#سلام_امام_زمانم♥
هر صبح که بلند می شوم .....
آراسته روی قبله می ایستم و میگویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
وقتی به این فکر میکنم که خدا
جواب سلام را واجب کرده است،
قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی
یک جواب سلام به من نگاه می کنی
از جا کنده می شود.
آقاجانم! دوستت دارم
🌤الّلهُــمَّـ؏جــِّللِوَلیِّــڪ َالفــَرَج🌤
@negaheqods
نگاه قدس
برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه ج
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی
نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و نوجوانان این شهر را وارد ارتش خود کرد. یکی از این نوجوانان، پسری به نام احمد بود که بعدها سرنوشت، او را به سوی الماس کوه نورکشاند.
سپاه نادرشاه در یازدهم فوریه ۱۷۳۹ میلادی در منطقه کرنال، در نزدیکی دهلی، با سپاه محمدشاه گورکانی رو در رو شد. جنگ هنگام ظهر آغاز شد و بیش از سه ساعت طول نکشید. شیوههای جنگی نادر و آتش شدید توپخانه ایران ارتش هند را به سرعت متلاشی کرد محمدشاه که به جنگ و خونریزی عادت نداشت، به سرعت تسلیم شد و به نشانه تسلیم دو زنجیر فیل برای نادرشاه فرستاد.
پشت یکی از فیلها صندوقی پر از جواهر و پشت دیگری یک صندوق سرشار از سکههای طلا بود.
نادرشاه به هدایای محمدشاه اعتنایی نکرد، اما آماده شد تا به ضیافت شامی برود که محمدشاه در قصرش به افتخار او ترتیب داده بود.
در قصر، نادر این بیت از امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی زبان هند، را دید که با خطی طلایی روی دیواری که سراسر آن از مرمر سفید پوشیده بود، نوشته شده:
اگر فردوس بر روی زمین است
همین است و همین است و همین است
در وسط تالار، تخت طاووس قرار داشت تختی با طول یک متروهشتاد و عرض یک متروبیست سانتی مترکه با چهارپله به زمین می رسید و با دوازده ستون از طلای ناب نگهداری می شد.
ستونهایی که با یاقوت، زمرد و الماس تزئین شده بودند. سایه بان تخت پارچه زربافتی بود که ردیفی از مرواریدهای ظریف حاشیههای آن را آرایش کرده بود. بالای سایه بان طاووسی قرار داشت با دم باز شده، تمام اندام طاووس از یاقوت کبود، یاقوت سرخ، زمرد و سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
محمدشاه سفره رنگینی را هماهنگ با شکوه این تالار عجیب آماده کرده بود، بوی زعفران و ادویه گوناگون از طرف غذاهای متنوع برمی خاست و مشام میهمانان را پر می کرد.
هنگامی که محمدشاه از نادر خواست تا صرف شام را آغاز کند نادر دستش را به جیب برد و تکه نان خشکیده ای را بیرون آورد؛ نانی که پس از مدتها به رنگ سبز در آمده بود. نادر به محمدشاه گفت:«این نان دو سال پیش در ایران پخته شده است. سربازان من هم از همین نان می خورند» و به سختی تکه ای از نان را شکست و در دهان گذاشت.
محمدشاه کنایه نادر را دریافت کرده بود. سردار پیروز می خواست به امپراتورهند که در لذت و خوشگذرانی غرق بود بفهماند که علت شکست او و پیروزی سپاه ایران چیست.
پس از شام، نادر به مذاکره با محمدشاه مشغول شد. امپراتور هند که با پناه دادن به افغانها باعث شده بود سپاه ایران به هند حمله کند باید هزینه این لشکرکشتی را می پرداخت. آنچه نادر می خواست اطلاعاتی بود که از جاسوسانش دریافت کرده بود:
تمام خزانه هند، تخت طاووس، نُه تخت جواهرنشان دیگر، ۱۰۰۰ فیل، ۱۷۰۰۰ اسب، ۱۰۰۰۰ شتر، ۶۰۰۰۰ کتاب نفیس، ۱۰۰ نویسنده، ۳۰۰ معمار، ۲۰۰ آهنگر و ۱۰۰ جواهرتراش.
محمدشاه چگونه می توانست در برابر درخواستهای نادر مقاومت کند.
او در چنگ شاه ایران اسیر بود و برایش همین کافی بود که نادر قصد نداشت در هند بماند.
چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمد شاه می خواهد پنهانی با او صحبت کند.
نادر در یکی از اتاقهای قصر به انتظار این زن نشست.
زن که صورت خود را پوشانده بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می خواهد رازی را برای او آشکار کند.
محمدشاه مدتها بود که به این زن بی توجه بود و او، قصد داشت با فاش کردن این راز از او انتقام بگیرد.
در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانیها نیفتد.
او این الماسها را در چینهای دستار بزرگش پنهان کرده است.
نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزارشود.
در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیتهای برجسته هند حضور داشتند.
نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگهای قیمتی تزئین شده بود به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکههایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد.
سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد.
در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را با هم عوض کنند.
محمدشاه چاره ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سرگذاشت.
نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به باز کردن آن کرد.
چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم هایش را خیره کرد...
کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود...
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و دوم منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد. چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم. وقتی نشستیم توی
قسمت شصت و سوم
وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی و حسن و بگه بیان اتاق من!
حدود بیست دقیقهای طول کشید تا بیان دفتر. چون هنوز بعضی نرسیده بودن... از طرفی به بهزاد گفتم همهی این حضرات باهم بیان.
وقتی وارد شدن، نشستن دور میز جلسات. صدام و بردم بالا گفتم:
«معلومه اینجا چه خبره؟ معلومه چتون شده؟ معلومه دارید چیکار میکنید؟ اینجا شده جنگل و عین باغ وحش و منم شدم مسئولتون. این چه وضعیه که یه زنیکه لمپن و نمیتونید رهگیری کنید. آخه چقدر شماها ضعیف شدید که نمیتونید دور تا دور یک ساختمون و پوشش بدید. کجا درس خوندید؟ کجا آموزش دیدید؟ کی شمارو آورد ضدجاسوسی؟»
یادمه یه زوم کن پر اسناد و مدارک روی میزم بود که مربوط به همین پرونده میشد. بلند کردم و پرت کردم سمت عاصف گفتم:
«میبینی بیشعور؟! اینا همه گندهایی هست که تو به بار آوردی. حالا هم عرضه نداری متهمی که کنارته رو کنترلش کنی. بخدا من در عجبم تو یه هویی چت شد که انقدر خنگ شدی. من در عجبم که چیشد تو یه هویی انقدر احمق شدی.»
صدام و بردم بالاتر گفتم:
+خانوم میرزامحمدی. شما اونجا چیکار میکردید؟ خواب تشریف دارید؟ نمیتونید کار کنید استعفا بدید برید خونهتون.
گفت:
_آقای سلیمانی من توی رستوران بودم. اما واقعا نفهمیدم چیشد.
+پس عمه من باید میفهمید چیشده؟ کجا رو داشتی نگاه میکردی که سوژه به این راحتی در رفته؟
مجددا به عاصف گفتم:
«عاصف، به روح فاطمه زهرا دلم میخواد انقدر بزنمت صدای تا سه ساعت زوزه بکشی و کف و خون بالا بیاری. حالم داره ازت به هم میخوره. دقیقا همون اشتباهی رو که مدتها قبل سر پرونده عزتی داشتی، الان هم همون اشتباه و تکرار کردی.»
عاصف گفت:
_حاجی چیشد دقیقا؟
+دقیقا و باید به تو بگم؟ دقیقا و ندیدی؟ دهنش استخون بود داشت میرفت.
روم و کردم سمت مهدی و حسن گفتم:
«شما دوتا اونجا چیکار میکردید؟ دور ساختمون و نباید چک میکردید؟»
جوابی نشنیدم. دیدم عاصف نشست، زوم کنی که به سمتش پرت کردم و داره از روی زمین جمع میکنه. به خانوم میرزامحمدی و مهدی و حسن گفتم برن بیرون... وقتی رفتن، به عاصف گفتم:
+میدونی دختره برگشته بود سمت خونه؟
با تعجب گفت:
_نه!!!!! واقعا نفهمیدم!
+به روح پدر شهیدم شانس آوردی. به روح رسول الله شانس آوردی. اگر این دختره من و صادق و میدید، اگر ذره ای بو میبرد که سیدرضا با برنامه از پیش طراحی شده اون و زد، عاصف کاری میکردم تا مرغهای آسمون به حالت ناله کنند. خیلی از دستت شاکیام. الانم از اتاق من برو بیرون نمیخوام قیافهت و ببینم.
چیزی نگفت و رفت.
دقایقی گذشت و بهزاد زنگ زد اتاقم گفت: «حاج کاظم «معاونت کل سازمان (....) در کشور اومده اینجا و میخواد ببینه شما رو.»
فورا بلند شدم رفتم بیرون، تا دیدیم هم و، رفتیم توی آغوش هم! گفتم:
+دورت بگردم حاج آقا، چرا نیومدید اخل؟
_داشتم رد میشدم، صدات انقدر بلند بود، از چند لایه در و دیوار هم عبور میکرد و توی سالن یه کم پیچیده بود. گفتم ببینم چیشده که انقدر عصبانی هستی.
آهی کشیدم و گفتم:
+تشریف بیارید داخل اتاقم.
حاجی سری تکون دادو از دامادش بهزاد « البته اون موقع هنوز رسمی نشده بود» خداحافظی کرد و اومد رفتیم دفتر من! نشستیم باهم صحبت کردیم. گفت:
_چت شده پسرم؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
+چی بگم حاج آقا. بخدا نمیدونم اینجا چه خبره! هر روز یه گند بالای گند اضافه میشه. آدم گاهی از بعضی ها توقع نداره انقدر گاف بزرگ بدن.
_منظورت چیه؟ سر پرونده عاصف گیر و گور داری؟
+بله دقیقا. این نفهم اصلا معلوم نیست چش شده.
_ خودت و کنترل کن پسرم. خوب نیست، در شان تو نیست. برای رفتار سازمانیت و مسائل انضباطی تو گرون تموم میشه. من شرایطت و درک میکنم که از لحاظ روحی حتی یه مدت سمت افسردگی رفتی و دلیل پرخاشگری و بی تابی تو هم مرگ یا شهادت همسرته که برای من اندازه دخترم مریم عزیز بوده! اما تو اصلا مسیر درستی رو نمیری.
سرم و انداختم پایین. احساس شرمندگی میکردم جلوی همه.. حتی از عاصف و نیروهایی که زیر نظرم توی پرونده کار میکردن بابت اخلاق گندم خجالت میکشیدم... حاج کاظم گفت:
_تو الان نگران چی هستی؟
+نگران عاصفم!
_اشتباه کرده و باید تاوان پس بده.
+بحث این نیست، بحث اینجاست که معلوم نیست این دختره چندنفر و سوژه کرده و ما هنوز خبر نداریم.
_یعنی چی؟
+حاج آقا سیف میگه، چندتاپرونده دیگه ای هم هستند که مرتبط با همین مسئله هست، اما ما هنوز هیچ سرنخی از کِیس پرونده خودمون که عاصف هدفش قراره گرفته بدست نیاوردیم. از طرفی این دختره مبهم هست، هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. نتونستیم چهارتا عکس درست و درمون ازش توی یک دهه اخیر پیدا کنیم.
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش ششم ↩️بارقههای تأسیس انجمن حجتیّه 🔺پس از شکست نهضت ملّی، شیخ محمود
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش هفتم
↩️حلبی و قیام ۱۵ خرداد!
🔺از ابتدای این نهضت و از گذشتههای دور، آقای حلبی با ناباوری با آن برخورد میکرد و معتقد بود که نمیشود با رژیم تا دندان مسلّح شاه مبارزه کرد و عقیده داشت کسانی که به این راه کشیده میشوند خونشان را هدر میدهند و کسانی که افراد را به این راه میکشانند مسئول این خونها هستند و معتقد بود که کار صحیح فعالیّتهای فرهنگی و ایدئولوژیک است نه مبارزه علیه رژیم.
🔺رهبر انجمن در سخنرانی مدرسه مروی نیز با تعبیرهای تند، حرکت اسلامی را محکوم نمود و امام را مسئول ریختن خون جوانان در ۱۵ خرداد دانست.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
🌹سلام مولای ما ، مهدی جان
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ...
چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه
نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران برگشت.
او نمی دانست با بیرون کشیدن این ثروت هنگفت از هند و زخمی کاری که بر تن ارتش هند زده بود چه خدمتی به اروپاییهایی کرده است که به دنبال تصرف هند و نفوذ در بخش های شبه قاره بودند.
با حمله نادر، حکومت مرکزی هند بیش از گذشته تضعیف شد و این وضعیت بهترین فرصت برای انگلیسیها و فرانسویها بود تا حاکمان محلی را که دیگر از پشتیبانی امپراتوری قوی برخوردار نبودند، بترسانند و آنها را زیر نفوذ خود بکشند.
اما ثروتی که نادر به ایران آورد، نه برای او خوشبختی آورد و نه برای مردم ایران.
نادر پس از آنکه به پسرش شک کرد که در توطئه ای برای قتل او شرکت کرده، او را زندانی و کور کرد.
اما کوری فرزندش او را به شدت افسرده و ناامید کرده بود.
تندخوییاش هر روز بیشتر میشد و برای آنکه خشمش را به مردم نشان دهد بار مالیاتها را روزبه روز سنگین تر می کرد.
رفتار بیرحمانه نادر و بهانه جوییهای او برای کشتار مردم و حتی سران سپاهش، سرداران ایرانی او را به تنگ آورد و سرانجام گروهی از این فرماندهان تصمیم گرفتند او را در اردوگاهی که نزدیک شهر قوچان برپا کرده بود، از پا درآورند.
جاسوسان نادر، جزئیات توطئه را به او خبر دادند و نادر که از فرماندهان هموطنش ناامید شده بود، یکی از جوانان افغانی را که فرماندهی سربازان افغان را در سپاه او به عهده داشت احضار کرد.
این جوان بیست و سه ساله، احمد نام داشت و همان نوجوانی بود که هشت سال پیش از این در قندهار به سپاه نادر پیوسته بود.
نادر از احمدخان خواست تا صبح فردا تمام سرداران ایرانی ارتش او را به بند بکشد. شجاعت این جوان از مدتها پیش توجه و علاقه او را جلب کرده بود.
اما توطئهگران برخلاف نقشه ای که طراحی کرده بودند منتظر صبح نشدند، شبانه به چادر نادر ریختند و سر او را از بدنش جدا کردند.
زنی افغانی که از خدمتکاران نادر بود خبراین واقعه را به احمدخان رساند.
احمدخان به سرعت خودش را به چادر نادر رساند.
قاتلان شاه که مایل بودند خبر مرگ او در اردو پخش نشود، بی سروصدا چادر را ترک کرده بودند؛آنها تصمیم داشتند سرنادر را برای علیقلی میرزا، برادرزاده و جانشین نادر که در این توطئه با آنها همدست بود، ارسال کنند.
احمدخان وارد چادر شد، مهر سلطنتی را از انگشت جنازه بی سر بیرون آورد، بعد به طرف صندوقچه کوچکی که همیشه همراه نادر بود رفت و آن را برداشت؛کوه نور و تعداد دیگری از جواهرات برجسته هند در این صندوقچه بود.
احمدخان به طرف چادرهای سربازانش برگشت و ساعتی بعد همراه آن ها، به سوی افغانستان شروع به تاختن کرد.
این واقعه در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ روی داد.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و سوم وقتی رسیدیم اداره رفتم اتاقم و زنگ زدم به بهزاد گفتم عاصف و مهدی و خانوم میرزامحمدی
قسمت شصت و چهارم
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست. گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم. حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس افتادم!
بگذریم... فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
@negaheqods
نگاه قدس
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش هفتم ↩️حلبی و قیام ۱۵ خرداد! 🔺از ابتدای این نهضت و از گذشتههای دور،
حالا بیرونش کن!
🔺در ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، هر دفعه که صدای رگبار از میدان بلند میشد، شیخ محمود حلبی در خانهاش یک تکانی میخورد و میگفت: "هان حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت میکنم."
🔺من گفتم "قصه چیست و مگر چه شده است؟" ایشان گفت: "مگر نمیدانی که آیتالله خمینی در سخنرانیاش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند؟ و خوب مگر میتواند بیرونش کند، با این تیراندازی و با این مردمکُشی مگر میشود بیرونش کند؟
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای ڪاش ڪہ زبان گشودم
نزدیڪانم مرا
بہ گفتن یامهدی وامیداشتند.
ای ڪاش مهدڪودڪ
مهدآشنایی با
تو بود.
ڪاش درکلاس اول
معلم الفبای عشق تو
راهجی میڪرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران ب
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و پنجم:
درویش مرموز
پس از مرگ نادرشاه، افغانها به فکر استقلال از ایران افتادند.
آنها به دنبال کسی بودند که قبیلهها را متحد کند و کشوری نیرومند بسازد.
در شورایی که از بزرگان افغانی تشکیل شد نگاهها به سوی سردار جوانی چرخید که لیاقت و شجاعت خود را در سپاه نادر ثابت کرده بود و با گرانبهاترین جواهر جهان به سرزمینش بازگشته بود.
شورای قبایل احمدخان را به عنوان پادشاه افغانستان انتخاب کرد.
پس از این، احمدشاه درحالی که الماس کوه نور را روی لباسش نصب میکرد به اداره امور کشورش میپرداخت. اما چیری از پادشاهیاش نگذشته بود که پای درویش مرموزی به دربار او باز شد.
درویشی که از او میخواست به هند حمله کند.
این درویش صابرشاه نام داشت و به و به پیشگویی های عجیب مشهور بود.
درویش صابرشاه به احمدشاه لقب دُر افغانها را داده بود و او را احمدشاه دُرانی خطاب میکرد.
او پیروزی بزرگی را برای حمله احمدشاه به هند پیش بینی میکرد؛ فتحی عظیم با غنیمت های فراوان، احمدشاه میدانست امپراتور گورکانی پس از حمله نادر، دوباره خزانهاش را با الماس های جنوب هند پر کرده است و از سویی هنوز در ضعف و ناتوانی به سر میبرد و توان رویارویی با سپاه او را ندارد.
حمله او به هند همان حادثه ای بود که انگلیسیها در انتظار آن بودند.
آنها از پادشاهی نیرومند مانند اورنگ زیب زخم های فراوانی خورده بودند و امیدوار بودند که امپراتوری گورکانی هیچگاه به آن روزهای قدرت و اقتدار بازنگردد.
پس از ضربه نادر، امپراتور باید زخم دیگری برمی داشت تا نتواند روی پاهایش بایستد؛
آیا درویش مرموز با مأموریتی ویژه به دیدار احمدشاه دُرانی رفته بود؟!!
مدتی از دیدار درویش صابرشاه با احمدشاه دُرانی نگذشته بود که این درویش به شهر لاهور، مرکز ایالت پنجاب، وارد شد.
پنجاب ایالتی از هند بود که بین افغانستان و دهلی، پایتخت امپراتوری، قرار داشت.
درویش مدتی مردم لاهور را به گرد خود جمع کرد، از حوادث مهمی که در آینده رخ خواهد داد صحبت کرد و بسیاری از مردم را شیفته خود کرد.آوازه درویش به قصر حکمران پنجاب نیز رسید.
حاکم که آنچه درباره درویش صابرشاه شنیده بود بسیار کنجکاوش کرده بود او را به قصر خود دعوت کرد.صابرشاه در ملاقات با حاکم پنجاب هم به پیشگویی آینده پرداخت و تأکید کرد که در آینده ای نزدیک به قلمرو او حمله خواهد شد و اگر کوچک ترین مقاومتی نشان دهد سرنوشتی بسیار شوم در انتظار او و مردم پنجاب خواهد بود.
پیش بینی صابرشاه به زودی از محدوده قصر حکمران هم گذشت و در شهر پیچید.
مردم و سربازان منتظر حادثه ای هولناک بودند و هرکس درباره اینکه چه کسی به پنجاب حمله خواهد کرد حدسی میزد.
هنگامی که سپاهیان احمدشاه در سال ۱۷۴۸ میلادی به پنجاب نزدیک شدند، نه سربازان روحیه ای برای جنگیدن داشتند و نه حکمران جوان شهر. حاکم پنجاب بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد.
در همین زمان انگلیسیها مشغول دست و پنجه نرم کردن با یک حریف اروپایی جدید بودند که بیش از پرتغالیها و هلندیها سرسختی نشان میداد.
فرانسویها که پیش از این به این نتیجه رسیده بودند که گسترش تجارت آنها وابسته به نابودی تجارت انگلستان در هند است به مَدرَس، مهم ترین مرکز بازرگانی انگلیسیها در هند حمله کرده و آن را تسخیر کرده بودند.
اما دو سال بعد، در ۱۷۴۸میلادی انگلیسیها توانستند مدرس را پس بگیرند.
فرانسویها از این شکست دلسرد نشدند و از شیوه کهنه اروپاییها برای نفوذ بیشتر در هند استفاده کردند، بهره برداری از اختلاف های حاکمان محلی، حکومت ایالت کارناتیک در جنوب و ایالت بزرگ دکن در مرکز، هند به خاطر نزاع بر سر جانشینی حاکمان قبلی خود، در آشوب و هرج و مرج بودند.
فرانسویها در هر دو منطقه از یکی از از مدعیان حکومت پشتیبانی کردند و پس از پیروزی او حکومتش را تحت حمایت و نفوذ کمپانی هند شرقی فرانسه قرار دادند کمپانی هند شرقی انگلیسی که از پیشروی های کمپانی هند شرقی فرانسه به شدت نگران شده بود از دولت انگلستان میخواست پادشاه فرانسه را تحت فشار بگذارد تا کمپانی فرانسوی از تهدید انگلیسیها در هند دست بردارد.
ترسیدن دربار فرانسه از یک جنگ بزرگ، باعث شد فرانسویها در سال ۱۷۵۴ میلادی عهدنامه ای را نام «پیمان گودهو» با انگلیسیها امضا کنند، پیمانی که پیشروی آنها را در هند متوقف میکرد؛ اما اختلافها به پایان نرسید، گویا جنگ بزرگی لازم بود تا همه رقابتها به پایان برسد.
@negaheqods
نگاه قدس
قسمت شصت و چهارم حاجی گفت: _دیگه چی دارید ازش؟ +از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه
اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت.
عاصف اون شب برخلاف همیشه، نمازش و دیر خوند. رفت دختره رو سوار کرد و اومدن سمت امام زاده صالح تجریش، ماشین و یه گوشه ای پارک کرد و رفت داخل امام زاده، اما دختره بنا بر گفته ی خودش به دلیل عذر شرعی از ورود به امام زاده برای خواندن نماز و... خودداری کرده بود.
به بهزاد که توی اتاقم نزدیکم ایستاده بود گفتم:
«تصویر داخل خودروی عاصف و بنداز روی مانیتور شماره 3 اتاقم. بقیه مانیتورها رو روشن کن. مانیتور شماره 3 میخوام. لطفا با کیفیت باشه.»
کاری که به بهزاد گفتم انجام داد. همزمان دیدم دختره برگشت و روی صندلی عقبرو نگاه کرد. دوربین ما توی جعبه دستمال روی داشبور کار گذاشته شده بود. وقتی برگشت به عقب نگاه کرد، همون چیزی رو دید که انگار دنبالش بود.
«یه کیف روی صندلی بود با چندتا پرونده که سرش کمی پیدا بود.»
از توی دوربین میدیدم که دختره داره چیکار میکنه. از داخل کیف خودش یه چیزی در آورد.
به بهزاد گفتم تصویر و زوم کن روی شیئی که دست دخترهست. وقتی تصویر و زوم کرد، یه خودکار به چشمم خورد. لحظاتی بعد دختره مجددا برگشت و کیف عاصف و که داخلش پرونده گزارشات سازمان اتمی بود، ازداخل کیف کشید بیرون و ازشون عکس گرفت. با چی؟ با همون خودکار!!!
خودکار، خودکار جاسوسی بود و کاربردش برای عکسبرداری و تهیه فیلم از اماکن و اسناد امنیتی برای کارهای اطلاعاتی و امنیتی بود.
عاصف بعد از نماز اومد سوار ماشین شد و با دختره رفتند برای خوردن شام! بعد از شام هم یه چرخی توی خیابون زدن، بعدش دختره رو رسوند تا درب منزلش و ازش جدا شد.
@negaheqods
نگاه قدس
حالا بیرونش کن! 🔺در ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، هر دفعه که صدای رگبار از میدان بلند میشد، شیخ محمود حلبی
دعا برای رژیم پهلوی روی منبر!
«برابر اطّلاع، منابر روز ۱۳۴۳/۱۰/۲۶ عادی بوده است. شیخ محمود حلبی در مسجد بابالحوائج واقع در میدان فوزیه به منبر رفت و دولت [تبعید کننده امام] و مسئولین امنیّتی مملکت [ساواک] را دعا کرد».
برشی از گزارش ساواک در مورد منابر علما و روحانیوّن
❗️شیخ محمود حلبی در شرایطی دولت و مسئولین امنیّتی را روی منبر دعا میکند که عامل همهی جنایات؛ از کاپیتولاسیون تا تبعید امام بعد از قیام ۱۵ خرداد و سرکوب علما و مردم، رژیمِ دژخیمِ پهلوی است.
@negaheqods
خدای ماهِ رمضان
محبوبِ مهربانی است
که شب تا به صبح را
نگاه از بنده برنمیدارد
که رو به او کند
و او بخواند
و او ببیند
حلول ماه پر برکت رمضان بر میهمانان ضیافت الهی مبارک.
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
@negaheqods
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای ڪاش ڪہ زبان گشودم
نزدیڪانم مرا
بہ گفتن یامهدی وامیداشتند.
ای ڪاش مهدڪودڪ
مهدآشنایی با
تو بود.
ڪاش درکلاس اول
معلم الفبای عشق تو
راهجی میڪرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
@negaheqods
نگاه قدس
📜برگی از داستان استعمار قسمت هشتاد و پنجم: درویش مرموز پس از مرگ نادرشاه، افغانها به فکر استقلال
📜برگی از داستان استعمار
قسمت هشتاد و ششم:
اروپاییها را لمس نکنید
انگلیسیها با پیمان گودهو توانسته بودند خطر فرانسویها را در هند کاهش دهند. اما حضور یک حاکم جوان و جسور در ایالت بنگال آنها را نگران کرده بود.
سراج الدوله جوانی بود که جانشین پدرش علی وردی خان در بنگال شده بود.
علی وردی خان حاکمی زیرک، تیزبین و باتجربه بود و از حیلههای انگلیسیها برای نفوذ در هندوستان باخبر بود.
سرزمین او، بنگال، از حاصلخیزترین مناطق هندوستان بود.
رودخانه عظیم گنگ این دشت پهناور را آبیاری میکرد.
برنجی که در بنگال کاشته می شد در هیچ منطقه دیگری از هند به دست نمیآمد.
ادویه، شکر، سبزیجات و روغن بنگال نیز مشهور بود و در رودخانههای آن انواع ماهیها صید می شدند.پیداست که چنین منطقهای چقدر اشتهای اروپاییها برای نفوذ در آن یا تصرفش تحریک میکرد.
علی وردی خان، غارتگریهای پرتغالیها را در بندر حقلی و سپس جنگ اورنگ زیب را با انگلیسیها بر سر این شهر ایالتش به یاد داشت.
اما او در دورانی بر این منطقه حکومت می کرد که حکومت مرکزی هند به شدت ضعیف شده بود.
پیرمرد باتجربه همیشه سعی داشت با اروپاییها با احتیاط برخورد کند.او نه آن قدرها به آنها نزدیک می شد که بتوانند به آسانی او را سرنگون کنند و نه بهانهای به دستشان می داد که بتوانند به بنگال حمله کنند.
همیشه می گفت: «اروپاییها شبیه زنبور عسل اند، می توانید از عسل آنها استفاده کنید. اما اگر آنها را لمس کنید شما را میگزند!».
اکنون علی وردی خان از دنیا رفته بود و پسرش سراج الدوله جانشین او شده بود.
سراج الدوله جوان فکر میکرد پدرش بیش از اندازه با انگلیسیها مهربان بوده است.
@negaheqods
نگاه قدس
اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت. عاصف اون شب برخلاف همیشه، نم
قسمت شصت و ششم
ساعت حدود 1 صبح بود که داشتم وسیلههام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم.
عادتم بود تا لحظهای که وسیلههام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم.
اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم، دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود.
خبر اولی که برام اومد، از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود.
برام نوشت:
«برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟»
فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره که درخواست خط امنتر و داره. طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمهای امن نبود، بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت.
فورا با حاج عبدالله که از بچههای خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم و رفتم اتاقش، تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه!
برگشتم دفترم. نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم... خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت:
2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده.
135 کد من بود و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم. منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود.
قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!» به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.»
وقتی یاد اون شب میافتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه.
با این خبری که بهمون رسیده بود، حالا دیگه میتونستیم راحتتر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم، بلکه بالعکس، ما اونهارو زیر ضربه ببریم.
صبح روز بعد...
منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره. با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد. وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته.
ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید.
اون دیدار سه ساعتهی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم انقدر موثر بود که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامهای رو طراحی کردیم!
انقدر اون دیدار مهم بود که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استانها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند، اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت: «بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.»
بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم، اما همین و بگم که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی #نتانیاهو از ما دریافت میکردند که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند!
شما چه فکری میکنید نمیدونم! به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟
واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما...
خدا بخیر کنه!
روزها و هفتهها طی شد و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیکتر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد. گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر. اون دختر مسلح بود، اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمتزاده نبود.
از طرفی هم دختره، یه هویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنهی خودش نگه داره، اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود.
از حواشی بگذریم!
در یکی از قرارها، آناهیتا مجددا از پوشهها و محتواهایامنیتی که در پروندههای در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بودو باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا
@negaheqods
نگاه قدس
دعا برای رژیم پهلوی روی منبر! «برابر اطّلاع، منابر روز ۱۳۴۳/۱۰/۲۶ عادی بوده است. شیخ محمود حلبی در
انجمن حجّتیه بدون روتوش | بخش هشتم
↩️تعطیلی یا انحلال انجمن حجتیّه!
🔺مخالفتهای انجمن با نهضت امام خمینی (ره)، ریزش بسیاری از نیروهای انجمن، شکست مبانی و تفکّرات انجمن در برابر مبانی امام و انقلاب، باعث ضعف شدید این تشکیلات در سالهای اولیّه پیروزی انقلاب اسلامی گردید.
🔺پس از سخنرانی امام خمینی (ره) در سال ۱۳۶۲، [بدون آوردن اسمی از انجمن حجتیّه] تشکیلات فرصت را مغتنم شمرد و در شیوه فعالیّتهای خود تغییر ایجاد کرد و به صورت پنهانی اقدامات خود را ادامه دادند و همزمان نیز تعطیلی انجمن حجتیّه را اعلام نمودند.
🔺امام که از حیله سران انجمن مطّلع بود، میدانست تعطیلی غیر از انحلال است؛ لذا تا پایان عمر مبارکش بارها از انجمن یاد کرد و به مردم و مسئولین نسبت به خطرات انجمن حجتیّه هشدار داد. تا کنون نیز تشکیلات انجمن حجتیّه فعالیّت خود را به صورت علنی و پنهانی ادامه داده است.
@negaheqods
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
🔮دعای روز اول ماه مبارک رمضان
💖 ﷽ 💖
اللهمَّ اجعل صِیامی فیهِ صِیامَ الصائِمین، وَ قِیامی فیهِ قِیامَ القائِمین، وَ نَبِّهنی فیهِ عَن نَومَةِ الغافِلین، وَ هَب لی جُرمی فیهِ یا اِلهَ العالَمین، وَاعفُ عَنّی یا عافِیاً عَنِ المُجرِمین.
✨❥◆✧🌙✧◆❥✨
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار بده ، واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما ، ومرا از خواب غافلان "از یاد تو " هوشیار وبیدار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتی هایم عفو فرما ای عفو کننده از گنهکاران
@negaheqods
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئو استوری
ویژه ماه مبارک رمضان
روز اول ماه میهمانی خدا
@negaheqods
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
به کریمان جهان داد کرم یاد، رضا
غالبا بیشتر از خواهش ما داد رضا
رمز هر معجزهی پنجره فولاد، رضا
خانه آباد کند، خانهاش آباد رضا
@negaheqods
♦️️سلام امام زمانم
🔹چه خوشبختم که صبحمبا سلام بر شما آغاز می شودو ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد
چه روز دل انگیزی استروزی که نام شما بر سردرش باشدو شمیم شما در هوایش ...
من در پناه شما آرامم ،دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
@negaheqods
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند.
این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد.
سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند.
دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت.
سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند.
انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند.
حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند.
روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد.
این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود.
گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند.
شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد.
در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد.
دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت.
کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
@negaheqods