به تازگی در ایران به قدرت رسیده بود، او توانسته بود افغانها را که سلسله صفوی را سرنگون کرده بودند، از ایران بیرون کند و در غرب ایران عثمانیها را به سختی شکست دهد. نادر برای آنکه شهر قندهار را هم به ایران برگرداند، آن را در محاصره گرفت و هنگامی که گروهی از افغانهایی که از شهر گریخته بودند به هند پناهنده شدند، بهانه خوبی برای حمله به این کشور پیدا کرد. حمله ای که انگلیسیها بیشترین سود را از آن بردند.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و یک +بهش بگو همکاری کنه! وگرنه براش گرون تموم میشه. لحظاتی گذشت و عاصف گفت: _حاجی همکا
قسمت شصت و دوم
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید. بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش پنجم ↩️حلبی و نهضت ملّی 🔺در دههی ۲۰، فضای سیاسی حاکم بر قشر مذهبی مش
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش ششم
↩️بارقههای تأسیس انجمن حجتیّه
🔺پس از شکست نهضت ملّی، شیخ محمود حلبی و بسیاری از فعالان سیاسی دچار یأس شدند و دیگر امیدی برای مبارزه در آنها باقی نماند. اینگونه بود که شیخ از مشهد به تهران کوچ کرد و با پیش زمینههایی که از انحراف سیّد عباس علوی در ذهن داشت و خطری که از جانب بهائیّت احساس مینمود، انجمن "ضد بهائیت" را تشکیل داد تا اولین قدم را برای تأسیس "انجمن خیریه حجتیّه مهدویه" برداشته باشد. وی بعدها با نگارش اساسنامه رسماً این انجمن را به ثبت رسانید.
🔺البته برخی از شاگردان وی، تأسیس انجمن حجتیّه را به دستور امام زمان و بر مبنای خوابی که از شیخ محمود منقول است میدانند؛ برخی نیز انجمن حجتیّه را ساخته دست غرب به منظور سیاست "فرقه و ضد فرقه" دانستهاند. البته حتّی اگر این فرضیّه به کلّی نیز غلط باشد، هرگز نمیتوان منکر این موضوع شد که دشمنان داخلی و خارجی، در آیندهای نه چندان دور از وجود انجمن حجتیّه در راستای اهداف شوم خود، بهره برداری کردند.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
#سلام_امام_زمانم♥
هر صبح که بلند می شوم .....
آراسته روی قبله می ایستم و میگویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
وقتی به این فکر میکنم که خدا
جواب سلام را واجب کرده است،
قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی
یک جواب سلام به من نگاه می کنی
از جا کنده می شود.
آقاجانم! دوستت دارم
🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤
@negaheqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه ج
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی
نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و نوجوانان این شهر را وارد ارتش خود کرد. یکی از این نوجوانان، پسری به نام احمد بود که بعدها سرنوشت، او را به سوی الماس کوه نورکشاند.
سپاه نادرشاه در یازدهم فوریه ۱۷۳۹ میلادی در منطقه کرنال، در نزدیکی دهلی، با سپاه محمدشاه گورکانی رو در رو شد. جنگ هنگام ظهر آغاز شد و بیش از سه ساعت طول نکشید. شیوههای جنگی نادر و آتش شدید توپخانه ایران ارتش هند را به سرعت متلاشی کرد محمدشاه که به جنگ و خونریزی عادت نداشت، به سرعت تسلیم شد و به نشانه تسلیم دو زنجیر فیل برای نادرشاه فرستاد.
پشت یکی از فیلها صندوقی پر از جواهر و پشت دیگری یک صندوق سرشار از سکههای طلا بود.
نادرشاه به هدایای محمدشاه اعتنایی نکرد، اما آماده شد تا به ضیافت شامی برود که محمدشاه در قصرش به افتخار او ترتیب داده بود.
در قصر، نادر این بیت از امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی زبان هند، را دید که با خطی طلایی روی دیواری که سراسر آن از مرمر سفید پوشیده بود، نوشته شده:
اگر فردوس بر روی زمین است
همین است و همین است و همین است
در وسط تالار، تخت طاووس قرار داشت تختی با طول یک متروهشتاد و عرض یک متروبیست سانتی مترکه با چهارپله به زمین می رسید و با دوازده ستون از طلای ناب نگهداری می شد.
ستونهایی که با یاقوت، زمرد و الماس تزئین شده بودند. سایه بان تخت پارچه زربافتی بود که ردیفی از مرواریدهای ظریف حاشیههای آن را آرایش کرده بود. بالای سایه بان طاووسی قرار داشت با دم باز شده، تمام اندام طاووس از یاقوت کبود، یاقوت سرخ، زمرد و سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
محمدشاه سفره رنگینی را هماهنگ با شکوه این تالار عجیب آماده کرده بود، بوی زعفران و ادویه گوناگون از طرف غذاهای متنوع برمی خاست و مشام میهمانان را پر می کرد.
هنگامی که محمدشاه از نادر خواست تا صرف شام را آغاز کند نادر دستش را به جیب برد و تکه نان خشکیده ای را بیرون آورد؛ نانی که پس از مدتها به رنگ سبز در آمده بود. نادر به محمدشاه گفت:«این نان دو سال پیش در ایران پخته شده است. سربازان من هم از همین نان می خورند» و به سختی تکه ای از نان را شکست و در دهان گذاشت.
محمدشاه کنایه نادر را دریافت کرده بود. سردار پیروز می خواست به امپراتورهند که در لذت و خوشگذرانی غرق بود بفهماند که علت شکست او و پیروزی سپاه ایران چیست.
پس از شام، نادر به مذاکره با محمدشاه مشغول شد. امپراتور هند که با پناه دادن به افغانها باعث شده بود سپاه ایران به هند حمله کند باید هزینه این لشکرکشتی را می پرداخت. آنچه نادر می خواست اطلاعاتی بود که از جاسوسانش دریافت کرده بود:
تمام خزانه هند، تخت طاووس، نُه تخت جواهرنشان دیگر، ۱۰۰۰ فیل، ۱۷۰۰۰ اسب، ۱۰۰۰۰ شتر، ۶۰۰۰۰ کتاب نفیس، ۱۰۰ نویسنده، ۳۰۰ معمار، ۲۰۰ آهنگر و ۱۰۰ جواهرتراش.
محمدشاه چگونه می توانست در برابر درخواستهای نادر مقاومت کند.
او در چنگ شاه ایران اسیر بود و برایش همین کافی بود که نادر قصد نداشت در هند بماند.
چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمد شاه می خواهد پنهانی با او صحبت کند.
نادر در یکی از اتاقهای قصر به انتظار این زن نشست.
زن که صورت خود را پوشانده بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می خواهد رازی را برای او آشکار کند.
محمدشاه مدتها بود که به این زن بی توجه بود و او، قصد داشت با فاش کردن این راز از او انتقام بگیرد.
در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانیها نیفتد.
او این الماسها را در چینهای دستار بزرگش پنهان کرده است.
نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزارشود.
در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیتهای برجسته هند حضور داشتند.
نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگهای قیمتی تزئین شده بود به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکههایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد.
سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد.
در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را با هم عوض کنند.
محمدشاه چاره ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سرگذاشت.
نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به باز کردن آن کرد.
چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم هایش را خیره کرد...
کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود...
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و دوم منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی
قسمت شصت و سوم
وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من!
حدود بیست دقیقهای طول کشید تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم همهی این حضرات باهم بیان.
وقتی وارد شدن، نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم:
«معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟»
یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد. بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم:
«میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یه هویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یه هویی انقدر احمق شدی.»
صدام و بردم بالاتر گفتم:
+خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونهتون.
گفت:
_آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد.
+پس عمه من باید میفهمید چیشده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟
مجددا به عاصف گفتم:
«عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدتها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.»
عاصف گفت:
_حاجی چیشد دقیقا؟
+دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی؟ دهنش استخون بود داشت میرفت.
روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم:
«شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟»
جوابی نشنیدم. دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه. به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون... وقتی رفتن، به عاصف گفتم:
+میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟
با تعجب گفت:
_نه!!!!! واقعا نفهمیدم!
+به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو میبرد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغهای آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکیام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافهت و ببینم.
چیزی نگفت و رفت.
دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.»
فورا بلند شدم رفتم بیرون، تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم:
+دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟
_داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
+تشریف بیارید داخل اتاقم.
حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد « البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم. گفت:
_چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
+چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن.
_منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟
+بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده.
_ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری.
سرم و انداختم پایین. احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم... حاج کاظم گفت:
_تو الان نگران چی هستی؟
+نگران عاصفم!
_اشتباه کرده و باید تاوان پس بده.
+بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم.
_یعنی چی؟
+حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم.
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش ششم ↩️بارقههای تأسیس انجمن حجتیّه 🔺پس از شکست نهضت ملّی، شیخ محمود
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش هفتم
↩️حلبی و قیام ۱۵ خرداد!
🔺از ابتدای این نهضت و از گذشتههای دور، آقای حلبی با ناباوری با آن برخورد میکرد و معتقد بود که نمیشود با رژیم تا دندان مسلّح شاه مبارزه کرد و عقیده داشت کسانی که به این راه کشیده میشوند خونشان را هدر میدهند و کسانی که افراد را به این راه میکشانند مسئول این خونها هستند و معتقد بود که کار صحیح فعالیّتهای فرهنگی و ایدئولوژیک است نه مبارزه علیه رژیم.
🔺رهبر انجمن در سخنرانی مدرسه مروی نیز با تعبیرهای تند، حرکت اسلامی را محکوم نمود و امام را مسئول ریختن خون جوانان در ۱۵ خرداد دانست.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
🌹سلام مولای ما ، مهدی جان
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ...
چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه
نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران برگشت.
او نمی دانست با بیرون کشیدن این ثروت هنگفت از هند و زخمی کاری که بر تن ارتش هند زده بود چه خدمتی به اروپاییهایی کرده است که به دنبال تصرف هند و نفوذ در بخش های شبه قاره بودند.
با حمله نادر، حکومت مرکزی هند بیش از گذشته تضعیف شد و این وضعیت بهترین فرصت برای انگلیسیها و فرانسویها بود تا حاکمان محلی را که دیگر از پشتیبانی امپراتوری قوی برخوردار نبودند، بترسانند و آنها را زیر نفوذ خود بکشند.
اما ثروتی که نادر به ایران آورد، نه برای او خوشبختی آورد و نه برای مردم ایران.
نادر پس از آنکه به پسرش شک کرد که در توطئه ای برای قتل او شرکت کرده، او را زندانی و کور کرد.
اما کوری فرزندش او را به شدت افسرده و ناامید کرده بود.
تندخوییاش هر روز بیشتر میشد و برای آنکه خشمش را به مردم نشان دهد بار مالیاتها را روزبه روز سنگین تر می کرد.
رفتار بیرحمانه نادر و بهانه جوییهای او برای کشتار مردم و حتی سران سپاهش، سرداران ایرانی او را به تنگ آورد و سرانجام گروهی از این فرماندهان تصمیم گرفتند او را در اردوگاهی که نزدیک شهر قوچان برپا کرده بود، از پا درآورند.
جاسوسان نادر، جزئیات توطئه را به او خبر دادند و نادر که از فرماندهان هموطنش ناامید شده بود، یکی از جوانان افغانی را که فرماندهی سربازان افغان را در سپاه او به عهده داشت احضار کرد.
این جوان بیست و سه ساله، احمد نام داشت و همان نوجوانی بود که هشت سال پیش از این در قندهار به سپاه نادر پیوسته بود.
نادر از احمدخان خواست تا صبح فردا تمام سرداران ایرانی ارتش او را به بند بکشد. شجاعت این جوان از مدتها پیش توجه و علاقه او را جلب کرده بود.
اما توطئهگران برخلاف نقشه ای که طراحی کرده بودند منتظر صبح نشدند، شبانه به چادر نادر ریختند و سر او را از بدنش جدا کردند.
زنی افغانی که از خدمتکاران نادر بود خبراین واقعه را به احمدخان رساند.
احمدخان به سرعت خودش را به چادر نادر رساند.
قاتلان شاه که مایل بودند خبر مرگ او در اردو پخش نشود، بی سروصدا چادر را ترک کرده بودند؛آنها تصمیم داشتند سرنادر را برای علیقلی میرزا، برادرزاده و جانشین نادر که در این توطئه با آنها همدست بود، ارسال کنند.
احمدخان وارد چادر شد، مهر سلطنتی را از انگشت جنازه بی سر بیرون آورد، بعد به طرف صندوقچه کوچکی که همیشه همراه نادر بود رفت و آن را برداشت؛کوه نور و تعداد دیگری از جواهرات برجسته هند در این صندوقچه بود.
احمدخان به طرف چادرهای سربازانش برگشت و ساعتی بعد همراه آن ها، به سوی افغانستان شروع به تاختن کرد.
این واقعه در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ روی داد.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و سوم وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی
قسمت شصت و چهارم
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست. گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم. حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس افتادم!
بگذریم... فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش هفتم ↩️حلبی و قیام ۱۵ خرداد! 🔺از ابتدای این نهضت و از گذشتههای دور،
حالا بیرونش کن!
🔺در ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، هر دفعه که صدای رگبار از میدان بلند میشد، شیخ محمود حلبی در خانهاش یک تکانی میخورد و میگفت: "هان حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت میکنم."
🔺من گفتم "قصه چیست و مگر چه شده است؟" ایشان گفت: "مگر نمیدانی که آیتالله خمینی در سخنرانیاش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند؟ و خوب مگر میتواند بیرونش کند، با این تیراندازی و با این مردمکُشی مگر میشود بیرونش کند؟
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای ڪاش ڪہ زبان گشودم
نزدیڪانم مرا
بہ گفتن یامهدی وامیداشتند.
ای ڪاش مهدڪودڪ
مهدآشنایی با
تو بود.
ڪاش درکلاس اول
معلم الفبای عشق تو
راهجی میڪرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
@negaheqods